۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه

شانسی

من فکر می‌کنم وودی آلن کلا آدم خوش‌شانسی است و برای همین مچ‌پوینت را می‌سازد. و لابد من چون دست کم آن قدر خوش‌شانس نیستم، ناچار سعی می‌کنم حداقل در تئوری فرض کنم خواست و اراده‌ام روی چیزهای زیادی تاثیر دارد.
اولین دفعه که فیلم را دیدم، از موقعی که پسر تفنگ را برداشت، به قول قصه‌ها، در عین ناباوری باقی فیلم را تماشا کردم. جدی باورم نمی‌شد که طرف بزند دختره را بکشد. امروز هم که دوباره دیدمش، باز هم همین طور.

۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه

توت‌فرنگی تلخ

بعد از سال‌ها، شاید بیش‌تر از پانزده سال، دارم شربت سرماخوردگی می‌خورم. دیفن هیدرامین صورتی با یک طعم عجیب و همان بوی همیشگی دارو. حالا فکر می‌کنم که چیز چندان بدمزه‌ای هم نبوده.

۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

وقتی که خدا احساساتش را زیر پا می‌گذارد

انگار خدا پاک بی‌خیال خیلی چیزها شده. یکیش نوستالژی خودش، حالا احساسات و نوستالژی‌های ما هیچ.
پنج‌شنبه صبح تا از خواب بیدار شدم، لای پنجره را که باز بود بازتر کردم. توی تاریک روشن دیدم دارد برف ریز و تندی می‌آید. مدتی قبلش هم آمده بود و زمین و درخت و لب پشت‌بام و همه جا را سفید کرده بود. از ذوق برف دیگر خوابم نبرد. رفتم توی خیال. فردا شبش شب چله بود. فکر کردم خدا حسابی نوستالژیش گل کرده و دلش یک شب چله‌ی کاملا کلاسیک خواسته. هنوز غرق خیال و تصویر و این‌ها بودم که آفتاب عالم‌تابی شد که بیا و ببین. بعدازظهر که از کلاس می‌آمدم خانه، خدا دچار چندگانگی شخصیت شده بود؛ آفتاب درخشانی بود، باد تندی می‌آمد و برف ریز و شلوغی هم می‌بارید. انگار وجه نوستل خدا با وجه عاقلش یکه‌به‌دو می‌کردند. عاقبت هم وجه عاقل خدا که می‌دانست برف اگرچه برای هوای تهران خوب است ولی برای زمینش نه، وجه نوستل را نشاند سر جاش. نوستالژی‌های من هم با برف‌ها آب شد و رفت توی زمین.

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

پیراهنی با امضای مارادونا هدیه به همه‌ی ما

ظاهرا همه‌ی دنیا به رئیس‌جمهورمان علاقه دارند.
کاردار اول سفارت ایران در بوئنوس‌آیرس رفته دیدن مارادونا (یا او آمده ملاقاتش). مارادونا هم گفته از دولت ایران حمایت می‌کند و دوست دارد احمدی‌نژاد را ببیند.
خبر را در بی‌بی‌سی ببینید.

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه


در این شب‌های تاریک، دل‌های همه‌تان روشن.




۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه

همین جوری

خراج ملک ری پرداخت می‌کردم به زلفانت
نازنین ژن‌های افغانت
نیمه شب آوا و افغانت

بخشی از یکی از ترانه‌های نامجو است. من حالی اساسی می‌کنم با آن «پرداخت می‌کردم».
یاد یکی از دوستان می‌افتم. توی تاکسی آقای کناری بعد از چند دقیقه گیر دادن موقع پیاده شدن بهش گفته بوده «خانوم اجازه هست من پرداخت کنم؟»

۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

آب گوجه‌ای


دوباره سر و کله‌ی پیاله‌های ترشی رنگارنگ و خوش‌عطر و بو پیدا شده.

پ.ن: آب‌گوجه‌ای، اسم این ترشی است و تا جایی که من می‌دانم مشهدی است. البته مشهدی‌ها صداش می‌کنند «آب گورجه‌ای»! گمانم سرکه ندارد؛ درست نمی‌دانم. کسی می‌داند؟

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

قلب به دال؟

امروز توی بازار میوه‌ی تجریش دیدم نوشته «شاهروتی» و زده بالای انگورها. اول خیابان ولی‌عصر از طرف تجریش هم مغازه‌ای روی تابلو کنار اسمش نوشته «هاداگ».

۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه

داس مه نو

ماه این شب‌ها اول غروب پیداش می‌شود و کمی بعد هم می‌رود. زیاد نمی‌ماند. فوقش دو ساعت. اغلب کم‌تر حتی. باریک است و کم نور. باید بگردی و پیدایش کنی، چند باری تماشایش کنی تا زیباییش را ببینی. مثل قرص کامل چشم‌گیر و همه‌کس‌پسند نیست؛ خیلی فرق دارد این هلال باریک زیبا.

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

رنگ

کلاس سوم دبستان بودم. جنگ بود؛ همه جا بود. حتی در مشهد (که نه جنوب یا غرب بود که وسط جنگ باشد، نه تهران بود که خب به دلیل پای‌تخت بودن درگیر مستقیم هزار تا چیز جنگ باشد) هم، جنگ و آثارش بود. همه‌ی رنگ‌هایی که از آن زمان در ذهنم مانده، تیره و یک‌نواخت است. رنگی‌ترین چیزی که یادم می‌آید، گل‌های قشنگ شاه‌پسند باغچه‌ی خانه‌مان است.

هم‌کلاسی‌ای داشتم که هم اسم من بود و فامیلش نظری. توی دفتر نمره‌ی کلاسی اسم ما دو نفر پشت سر هم بود. شاید به همین دلیل با هم دوست شده بودیم. دو تا میم نون. پدرش پزشک بود و گاهی سفر خارج از کشور می‌رفت. یک روز نظری آمد مدرسه و یک جفت چکمه‌ی(بوت، پوتین؟) چرمی صورتی که ساقش تا بالای مچ پاش می‌رسید، پوشیده بود. کنارش زیپ ظریف خیلی قشنگی داشت که زمین تا آسمان با زیپ‌های پلاستیکی درشت چکمه‌های قهوه‌ای کفش ملی فرق داشت. سر صف که پشت سر من ایستاد، دیدمشان. خیلی قشنگ بودند. پاچه‌ی شلوارش را تقریبا توی چکمه زده بود و خز لبه‌ی چکمه معلوم بود. نگاهشان کردم و گفتم چه قدر قشنگ است. با لبخند و خوش‌حالی گفت که پدرش از خارج براش آورده است. بعد از قرآن و سرود صبح‌گاهی به صف داشتیم می‌رفتیم سر کلاسمان. ناظممان طبق معمول بالای پله‌ها ایستاده بود و همه را ورانداز می‌کرد. بهش گفت «نظری! اینا چیه پوشیدی؟ صد بار گفتیم که تو مدرسه رنگی نپوشین. از فردا دیگه نمی‌پوشی ها. خب؟» من و نظری هر دو به چکمه‌ها نگاه کردیم و نظری گفت چشم خانم.

زنگ تفریح دوم توی حیاط که من و نظری با هم راه می‌رفتیم و خوراکی می‌خوردیم همان ناظم آمد سراغ نظری و ازش پرسید که چکمه‌هاش را از کجا خریده و قیمتشان را می داند یا نه. نظری هم باز جواب داد که باباش از خارج براش آورده و ناظم نگاهی کرد که من نه ساله هم حسرتش را دیدم.

دیگر نظری آن چکمه‌ها را نپوشید. او را که نمی‌دانم، ولی داغ دیدن آن رنگ صورتی بچه‌گانه‌ی شاد بین آن همه رنگ تیره به دل من ماند.

دیروز وقتی در ویترین مغازه‌ی کفاشی چشمم به ردیف چکمه‌های صورتی و قرمز و بنفش و سبز افتاد، ناگهان خودم و نظری را دیدم که ناراحت و ناکام به چکمه‌های صورتی نو نگاه می‌کنیم.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

آبی آسمانی

این روزها آسمان آدم را سر به هوا می‌کند.

۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

خرماـ لو


وقتی یک خرمالوی رسیده‌ی نرم و شیرین می‌خوری، تازه می‌فهمی چرا اسمش را گذاشته‌اند خرمالو و چه نسبتی با خرما دارد.

۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه

زرد قناری

و فقط اهل فن و خبرگان دانند که چه لذتی هست در گوش کردن یا حتی به یادآوردن آهنگ‌های دامبول قدیمی.
نری جایی‌ها مال مایی‌ها/ پلنگه پلنگه چش قشنگه
با لنگ ابروهات شرق شرق نزنی تو گوشم
بچه های محل دزدن/ عشق منو می دزدن
دختر همسایه شبای تابستون/ گاهی میومد رو ایوون
اما نه حالا حالاها
از هر گونه ویرایش یا اضافه کردن دوستان استقبال می‌شود.

۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

یک ربع کنار همت منتظر اتوبوس شریعتی چیتگر بودم که بیاید؛ سرمازده و خواب‌آلود. اتوبوس پر رسید. چراغ‌های اتوبوس از این فلورسنت‌های آبی بود که گمانم قبلا فقط توی قصابی‌ها فقط روشن می‌کردند و چشم آدم را کور می‌کند. زن جوانی کنارم داشت با لحن خانم‌های میان‌سال خاله‌زنک تمام مدت حرف می‌زد. آقای راننده هم همه را به یک آلبوم علی‌رضا افتخاری مهمان کرده بود. چه چیزی می‌توانست در آن وضعیت بدتر از این باشد؟

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

انگلیسی نسبتا جوان

آقا جان، جیمز بلانت گوش کنید و حالش را ببرید. (شاید حتی رستگار شدید!)

این دو تا ویدئو را نمونه ببینید. من خیلی دوستشان دارم، گرچه که الان مدت‌هاست به لطف اینترنت دایال‌آپ چیزی در یوتیوب ندیده‌ام.

You're beautiful

Goodbye my lover

بلد نبودم که چه طور به یک ویدئو در یوتیوب لینک بدهم. کسی می‌تواند توضیحی بدهد؟

پ.ن: ممنون از کسانی که کمکم کردند و یاد دادند.


۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

تهران‌ اریجینال رسید

امروز آسمان، ابرها و کوه‌های تهران همه مثل تصویر دی‌وی‌دی‌های اریجینال است که همه چیز درشان واضح است و خوب رنگشان کرده‌اند.

۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

مدرن شده‌ایم؟

عروس خانم دیشب کنار کریستال‌های تراش ایتالیا و یخچال و ماشین لباس‌شویی ژاپنی، یک لپ‌تاپ آمریکایی هم داشت. بازش کرده بودند و روی یکی از مبل‌ها گذاشته بودندش.

۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

لحظه

اسکاچ را می‌گذارم کنار و شیر آب را می‌بندم؛ پیچ گاز را می‌پیچانم و خاموشش می‌کنم؛ تایمر ماشین لباس‌شویی را دستی می‌برم تا آخر؛ آش‌پزخانه ساکت می‌شود. با آهنگ غم‌گین ویولن‌زن دوره‌گرد توی کوچه چرخ می‌زنم. یک بار، دو بار. بعد می‌رقصم.

انگار این رقص یک نفره‌ی غم‌گین از تمام آن اشک‌های بعد از بغض دیشب تا به حال، برای حال دلم بهتر است.

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

در آش‌پزخانه

بوی سرخ کردن قارچ مثل بوی سیخ کشیدن جگر است. نه؟

عدسی با قارچ خوش‌مزه می‌شود. این دفعه که عدسی درست می‌کردید امتحان کنید.

پ.ن: معلوم شد که من داشتم عدسی با قارچ درست می‌کردم؟

سؤال اساسی

شما سیب‌زمینی را بعد از پوست گرفتن می‌شویید یا اول می‌شویید و بعد پوست می‌کنید؟

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

آیا جنگ مغلوبه می‌شود یا باید به روز جزا فکر کرد؟

کسی از فصل زاد و ولد مورچه‌ها خبر دارد؟

دو شب است که آش‌پزخانه‌مان پر از یک جور مورچه‌ی پردار شده. اول یکی دوتاشان را دیدم. خواستم مثل علامه طباطبایی یک کم نمی‌دانم چی به خرج دهم. یکی یکی برشان داشتم و از پنجره انداختمشان بیرون. همین طور که آن‌ها را می‌انداختم بیرون دیدم نه خیر. واقعا مثل مور و نه ملخ حمله کرده‌اند به خانه‌مان. من هم بی‌خیال ادای علامه طباطبایی درآوردن شدم و با حشره‌کش به جنگ لشکر مور رفتم و خب طبیعتا پیروز شدم. بعد هم نتیجه‌ی پیروزیم را شستم و تمیز کردم و خیالم راحت شد. دیشب دیدم انگار فامیل و دوستان مورهای قبلی به خون‌خواهی آمده‌اند. خلاصه دوباره همان فرایند تکرار شد. به اضافه‌ی این که همه‌ی آشپزخانه را هم شیلنگ گرفتم.

امشب اگر دوباره پیداشان شود احتمالا خودم را با حشره‌کش می‌کشم.

راستش باید اعتراف کنم من در این مورد خرافاتی هستم. فکر می‌کنم حتما یک جای کار حسابی ایراد دارد که خانه‌مان مورچه گذاشته. حالا که فکر می کنم می‌بینم با معیارهای معمول احتمالا جاهای زیادی ایراد دارد و باید خدا را شکر کنم که فیل به خانه‌مان حمله نکرده.

عزیز دلم محمد جان

چند شب پیش برنامه‌ی محمد صالح علا، دو قدم مانده به صبح، را دیدم. موضوع خاص آن شب برنامه ترانه بود و مهمانشان هم محمدعلی شیرازی. بنده خدا نسبتا مسن است. خواست فامیل صالح علا را بگوید که یادش رفت و با مکث و اشتباه گفت. بعدش هم گفت «این فامیلی شما یه کمی سخته.» صالح علا هم گفت «البته شما اگه دوست داشته باشین می‌تونین منو محمد جان صدا کنین.»


خلاصه که این «عزیز دلم محمد جان» را گاهی دریابید.
پ.ن:
مستحضر هستید که این عزیز دلم از کجا می‌آید. روایت مودبانه‌اش این است که از سهیل محمودی وام گرفته‌ام.

۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه

چشم چشم بی‌ابرو!



وقتی به کسی می‌گویند «قربون چشمای بادومیت» منظورشان چیزی شبیه بالایی‌هاست یا پایینی‌ها؟

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

بند رخت

بزرگ شدن بچه‌ی هم‌سایه را از تغییر اندازه‌ی لباس‌های روی بند بالکنشان می‌فهمم. امروز یک دفعه دیدم روی بند لباس‌های پسر بچه‌ی چهار پنج ساله‌ای پهن است.

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

خواننده‌های وبلاگ سلام!

من امروز صبح زود بیدار شدم و حواسم بود و وقت بود و کسی در خانه خواب نبود و چند چیز دیگر و این طور شد که بالاخره من یک قسمت از برنامه‌ی «مردم ایران سلام» را دیدم. برای دشت اول بد نبود. به خصوص که یک بخش برنامه‌ی امروز در مورد محیط زیست بود با اجرای اینانلو که من هم موضوع را دوست دارم و هم این آقا با آن صدای بم دل‌نشینش را.

۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

و ما

کیومرث پوراحمد سال‌ها قبل «مرتضی و ما» را درباره‌ی سیدمرتضی آوینی ساخته است. فیلم را تقریبا بلافاصله بعد از این که سیدمرتضی از دنیا رفته ساخته. تکه مصاحبه‌هایی است با آدم‌های مختلف. آخر فیلم یک جایی ابراهیم حاتمی‌کیا می‌گوید «رفتیم تشییع جنازه و دیدیم بابا چه غوغایی درست کرده‌ن و اصلا گفتیم ما وایسیم کنار تماشا کنیم.» انگار کل ماجرا همین است.
پوراحمد خیلی خوب آدم‌ها و حرف‌هاشان را انتخاب کرده و خیلی خوب آن‌ها راشناخته است. من فیلم را تازه دیده‌ام و خوشم آمد. به نظرم هنوز زنده و باطراوت است.

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

همان حکایت همیشگی


حرف‌های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آن که باخبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود
ای
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چه قدر زود
دیر می‌شود

قابلمه‌ی رنگین

من عاشق پختن غذاهایی هستم که وقتی دارند توی قابلمه می‌پزند رنگ‌وارنگند. بهترین نمونه‌ش هم خوراک لوبیاسبز است که وقتی در قابلمه را برمی‌داری تا هم بزنی دلت شاد می‌شود از دیدن نارنجی و سبز و زرد و قرمز کنار هم. البته قابلمه‌ی شله‌زرد هم چیز عجیبی است با آن رنگ زرد پررنگ و یک دستش.

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

.

این روزها گاهی توی آش‌پزخانه یک لیوان چای یا یک فنجان شیرقهوه برای خودم می‌ریزم. می‌نشینم روی یکی از صندلی‌ها و همان طور که منتظرم پیازداغ حاضر شود یا آب برنج کته خشک شود و دم‌کنی را بگذارم یا ماشین لباس‌شویی کار شستنش تمام شود، یواش یواش می‌خورمش و فکر و خیال می‌کنم و لذت می‌برم. کاری هم ندارم به این که این عادت زن‌های خانه‌دار است یا افسرده‌های تنها یا هر چیز دیگری. فقط می‌نشینم و گم می‌شوم در فکر و خیال تا لیوان یا فنجان تمام شود. بعد دم‌کنی را می‌گذارم روی قابلمه یا گوشت را می‌ریزم روی پیازداغ یا دکمه‌ی تخلیه‌ی ماشین لباس‌شویی را می‌پیچانم و لیوانم را می‌شورم و برمی‌گردم به دنیای واقعی.

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

درخواستی برای شکم‌چرانی

آهای ملتی که اهل کافه و رستوران رفتنید! خب یکیتان یک وبلاگ درست کند برای رستوران‌ها و غذاهاشان و مزه و قیمت و این جور چیزها. گاهی آدم دلش می‌خواهد جای جدیدی برود و چیزی بخورد و از طرفی هم دلش نمی‌خواهد جای خیلی بی‌ربطی برود. چه کار می‌شود کرد این جور مواقع؟

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

معجون افعانستان و زن و خشونت و عشق و دموکراسی

کتاب جدید خالد حسینی، هزار خورشید درخشان، را خواندم. راوی کتاب دانای کل است و ماجرای زندگی دو زن را در افغانستان سه دهه‌ی گذشته تعریف می‌کند. زندگی قبل از انقلاب کمونیستی، دوره‌ی حکومت کمونیست‌ها و مبارزه‌های مجاهدان و بعد جنگ داخلی و طالبان و سر آخر حمله‌ی آمریکا. تقریبا برای هر دوره‌ای از مصیبت‌ها و گرفتاری‌های مردم می‌گوید، جز زندگی در زمان حمله‌ی آمریکا و اشغال. خواننده‌ی ناآشنا و حتی شاید آشنا با افغانستان، از قصه این تصویر را می گیرد که افغانستان جای خیلی بدبختی بوده که سال‌ها درگیر جنگ الکی و غیرالکی بوده و مردمش هم این قدر شعورشان نمی‌رسیده که با هم نجنگند. بعد آمریکا آمده و انگار که یک عصای جادویی داشته باشد، عصا را تکان داده و افغانستان آزاد و دموکراتیک درست شده. زن‌ها آزاد و خوش‌بختند؛ کلی سازمان بشردوستانه و خیریه دارند برای بچه‌ها و آموزش عمومی و جمع کردن مین و هر چه که فکرش را بکنید، کار می کنند؛ همه جا پر از سینما و موسیقی است؛ همه‌ی افغانی‌ها هم از همه جای دنیا برگشته‌اند شهر و دیارشان. و همه‌ی این اتفاق‌ها در کم‌تر از یک سال افتاده.
افغانستان سی سال درگیر جنگ بوده و شاید بشود گفت هنوز هم هست. این طور رها کردن قصه، و سر و تهش را هم آوردن و این قدر همه چیز را یک جورهایی خوب تمام کردن، کار چندان خوبی نیست. شاید حتی شرط صداقت را به جا نیاوردن باشد.
خالد حسینی سال های زیادی در آمریکا زندگی کرده. به نظر من حرمت میزبان را خوب نگه داشته در این کتاب.

گمانم از این کتاب دو سه تا ترجمه در بازار باشد. این که من خواندم ترجمه‌ی مهدی غبرایی و چاپ نشر ثالث است. طرح جلد نسخه‌ی نشر ثالث همان طرح جلد نسخه‌ی آمازون است. متن اصلی کتاب چاپ سال 2007 در انگلیس است. احتمالا مهدی غبرایی سریع ترجمه‌اش کرده و این ترجمه‌ی سریع جاهایی روی لحن و کلمه‌ها اثر گذاشته است.

۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه

زنی با یک بغل گل

یک جایی در فیلم ساعت‌ها، The hours، در یک صبح آفتابی زمستانی، مریل استریپ یک دسته‌ی بزرگ گل‌های رنگ به رنگ و جورواجور بغلش گرفته و در آسانسور عجیب ساختمان نسبتا قدیمی‌ای سوار است که برود طبقه‌ی نمی دانم چندم. هنوز کلید را درست و حسابی توی قفل در نچرخانده که اد هریس، عاشق قدیمی، صداش می‌آید که (Mrs. Dalloway!It's you) مریل استریپ جواب می‌دهد که (yes. It's me) در این لحظه، صداش و لحنش، چهره‌اش و لب‌خندش، و آن بغل گل رنگ‌رنگ در آن فضای نیمه‌تاریک نیمه‌روشن پاگرد جلوی خانه، سرتاسر نشاط و زندگی است.

۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

تنهاخوری مزه نداره!

گاهی که آهنگی گوش می‌کنم دوست دارم با همه‌ی دوستانم ساکت کنار هم بشینیم و با هم گوش کنیمش یا حداقل برای همه‌شان بفرستمش و با همه‌شان شریک شوم. دوست دارم همه با هم گوشش کنیم و لذتش را با هم بچشیم. گاهی انگار طاقت تنهایی چشیدن لذتی را ندارم.

۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

اندر اهمیت نقشه

دوستی که مدتی است در انگلیس زندگی می‌کند، می‌گفت آن‌جا هر سال نقشه‌هایی چاپ می‌شود که یک جور نقشه‌ی نظامی است؛ دقتشان عالی است. می‌گفت نهری را که عرضش کم‌تر از یک متر است در نقشه دیده. با هم گفتیم سفر و کوه‌نوردی و برنامه‌ی پیاده‌روی چند روزه رفتن با این نقشه‌ها چه قدر راحت و یک جورهایی لذت‌بخش است. هر کدام برنامه‌هایی یادمان آمد که درشان گم شده بودیم. گاهی حتا یک روز سرگردان بودیم. بماند که همان جاهایی را هم که گم نشده بودیم احتمالا با مدد غیب رفته بودیم. نقشه‌ای داشتیم که یک نفر که قبلا همان مسیر را رفته بود، برامان می‌کشید. نقشه هم چهار تا خط‌‌خطی کروکی مانند بود که وقت کشیدنش می‌گفت «...بعد، از یه قهوه‌خونه که اسمشو نمی‌دونم رد می‌شید. یه ذره می‌رید بالاتر. بعد، یه راهی رو سمت چپ می‌گیرید می‌رید بالا...» و ما به کمک همین نقشه می‌رفتیم و پیدا می‌کردیم یا گم می‌شدیم. البته لذت کشفی بود و هست در این برنامه‌ها که در آن جا مردم ازش بی‌بهره اند. این را هم نگویم چه بگویم.
دوستم می‌گفت تازه در آن‌جا با قطب‌نما و استفاده‌اش درست و حسابی آشنا شده است. و هم‌راهانش به‌ش گفته بودند «چه‌طور بدون قطب‌نما می‌رید سفر؟ ممکنه گم بشین که.» جواب داده بود «خب بله. گاهی هم گم می‌شیم.»

۱۳۸۶ مهر ۳, سه‌شنبه

هنگامه‌ی منی

با آهنگ زمزمه می‌کنم «معشوق جان به بهار آغشته‌ی منی» این تک جمله هی در دهانم می‌چرخد. این تک تصویر هی می‌آید توی کله‌م. بالا و پایین می‌شود، می‌رود. دوباره که به خودم می‌آیم می‌بینم باز دارد می‌گردد. تصور این معشوق جان به بهار آغشته همه‌ی ذهن مرا پر کرده؛ تصور این معشوق ناممکن.
کسی چنین معشوقی جسته؟ یافته؟
شعر از رضا براهنی است و محسن نامجو آن را خوانده. به نظرم اسم قطعه «از هوش می» باشد.

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

چند داستان نسبتا زنانه

یک مجموعه داستان از یک خانم کانادایی خواندم. یکی دو داستان درخشان داشت. همه‌ی قصه‌ها از زبان زن‌ها روایت می‌شود. زن‌های میان‌سال، زن‌هایی که خاطرات جوانی و عشق‌هاشان را مرور می‌کنند یا خاطرات کودکی و ترس‌ها. فضای اغلب داستان‌ها شهرهای کوچکی در کانادای دهه‌ی پنجاه و شصت است و ماجرا هم تلاش برای زندگی کردن و تجربه‌ی زندگی به آن شکلی که می‌خواهی و دوست داری. به نظرم آمد شبیه شرایط الان ماست. گاهی با کمی تغییر واقعا می‌شد تصور کرد داستان همین الان در یک شهر کوچک ایران اتفاق می‌افتد.
فرار، نوشته‌ی آلیس مونرو، ترجمه‌ی مژده دقیقی، انتشارات نیلوفر، تابستان 86، 4900 تومان
باید اعتراف کنم که اصلا نمی‌دانستم کانادا هم نویسنده دارد و تصور هم نمی‌کردم از هم‌چو جایی نویسنده‌ای پیدا شود.

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

خش‌خش زیر پا

رمضان آمده است. دوباره دم غروب انگار وقت خاصی می‌شود. وقتی که می‌توانی سرت را بالا بگیری و یک لحظه آسمان و سرخیش را نگاه کنی. می‌توانی سحر بروی روی ایوان خانه و کمی از هوای دل‌انگیز آن موقع را بدهی توی سینه‌ات.
کم‌کم پاییز سر و کله‌اش پیدا می‌شود. بوش در هوا رها شده و صداش لای برگ درخت‌ها پیچیده است. بساط کفش‌هاش مدرسه‌ای و کوله‌پشتی‌های رنگ‌رنگ و دفتر و مداد به‌راه است.
انگار همه چیز با هم قصد دارد دل آدم‌ها را ملایم‌تر و نرم‌تر کند.

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

ای نامه که می‌روی به سویش

بعد از مدت‌ها کاغذ سفید بی‌خطی پیدا کرده‌ام و دارم برای دوستانی چیزی می‌نویسم. خود همین نوشتن روی کاغذ سفید وسوسه‌کننده و لذت‌بخش است؛ چه رسد به تصور این که دوستی در جای دیگری کاغذی را که تو روش نوشته‌ای، دستش گرفته و می‌خواند. تصور شیرینی است.

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

چه مزه‌ای دارد بچه‌ی ابراهیم گلستان باشی

نشر ثالث کتابی چاپ کرده؛ یک مصاحبه‌ی بلند با لیلی گلستان. احتمالا خواندنش جالب است. به نظرم سوال‌ها خوب نیست و حتی خیلی کلیشه‌ای و تکراری است. ولی جواب‌های این خانم و زندگی نسبتا جالبش کتاب را خواندنی می‌کند. بخش زیادی از کتاب در مورد کودکی و نوجوانی او است و در خانه‌ی پدریش می‌گذرد؛ میان دوستان خانوادگیشان و کسانی که با آن‌ها رفت‌وآمد داشته‌اند. در نگاه اول شاید برای خیلی‌ها خانواده‌ی ایده‌آلی باشد. خانه‌ای که درش موسیقی کلاسیک یا گاهی دلکش گوش می‌کنند و پر از کتاب است و همیشه هم یک سری شاعر و نقاش و فیلم‌ساز درش ریخته‌اند. و البته پدرِ خانه ابراهیم گلستان است.
به نظرم لذت اصلی‌ای که ما از خواندن این طور مصاحبه‌ها و زندگی‌نامه‌ها می‌بریم لذت فضولی کردن و سرک کشیدن در خانه‌ی مردم است. دست کسانی که این لذت را اخلاقی می‌کنند درد نکند.
اسم کتاب «لیلی گلستان» است و چاپ تابستان هشتاد و شش.

۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

به سلامت دارش

به قول آن آهنگ ریتمیکی که پریشب می‌خواندیمش و می‌خندیدیم «آی خانوم کجا کجا؟»

۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

خاطره‌ها و مزه‌ها

جایی خوانده بودم که «ممکن است کسی که با او خندیده‌ای را فراموش کنی، ولی کسی که با او گریسته‌ای را هرگز فراموش نخواهی کرد.»
ولی من به نتیجه‌ی دیگری رسیده‌ام. کسی که دست‌پخت خوش‌مزه‌اش را خورده‌ای یا با او آشپزی کرده‌ای را تقریبا محال است که فراموش کنی.
مرغ پخته بودم. داشتم گوشتش را از استخوان جدا می‌کردم. تقریبا تمام مدت یاد دوستی بودم که چند باری در خانه‌مان این کار را کرد. خیلی سریع و تمیز و حرفه‌ای هم این کار را می‌کرد. بدون این که ذره‌ای از گوشت به استخوان‌ها بماند. هر بار هم که خانه‌شان می‌رفتیم سوپ درست کرده بود و باز هم خیلی سریع ترتیب مرغ‌ها را می‌داد. دل‌تنگ خودش و آن سفره‌های رنگی و جالبش شدم. پای ثابت سفره‌اش کشک و بادمجان بود.
یک بار هم خانه‌ی زوج تازه‌ای چیزی خوردم که پیش از آن نخورده بودم و اسم غذا برای من شد اسم همان دوست. یک جور سالاد یا خوراکی بود که هویج و قارچ و سیب‌زمینی و چیزهای دیگری داشت. به گمان من اصلی‌ترین جزء غذا چیزی بود که به خودش مربوط بود. چندین بار در خانه‌مان سعی کردم همان غذا را درست کنم ولی هیچ کدام آن غذا نشد. هر بار هم موقع پختن تمام مدت به یادش بودم.

ظاهرا خاطرات هم‌غذایی برای من ماندگارترین خاطرات هستند. بعضی آدم‌ها را با مزه‌ای، غذای خاصی یا روش آشپزی خاصی به یاد می‌آورم.

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

پدر؟

این سه مصاحبه را امروز اتفاقی دیدم. مصاحبه‌های خوبی نیستند. سوال‌ها خوب نیست. خوب هم تنظیمشان نکرده‌اند. اما چیزی درشان هست. از عصر که خوانده‌امشان، تمام مدت تصویرهایی مبهمی توی ذهنم می‌گردد. هزار تا تصویر و هزار جور فکر توی سرم می‌چرخد.

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

پیام

این دو جمله را امروز روی بیل‌بردهایی در اتوبان همت دیدم.

«همه‌ی مردم باید از اجزای سازمان اطلاعات باشند.» حتی شما دوست عزیز. (بدیهی است که جمله‌ی بیرون نقل قول از من است.)

«تو فکر یک سقفم . . .
صندوق حساب پس‌انداز مسکن جوانان بانک مسکن»
به اینش کاری ندارم که کسی از صاحب ترانه اجازه گرفته یا نه. این که آن بنده خدا را تا وقتی زنده بود کسی آدم حساب می‌کرد یا نه. فقط به این فکر می‌کنم که از جوانی تا معلوم نیست کی، تو فکر یک سقفم. اوج وعده‌ای که این بیل‌بورد می‌دهد این است که سقفی خواهید داشت.
بگذریم از آن یکی که مدت‌هاست دارم می‌بینمش و حرص می‌خورم و سعی می‌کنم بفهمم یعنی چی. «پهلوان حسین رضازاده، سفیر نیکوکاری بانک ملت»

۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

می‌روند، می‌آیند

باز تابستان است. فصل آمدن دوستان خارج‌نشین. فصل رفتن دوستان دیگری به آن سوی کره‌ی زمین.
هر هفته به یک مهمانی می‌روم و با دوستی خداحافظی می‌کنم. مهمانی معمولا شلوغ است. کسانی را می‌بینم که مدت‌هاست ندیده‌امشان. احتمالا تا مدت‌ها بعد هم یکدیگر را نمی‌بینیم. نمی‌توانم دوست مسافرم را ببینم. تمام مدت با کسان دیگری سرگرم حال و احوال کردنم. با هم حرف می‌زنیم از این که هر کداممان کجا هستیم و چه می‌کنیم. از هم می‌پرسیم که چرا نرفته‌ای. تازگی چه کسانی را دیده‌ایم. میوه می‌خوریم. احتمالا شام سبکی می‌خوریم. در تمام این مدت دلم نمی‌خواهد این چرت و پرت‌ها را بگویم. دلم می‌خواهد با آن دوست تنها باشیم و دو کلمه حرف بزنیم. بعد فکر می‌کنم که از این هم می‌ترسم. چه بگویم به دوستی در آستانه‌ی سفر. به دوستی که چمدان زندگیش را بسته و دارد همه‌ی دنیاش را از من جدا می‌کند. به دوستی که کمی غم‌گین و کمی هیجان‌زده و کمی آشفته و کمی ترسیده و خیلی زیاد تنهاست، چه می‌شود گفت. مسخره‌ترین چیز این است که بگویی «هی دلم برات تنگ می‌شه ها.» در واقع دلم از همان موقع و قبل‌ترش تنگ شده است. خب همه‌ی مراسم مهمانی را به جا می‌آورم و می‌خواهم برگردم خانه. بدترین قسمت، خداحافظی است. گفتن یک کلمه بیش‌تر از خداحافظ یعنی اشک. خداحافظی کردن چشم در چشم هم یعنی اشک. اشک هم جلوی آن همه آدم یعنی من خیلی رمانتیکم و خیلی مسخره. می‌خواهم با هم دو دقیقه برویم در اتاقی و خداحافظی کنیم. حداقل با خیال راحت هم را بغل کنیم و یک خداحافظ از ته دل بگوییم. وقت ندارد. تلفنش مرتب زنگ می‌زند. باید به مهمان‌هاش برسد. مجبورم خیلی سریع و خوش‌حال با همه خداحافظی کنم. به دوستم بگویم که براش موفقیت و سلامتی در هر جای دنیا که هست، آرزو می‌کنم و امیدوارم همین که برسد خانه‌ی خوبی پیدا کند و استادش خوش اخلاق و مهربان باشد و توی صحبت کردن با مردم مشکلی نداشته باشد و خیلی زود چند تایی دوست از ملیت‌های مختلف پیدا کند و ازش بخواهم که برایمان تندتند عکس بفرستد. همین و خداحافظ دوستی چند ساله و همه‌ی چیزهای مشترکی که با هم داریم و همه‌ی چیزهایی که دیگر نمی‌توانیم تکرارشان کنیم.
دیدن دوستی که بعد از چند سال آمده شاید از این هم بدتر باشد. معمولا ای‌میلی می‌رسد که سلام دوستان. ما آمده‌ایم و دوست داریم ببینیمتان. فلان روز و فلان جا. احتمالا کافه‌ای رستورانی. ایمیل را شاید برای حدود پنجاه نفر فرستاده است. خب لااقل سی نفرشان در آن بازه‌ی زمانی دو سه ساعت می‌آیند و می‌خواهند این دوستان رسیده را ببینند. معمولا هم نمی‌توانم به وسوسه‌ی نرفتن غلبه کنم. فکر می‌کنم شاید چیز خوبی شد. می‌روم کافی‌شاپی مثلا روبه‌روی پارک ملت. از بیرون کافه چندتایی قیافه‌ی آشنا می‌بینم. بعضی‌ها لب‌خند می‌زنند و مشتاق نگاه می‌کنند. بعضی‌ها ورانداز می‌کنند که روسریت از سه سال پیش عقب‌تر رفته. لاغر شدی. لب‌خند صورتت کم رنگ شده یا هنوز می‌خندی. خب سلام سلام سلام. خوبید همه؟ بعد به هم نگاه می‌کنیم و لب‌خند می‌زنیم. چه طوری دختر جان؟ چه طوری مرد حسابی؟ رسیدن به خیر. همین. می‌نشینیم و چیزی سفارش می‌دهم. بعد باز هم حرف‌هایی که اصلا حوصله‌شان را ندارم. دوستان از خارج رسیده هم به ترتیب با ملت صحبت می‌کنند. جوری که انگار دارند یک بانک اطلاعاتی را تکمیل می‌کنند. کجا کار می‌کنی. راضی هستی. فوق نخواندی. دکترا نمی‌خواهی بدی. چرا اپلای نمی‌کنی. جواب اپلای چی شد. تافل چی. از کی خبر داری. دوست نداری بچه‌دار شوی. خب لیست سوال‌ها تمام می‌شود و دو نفری کمی به هم نگاه می‌کنیم. من می‌خواهم ببینم آن دوست قبلی کجاست و چه قدرش مانده است. اصلا می‌خواهم ببینم نگاهش و چشم‌هاش هنوز همان است. هنوز وقتی چیزی تعریف می‌کند، چشم‌هاش برق می‌زند. به حرفم که گوش می‌دهد هنوز هم کمی بی‌خیال است و گاهی شوخی‌های ظریف می‌کند. دست که می‌دهیم دستش را همان طوری توی دستم نگه می‌دارد. هنوز هم بعد از چند دقیقه صحبت جک جدیدی تعریف می‌کند. ولی خب فرصتی برای چیز اضافه‌ای نیست. وقتی هم برای دیدن دو نفره نیست. باز من می‌مانم و یک دنیا شک و تردید. این که رابطه‌ی قبلی در چه حالی است. آدم قبلی‌ای که می‌شناختم در چه حالی است. هنوز هم می‌شود با هم حرف بزنیم. حرف بدون موضوع بدون نتیجه بدون هدف. حرفی برای حرف زدن و رفع دلتنگی.

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

یک بیمه‌ی حوادث ناقابل

غرامت مضاعف، فیلمی است که بیلی وایلدر کارگرانی کرده است. فیلم‌نامه را بیلی وایلدر و ریموند چندلر با هم و بر اساس داستانی از جیمز ام. کین نوشته‌اند. فیلم در اواخر دهه‌ی سی میلادی و در لوس‌آنجلس اتفاق می‌افتد. کمی حادثه‌ای کمی پلیسی کمی عاشقانه است. یک کارمند بیمه به خاطر زن یکی از مشتری‌هاش و به کمک همان زن، او را می‌کشد. فیلم با صحنه‌ی اعتراف قاتل شروع می‌شود که لابد برای آن زمان شروع جسورانه‌ای است. آن هم برای یک فیلم پلیسی جنایی که مزه‌ی اصلیش باز کردن گره ماجراست.
لابد خیلی‌ها فیلم را دیده‌اند. ظاهرا جزو کلاسیک‌های سینما است. خیلی علاقه‌ای به دوره کردن تاریخ سینما و کلاسیک دیدن ندارم. این یکی را هم ندیده‌ام. دیروز فیلم‌نامه‌اش را خواندم. کتاب را برداشتم که کناری بگذارم و دور و بر خانه‌مان را جمع و جور کنم. مهمان داشتیم. صفحه‌ی اولش را همین طوری نگاهی کردم و یکی دو خط اول را خواندم. بعد نشد که بگذارمش زمین. خواندمش تا تمام شد. سریع و پرکشش است. چندلر و وایلدر با هم دیالوگ‌های برنده و کوتاه و محشری برای فیلم نوشته‌اند. در همه‌ی دیالوگ‌ها و فضا هم طنز تلخ و تیز و ملایمی هست.
کتاب را رحیم قاسمیان ترجمه کرده و نشر نیلا چاپ کرده است. خب البته خیلی هم خوب و بادقت و ظریف ترجمه کرده است. ترجمه‌ی خوبش کمک کرده شیرینی دیالوگ‌ها حفظ شود.
یک مصاحبه با بیلی وایلدر هم ضمیمه‌ی کتاب هست. درباره‌ی کار با ریموند چندلر و شخصیت اوست. جذاب و خوب است. وایلدر تکه‌هایی از چندلر می‌آید که به ساختن تصویری از شخصیت چندلر خیلی کمک می‌کند.
خلاصه که اگر دستتان رسید بخوانیدش. دو سه ساعتی را احتمالا خوش می‌گذرانید.
پ.ن: من دو سه تا رمان از چندلر خوانده‌ام و لذت برده‌ام ازشان. کلا هم خوشم می‌آید از این بشر.

۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

شنیدن کی بود مانند دیدن

کتاب تنهایی پرهیاهو را برداشتم که بخوانم. تازگی گاهی مقدمه‌ی کتاب را هم می‌خوانم. کتاب را بهومیل هرابال نویسنده‌ی تقریبا معاصر چک نوشته و پرویز دوایی آن را از همین زبان ترجمه کرده است. ظاهرا این آقای دوایی (که من تا به حال فکر می‌کردم فقط منتقد سینما است.) بیش‌تر از سی و پنج سال است که در چک زندگی می‌کند و بسیار دل‌بسته‌ی آن جا است. در این مدتی که در پراگ زندگی می‌کند، همه‌ی سفرهایش را شب رفته و برگشته و روزها سعی کرده جایی نرود تا «جایی جز پراگ را نبیند و به این شهر عزیز و معصوم خیانت نکند.»
یک نفر دیگر (مرتضی کاخی) برای کتاب مقدمه‌ای نوشته است. ظاهرا کاخی چند سالی در سفارت ایران در پراگ کار می‌کرده است. در مقدمه حرف‌هایی گفته و توصیف‌هایی از پراگ کرده که من بعد از خواندنش نتوانستم متن اصلی کتاب را شروع کنم. دلم می‌خواست چشمانم را ببندم و بعد که باز کردم در پراگ باشم؛ آن هم پراگ سال 1980؛ نهایتا. کاخی در مقدمه نوشته خانم مستخدم سفارت ایران در پراگ ازش خواسته که سفارشش را پیش سفیر بکند. چون نمی‌تواند در یک مهمانی خاص حاضر شود. کاخی دلیلش را می‌پرسد. جواب می‌دهد چون از دو سال پیش بلیتی برای تئاتری رزرو کرده‌ام و اگر نتوانم آن شب بروم دیگر نمی‌توانم آن تئاتر را ببینم. تئاتر دهمین اجرای هملت شکسپیر بوده است که طرف دوست داشته ببیند.
در ادامه‌ی خواب‌های قبلی، کاش امشب خواب پراگ را ببینم. اگر نشد فردا در فلیکر می‌گردم و چند تا پراگی پیدا می‌کنم و عکس‌هاشان را می‌بینم.
اگر توانستم کتاب را بخوانم، ازش چیزی می‌نویسم.

از سفر2- نماز و نوکیا

عرب‌های سعودی، برای هر نماز، بچه‌هاشان را با خودشان می‌آورند مسجد. حتی نماز صبح که ساعت 4 صبح است. اغلب ایرانی‌هایی که من دیدم عاشق این کار عرب‌ها بودند. به نظر همه‌شان می‌رسید که عرب‌ها کار درستی می‌کنند و فقط این طوری بچه نمازخوان می‌شود.
تا وقتی نماز شروع نشده، بچه بغل مادرش است. برای نماز، بچه را می‌گذارند روی زمین و یک دفعه صف طولانی از آدم‌هایی که ایستاده‌اند تنگ هم. بچه دراز کشیده یا نشسته از پایین به این آدم‌های بزرگ نگاه می‌کند. میان آن همه آدم ناآشنا می‌ترسد و گریه می‌کند. من هم جای او بودم می‌ترسیدم. این طوری است که موقع نماز، همه جا ساکت است. فقط صدای گریه‌ی بچه می‌آید. نمی‌دانم چه طور دلشان می‌آید این کار را بکنند. من مادرهای زیادی دیدم که حین خواندن نماز خم شدند و بچه‌شان را بغل کردند.
یک بار نمی‌دانم چه طور بود که هیچ بچه‌ای گریه نمی‌کرد. وسط نماز که امام جماعت داشت با شور و حال قسمتی از سوره‌ی بلندی را می‌خواند، ‌موبایل کسی با همان آهنگ معروف و بین‌المللی نوکیا شروع کرد زنگ زدن. و تمام مدتی که امام جماعت سوره را می‌خواند، طرف با سماجت گوشی را قطع نکرد. دی ری دی دی، دی ری دی دی، دی ری دی دی دیییییم.

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

از سفر1- دوست قدیمی

این‌ها چیزهایی است که از سفرم می‌نویسم. خیلی پراکنده‌اند. امیدوارم خیلی از فضای معمول دور نباشد.

اولین چیزی که در مدینه و مسجدالنبی به چشمم خورد این بود که چه قدر همه جا برام آشنا بود. با هیچ جا غریبه نبودم. همه جا راحت بودم. انگار نه انگار که آمده‌ام جای جدیدی که حتی زبان مردمش را درست نمی‌فهمم. انگار رفته‌ام شهری که سالی یکی دو بار می‌روم. خود مسجد این احساس را خیلی تشدید می‌کرد. اولین بار که رفتم، احساس کردم همه چیز سر جای قبلش است. انگار بعد از مدتی رفته باشی خانه‌ی دوستی قدیمی. هی نگاه می‌کنی می‌بینی همه چیز آشناست.

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

خواب خیالی

به لطف این همه دوستانی که همه جای دنیا پراکنده شده‌اند و وبلاگ‌هاشان، خواب‌های من هم جهانی شده‌اند.
هفته‌ی پیش خواب نیوزلند را دیدم. خواب می‌دیدم که در ساحل اقیانوس نشسته‌ام و آب‌های بی‌پایانش را سیاحت می‌کنم. سرم را بلند کردم و آسمانش را نگاه کردم. همان طوری بود که دوستی توصیف کرده بود. آبی آبی و شفاف با ابرهای سفید پنبه‌ای که انگار عجله داشتند. من هم محو آسمان شده بودم و با خودم می‌گفتم که فلانی راست می‌گفت ها. واقعا آسمانش با آسمان تهران فرق دارد. (یکی نبود بگوید آسمان همه جا با تهران فرق دارد. کجا آسمان این قدر دودزده است.)
دیشب هم خواب می‌دیدم که رفته‌ام تورونتو. امانتی برده‌ام برای دوست وبلاگ‌نویسی و خیال می‌کردم می‌توانم پیشش بمانم. (وبلاگ است دیگر. تو وبلاگ مردم را می‌خوانی و باهاشان آشنا می‌شوی. فکر می‌کنی آن‌ها هم با تو آشنا هستند. بعد از این که سه سال مشتری وبلاگ کسی بوده‌ای و خوشت آمده، احساس دوستی و فامیلی می‌کنی و توقع داری پیشش بمانی.) طرف هم مرا اصلا تحویل نگرفت و من در سرمای تورونتو بی جا و مکان ماندم. جالبش این جاست که این قدر این تورونتویی‌ها توصیف خیابان طولانی یانگ را کرده‌اند که من در خواب با همه‌ی آن جزئیاتی که گفته بودند، دیدمش.
برای مرحله‌ی بعد منتظرم خواب میلان و استکهلم را ببینم.

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

من آمدم

سلام. من برگشتم از سفر. چند روزی است که برگشته‌ام. چیزهای گفتنی‌ای دارم اما نمی‌دانم برای شما هم جالب هست یا نه.

۱۳۸۶ تیر ۲۰, چهارشنبه

باز هم سفر

مسافرم. دو هفته یا بیش‌تر. می‌گویند المسافر کالمجنون. من دقیقا همین ام. دیوانه؛ گیج، کمی خوش‌حال، کمی ترسیده، کمی امیدوار و کمی آشفته.

سفری می‌روم که خیلی پیش‌تر از این‌ها می‌خواستمش. وقتی واقعا جوان بودم. نشد. مدت‌ها بود که فراموشش کرده بودم. اصلا بهش فکر نمی‌کردم. و حالا جدی شده است. دو روز دیگر می‌روم. کسی چه می‌داند چه خواهد شد.

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

افغانی‌ها

این روزها دارم یک داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه از محمدحسین محمدی می‌خوانم. نویسنده‌ی افغانی جوانی است. ظاهرا کتاب‌هایش جایزه‌هایی هم گرفته‌اند.
حالا بیش‌تر از هر چیز این کتاب‌ها بهانه‌ای شد تا چیزی را که مدتی است متوجهش شده‌ام، بنویسم.
تهران که آمدم برای دانش‌جویی مثلا، تازه متوجه شدم که نگاه مردم این دو شهر به افعانی‌ها چه قدرفرق دارد . مشهد افغانی زیاد داشت و دارد هنوز. گمانم در مقایسه با جمعیتش بیش‌تر از تهران افعانی داشته باشد. همه جور هم بودند. مثل ایرانی‌ها. از کارگر ساختمانی تا کاسب‌های نسبتا بزرگ. تعداد خیلی زیادی از تولیدی‌های لباس و خیاط‌های باسلیقه‌ی مشهد یک زمانی افغانی بودند. خیلی‌هاشان لوازم صوتی و تصویری می‌فروختند. خیلی زیادشان هم لوازم برقی خانگی می‌فروختند. اغلبشان مغازه‌های خوبی داشتند. البته نمی‌توانستند ملکی را بخرند و همه چیزشان اجاره‌ای بود. هم مغازه و هم خانه. زن و مردهای مسن زیادی بودند که دوست داشتند در یک کشور مسلمان زندگی کنند. بچه‌هاشان اغلب در آلمان یا کانادا درس می خواندند و کار می‌کردند. اغلب هم وضعیت فرهنگی و مالی خیلی خوبی داشتند. یک خانواده‌ی افغانی پنج سال مستاجر ما بودند. آخر هم می‌خواستیم خانه را بکوبیم و از نو بسازیم که رفتند. هر دو از هم راضی بودیم. خانم در افعانستان معلم بوده و شوهرش مهندس برق. (دو تا خواهرش هم در هرات معلم بوده‌اند. این‌جا اجازه‌ی درس دادن یا کار دیگری نداشتند. هر چند یکیشان که حالا می‌فهمم یک جور فمنیست اکتیویست بود، کلی این در و آن در زد و در یک محله‌ی افغانی‌نشین مدرسه‌ای راه انداخت. خودش و دو خواهر دیگرش آن‌جا درس می‌دادند.) این‌جا خانم خانه‌دار شده بود و شوهرش تلویزیون و رادیو می فروخت. خیلی انسان‌های دوست‌داشتنی و مهربانی بودند. به لطف همین همسایگی طولانی، من چند عروسی افغانی رفته‌ام و یکی دو مجلس ختم. چندین بار افطار مهمانشان بودیم. سفره‌های رنگارنگ خوش‌مزه‌ای پهن می‌کردند. عروسی‌هایشان از ما خیلی شادتر بود. ختم‌هایشان کم ریاتر و کم دنگ و فنگ‌تر. من دوستشان داشتم؛ لهجه‌شان را که گاهی من را یاد مادربزرگ نیشابوریم می‌انداخت؛ غذاهایشان را و لباس‌های قشنگشان را. این‌جا که آمدم تازه متوجه شدم که چه قدر نظر مردم نسبت به افغانی‌ها فرق دارد. این قدر که بعضی از دوستان هم‌خوابگاهی من تعجب می‌کردند چه طور من از نزدیک یک افغانی رد شده‌ام و او مرا نکشته است. چه برسد به این که قبول کنند من دوست شاعر افغانی دارم.
زندگی کردن کنار دیگران همیشه نظر آدم را تغییر می‌دهد. نگاه را انسانی‌تر و واقعی‌تر می‌کند.

راستی کتاب‌ها این‌ها هستند. از یاد رفتن (داستان بلند) و انجیرهای سرخ مزار (مجموعه داستان). هر دو را نشر چشمه چاپ کرده است. وقت دیگری ازشان می‌نویسم.

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

خانگی

این گل‌های آپارتمانی واقعا آپارتمانی اند. جای دیگر تقریبا زنده نمی‌مانند.
دو تا گلدان داشتیم در خانه‌مان. روزهای آخر اسفند سال قبل خانه‌تکانی می‌کردم. به نظر من هوا خیلی خوب بود و همه‌ی گل و گیاه‌ها زنده شده بودند. این باغچه‌بیلی هم همش توی کوچه داد می‌زد و یادمان می‌انداخت که آخ چه حیف که ما باغچه نداریم. (یعنی داریم ولی آن موقع اختیارش دست ما نبود. بعد هم البته کاری برایش نکردیم.) من به نظرم آمد اگر این گل‌ها را بگذارم روی بالکن تا هوای تازه بخورند چه لطفی در حقشان کرده‌ام. تازه کلی روحیه‌ی خودم هم خوب شده بود و احساس زندگی می‌کردم. وسط روز گذاشتمشان روی بالکن که آفتاب و هوا بخورند. فردا صبح که گذرم به بالکن افتاد دیدم چیزیشان شده است. کلی تعجب کردم و واضح است که نفهمیدم چه‌شان شده. فردای آن روز فهمیدم سرما بلایی سرشان آورده است. خلاصه زودی آوردمشان خانه. کلی هم از سلیقه‌ی بدشان تعجب کردم که مگر کسی توی این هوا سرما می‌خورد. گذاشتمشان جای گرم و تا جایی که بلد بودم بهشان رسیدم. یکیشان ولی خشک شد. هم عمر زندگیمان بود. کلی غصه خوردم.
آن یکی دیگر یک سال طول کشید تا چیزی شد. امسال دوباره اوایل اردیبهشت به نظرم رسید بگذارمش توی بالکن. نه این که هوس کرده باشم. احساس کردم گناه دارد تمام روز توی آن اتاق تنها بماند و از این هوای اردیبهشتی و جلالی بی‌نصیب. فکر کردم هوا با هیچ مقیاسی سرد نیست. برای این گل‌ طفلک هم خوب است. گذاشتمش توی بالکن. دو روز بعد رفتم آبش بدهم. دیدم همه‌ی برگ‌هایش سوخته یا خشک شده است. واقعا درکش نکردم که چرا این طوری شده. آوردمش توی خانه و حالا دو ماه تمام است که همه جوره نازش را می‌کشم. کمی بهتر شده. احتمالا تا بهار آینده طول می‌کشد تا باز چیزی شود.

۱۳۸۶ تیر ۹, شنبه

باشکوه

آرایش‌گاه کوچک و پرتی اطراف خانه‌مان می‌روم. معمولا هم صبح می‌روم که خلوت باشد. خانم آرایش‌گر هم بر خلاف اغلبشان کم حرف می‌زند. البته بالاخره سوال‌های معمول سر کار می‌روی یا نه و پس کی بچه‌دار می‌شوید را می‌پرسد. بنده خدا کمی فرق می‌کند. از مریخ که نیامده است.
امروز شلوغ بود تقریبا. دو تا دختر که کنکورشان را دیروز و پریروز داده بودند، آمده بودند برای همین کارهای معمول بعد از دبیرستان. تبدیل کردن ابروی دبیرستانی به ابروی کمانی و رنگ و های‌لایت مو. سه تا خانم دور و بر پنجاه ساله هم آمده‌ بودند موهایشان را مدل مهستی کوتاه کنند.
صحبت هم سر مراسم مهستی بود و این که دیشب بیرون بوده‌اند و نتوانسته‌اند ببینند. یکی هم که دیده بود، با حوصله‌ی هر چه تمام‌تر داشت تعریف می‌کرد. همه‌ی خواننده‌های حاضر و مدل‌های لباسشان را تا جایی که حافظه‌اش کمک کرد، گفت. و چندین بار با لحن کش‌دار و پرطمطراقی گفت «خیلی باشکوه بود.» همه هم سرتا پا گوش بودند و آرزو کردند که کاش دوباره پخش کند. یکیشان با لحن خیلی اسف‌باری گفت «زده بودیم شب‌خیز. نگو تپش داره پخش می‌کنه.» یکی گفت من مراسم هایده را هیچ وقت نتوانستم ببینم. بعد هم حرف سر این بود که مهستی و حمیرا و هایده تکرار نشدنی و تک هستند. خواننده‌های الان که خواننده نیستند بابا. دیگر بگذریم از تعریف و توضیح این که به خاطر کورتونی که مصرف می کرد چاق شده بود و البته حتی چاقیش هم قشنگ بود و این که 60 سال برای خواننده چیزی نیست و خیلی جوان بود.
ولی آن باشکوه بود چیزی دیگری بود. همه‌تان از دست دادیدش.

۱۳۸۶ تیر ۵, سه‌شنبه

باز باران

من در این چند سالی که از خدا یا هر کس دیگری عمر گرفتم، یادم نمی‌آید تا به حال در تیر ماه باران باریده باشد؛ آن هم این طور بارانی.
اول یکی دودقیقه نم‌نم بارید. آفتاب بود. ابر هم بود. بعد یک دفعه شروع کرد. انگاریک عده آن بالا شیلنگ گرفته‌اند و حیاط می‌شویند. خورشید هم در همین یکی دو دقیقه معلوم نیست رفت کجا قایم شد.
رفتم بیرون که از آفتاب و باران و ابر و خلاصه هر چه که دوربینم بتواند عکس بگیرم. با دو سه تا عکس و خیس خالی برگشتم خانه. خیس خیس!
هنوز هم که دارد صدا می‌دهد و می‌بارد این آسمان دوست داشتنی.
فکر کنم یکی دو تا عکس هم آسمان از من گرفت. فلاش را که من دیدم زد.
اولین عکس کوچه‌مان است و دومی دست من.


۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه

روان‌شاد

ما همونیم که می‌تونیم کف اقیانوسو با رنگین‌کمون کاشی کنیم
ما رو دست کم نگیر
ما رو دست کم نگیر

و فقط خبرگان و اهل معنا دانند که این یعنی چی. مگه نه؟

۱۳۸۶ خرداد ۳۰, چهارشنبه

شئونات

«مسافر خانم و آقای گرامی جهت حفظ شئونات اسلامی از نشستن کنار هم خودداری گردد.»
ده تا کاغذ آچهار زده‌اند دور تا دور اتوبوس چیتگر شریعتی. این جمله را نوشته‌اند رویشان. یعنی حتی اگر آخر شب با همسری، پدری، دوستی دارید برمی‌گردید خانه‌تان یا سر ظهر می‌روید جای دیگری و اتوبوس هم خالی است، باز هم باید دور از هم بنشینید. کسی به این جمله کاری ندارد و به‌ش عمل نمی‌کند. فقط توهین می‌کند و مسافر را ناراحت می‌کند.
کاش حداقل کمی قشنگ‌تر می‌نوشتندش.

ترش

شما هم وقتی بوی چیز ترشی را می‌شنوید، دهانتان آب می‌افتد؟
داشتم هسته‌های آلبالوها را در می‌آوردم. از هر کدام از انگشت‌هام جوی کوچکی از آب آلبالو راه افتاده بود. (آدم یاد این توصیف‌های بهشت می‌افتد که درش نهرهایی از شیر و عسل روان است.) حواسم به این بود که به جایی نپاشد و نچکد. حالا این وسط هی دهانم هم آب می‌افتاد و نمی‌دانستم چه کارش کنم.
دفعه‌ی قبل که این طور شده بودم، شیراز بودیم. توی بازار می‌خواستیم از یک مغازه بهار نارنج یا هم‌چین چیزی بخریم. یک ظرف بزرگ پر از گرده‌ی لیمو هم آن جا بود. این قدر دهانم آب افتاده بود که نمی‌توانستم جمعش کنم. بو هم تمامی نداشت و همه جا را گرفته بود.
پ.ن: بعد از هسته گرفتن چای آلبالوی مشتی‌ای خوردیم. چسبید. کاری ندارد. شما هم درست کنید. البته من نمی‌دانم چرا بهش می‌گویند چای آلبالو. چون هیچ فرقی با شربت ندارد فقط داغ است.

۱۳۸۶ خرداد ۲۴, پنجشنبه

مرتضی کیوان

کتابی هست که مصاحبه‌ای است بین نجف دریابندری و ناصر حریری. مصاحبه‌ی نسبتا مفصلی است. ناصر حریری درباره‌ی خیلی چیزها با نجف صحبت می‌کند؛ ویرایش، ترجمه، هنر، ادبیات و خیلی چیزهای دیگر. بخشی از کتاب نجف از ماجراهای خودش و ابراهیم گلستان می‌گوید. جاهایی هم هست که نجف از جوانیش و دوستانش خاطراتی تعریف می‌کند. یک جا اسمی از مرتضی کیوان می‌برد. خاطره‌ای تعریف می‌کند که هنوز هم من را احساساتی یا متاثر یا نمی‌دانم چه حالی می‌کند. حدود نه صفحه‌ی کتاب مربوط به کیوان است. بعد از همه‌ی آن تعریف‌ها و آن خاطره‌ی شورانگیز نجف می‌گوید «بله، کیوان یک همچو آدمی بود.» خاطره بسیار شخصی و لطیف است. طوری که من فکر می‌کنم چه طور نجف دلش آمده برای خواننده‌ی ناشناس آن را تعریف کند. اگر خوانده‌اید کتاب را که حتما یادتان هست و اگر نه بهتر است از زبان خود نجف و در حال و هوای کتاب بخوانیدش. من قبل از آن فقط یک بار اسم کیوان را در یکی از شعرهای شاملو دیده بودم. شاملو شعر را به او تقدیم کرده بود. (الان یادم نیست چی بود. اگر کسی شاملو بلد است کمک کند لطفا.) خیلی دوست داشتم چیزی از کیوان بخوانم یا عکسی ببینم. همان موقع‌ها در اینترنت کمی گشتم و چیزی پیدا نکردم. حالا در این عکس ببینیدش. نفر اول سمت چپ.

عکس را از ویکی‌پدیا برداشته‌ام؛ از این صفحه. باقی اسم‌ها هم از این قرار است. احمد شاملو، نیما یوشیج، سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج.

اسم کتاب یک گفت و گو است. ناشرش کارنامه و چاپ سال 1377 است. کتاب خوبی است. لذت هم‌نشینی با آدمی دوست‌داشتنی را نصیبتان می‌کند. طوری که شاید دلتان نخواهد تمام شود. مثل این که به مهمانی خوبی رفته‌اید و دوست ندارید از آن جا و میزبان جدا شوید.

کله‌ی گنده دارم

آهای دوستی که یک روز دم سحر با دیدن کله‌ی کچل و چشم‌های گردت که برق می‌زدند، توی تاریک روشن اتاق خوابگاه از خواب بیدار شدم، دلم برات تنگ شده. کجایی؟

۱۳۸۶ خرداد ۲۳, چهارشنبه

گلچین روزگار

میچ استیونس شوهر تری سالیوان مرد. با این که می‌دانستیم می‌میرد و بالاخره فیلم است و از این حرف‌ها، من باز هم مثل آدم‌هایی که فیلم هندی نگاه می‌کنند گریه کردم. خدایی کارگردان چه طور دلش آمد بکشدش. (اسم این قسمت آخرش بود: گلچین روزگار)
در ضمن تازگی‌ها لوک فورلانو هم شخصیت محبوب من شده است. (این طوری همه‌شان محبوبند. تری به این خوبه، پائولا که خیلی نازه، وان که آخر جذبه و مهربونیه، جرارد که خیلی جذابه . . . )
کاش یک وقتی دی‌وی‌دی همه‌ی قسمت‌های پرستاران را داشته باشم و ببینم.
این هم صفحه‌ی پرستاران در تلویزیون استرالیا. فقط جلو جلو همه‌ی داستان را نخوانید که هم بی‌مزه می‌شود و هم از سانسور فراوان حرص می‌خورید.

۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سه‌شنبه

جلف جواد

یک فولدری هست توی موزیک‌های ما به اسم جلف جواد. باور کنید معجزه می‌کند. هر چه قدر هم که بی‌حال باشم باز هم کار می‌کند. من مدتی مجبور بودم با کدهای اچ تی ام ال سر و کله بزنم. گوشی به گوشم بود و کار می‌کردم. حالا هم گاهی که بی‌حوصله ام، می‌نشینم پای این اسباب بازی. یک بازی معمولی ورق باز می‌کنم و چند تا فایل از آن فولدر را می‌گذارم که بخواند. آهنگ را گوش کنم یا آهنگ و ترانه هر دو را با هم دست خالی برنمی‌گردم. خوب است کلا. از بین همه‌شان بهتر از همه منصور است که کش نمیدهد ماجرا را. هیچ کدام از آهنگ‌هاش بیش‌تر از سه دقیقه طول نمی‌کشد. دستش درد نکند که به فکر من مخاطب هست.
این هم دشت امروز من.
از خدامه/ خونه خوش‌بو بشه با عطر نفس‌هات/ از خدامه/ که بشه مال من اون چشمای زیبات
بنده خدا در حد توانش عاشقانه و سرراست است انصافا.

هواپیما، اتوبوس؟

هواپیمایی تابان برای هواپیماهاش آسانسور یا هر چیزی که لازم نباشد از پله‌ها یکی یکی بالا بروید ندارد. همه توانستند و رفتند. دو تا خانم خیلی پیر بودند که ویلچر داشتند. نمی‌توانستند با ویلچرشان بیایند بالا. بعد از چند دقیقه منتظر شدن و نگاه کردن، یکی‌شان از ویلچر بلند شد. یکی یکی همه‌ی حدود بیست پله را آمد بالا. خیلی سخت بود براش. فکر کنم ده دیقه‌ای طول کشید. آن یکی دیگر اصلا نمی توانست همین کار را هم بکند. همه که رفتند بالا، چهار نفر از خدمه‌ی فنی پرواز، ویلچرش را بلند کردند و آوردندش بالا. این قدر فاصله‌ی ردیف‌های صندلی کم بود که نمی‌توانست رد شود. همان اولین ردیف نشست.

زندگی، آب‌گوشت و دیگر هیچ

تازگی‌ها تلویزیون برنامه‌ای دارد که یک جور متفاوتی است. نه این که فکر کنی از چیزهای خیلی مهم حرف می‌زند یا فیلم‌های معناگرا نشان می‌دهد. نه خیر. از همین چیزهای معمولی زندگی حرف می‌زند. چیزهایی که اغلب ما درگیرش هستیم. بهش توجه می‌کنیم و برامان جالب است. از واکسی‌ای حرف می‌زند و فیلم پخش می‌کند که عشق فیلم و هنرپیشه است. از معلم پیر بازنشسته‌ای که زندگی‌نامه‌اش را نوشته و خودش می‌فروشد و لهجه‌ی ترکی بامزه‌ای هم دارد. برنامه جوری است که تعجب می‌کنی چه طور کسی در تلویزیون به چنین برنامه‌ای فکر می‌کند و می‌سازدش. پنج‌شنبه شب‌ها ساعت حدود یازده شبکه‌ی چهار "باز هم زندگی" را نشان می‌دهد. برنامه تولید زوج تلویزیونی بیرنگ و رسام است. قبلا هم یک چیزهایی ساخته‌اند که چندان بد نبوده است مثل خانه‌ی سبز. پنج‌شنبه‌ی گذشته در مورد لذت غذا خوردن و خود غذا بود. نجف دریابندری و فهمیه راستکار مهمان برنامه بودند به بهانه‌ی کتاب مستطاب آشپزی. دیدن نجف خیلی برای من جالب بود. از روی کتاب‌ها و همین طور مصاحبه‌ها، همیشه حدس می‌زدم که خیلی حاضر جواب باشد. خیلی حاضر جواب آرامی بود.
راستش این دفعه من دوست داشتم جای بهروز بقایی باشم و یک آب‌گوشت حسابی توی قهوه‌خانه بزنم. دیزی‌های کوچک خیلی وسوسه‌انگیز بود.
پ.ن: دوستی که وعده‌ی آبگوشت داده‌ای. پس کی؟ دوستی که قرار بود بیایی آب‌گوشت بخوری. تو پس کی؟

۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه

سفر

می‌روم سفر. چه فرق می‌کند که کجا و چه طور. مهم این است که وسایلم را با دقت یکی یکی جمع می‌کنم؛ ساکم را می‌بندم؛ خانه را برای آخرین بار نگاه می‌کنم و در را می‌بندم. با آرزوی چند روزی که فرق کنند با این روزها از پله‌ها پایین می‌روم. چند روزی که رنگشان بهتر باشد. آدم دوست دارد رنگ روزهایش را عوض کند. شاید هم آدم احتیاج دارد که رنگ روزهایش را گاهی عوض کند.
من عاشق این ذوق و شوق قبل از سفرم.

۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه

اتوبوس‌سواری

بعضی از این اتوبوس‌های خصوصی خط هفت تیر شهرک معرکه اند. انگار نه انگار که سوار اتوبوس در تهران شده‌اید. تهویه‌ی هوا و کولر حسابی دارند. پرده‌هایشان هم‌رنگ اتوبوس است. معمولا بازشان کرده‌اند و توی اتوبوس آفتاب نیست. اغلب هم خیلی شلوغ نیستند و مسیرشان هم که اتوبان است. خیلی وقت‌ها من از پل شیخ بهایی تا پل عباس‌آباد را پنج دقیقه‌ای می‌آیم.

جوگیرم؟

در آموختن لذتی هست که در هیچ کار دیگری نیست. (حکیم خودم!)

حدود یک ماه است که می‌روم کلاس زبان. تا به حال هیچ وقت نرفته بودم. فقط در مدرسه زبان یاد گرفته بودم. شیوه‌ی آموزش مدرسه را هم که یادتان هست. خیلی خسته‌کننده و بد بود. این جا اما خیلی بهتر است. من هم شوق بیش‌تری دارم. هر طوری که باشم و با هر حالی که به کلاس برسم، سر کلاس کاملا بانشاط و سرحالم. بعدش هم حداقل تا مدتی سرحالم. شاید برای همین است که هی دوست دارم کتابم را بردارم، زیر و رو کنم و بخوانم. بیش‌تر از این، دوست دارم که چیزی، هر چیزی را جدی و خوب یاد بگیرم؛ درسی بخوانم. کاش می‌شد خیلی راحت از سی سالگی دانش‌جو شد. می‌دانم که می‌شود ولی انصافا خیلی راحت نیست.

۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

خوردنی

دو تا خوردنی پیش‌نهاد می‌کنم. بخورید و حالش را ببرید اگر تا به حال امتحان نکرده‌اید. اگر هم خیلی خوشتان آمد یک بار مهمانم کنید.
هانی سر مطهری خورش آلواسفناج محشری دارد. البته اگر کلا از مزه‌ی ترش خوشتان بیاید. (حالا من گفتم ترش، نه آن ترشی که بعضی‌ها می‌خورند.) من با این که عاشق آلواسفناجم، تا چند روز پیش هیچ وقت توی هانی نخورده بودم. در واقع همیشه آلبالوپلو گرفته بودیم و یک بار هم که فسنجان سفارش دادیم چندان راضی نبودیم. من راستش کمی می‌ترسیدم که خوب نباشد و حالمان گرفته شود. ولی آلواسفناجش محشر بود.
دور میدان نیاوران چند تایی بستنی‌فروشی و آب‌میوه‌فورشی و از این چیزها هست. یکیشان که اسمش بستنی چمن است و مغازه‌ی خیلی کوچکی هم دارد بستنی قیفی طالبی و توت‌فرنگی دارد. مزه‌ی خیلی خوب و حتی کمی جالبی دارد. اندازه‌ی بستنی هم این قدر هست که از آن جا تا پارک نیاوران با دوستی قدم بزنید و بخورید و گپ بزنید.

۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه

بادبادک‌ساز

اولین بادبادک زندگیم را وقتی که حدودا سه ساله بودم برادرم برایم درست کرد. بیست و پنج سال از من بزرگ‌تر است. همان موقع هم بزرگ‌تر بود. به چشم من بادبادک و بادبادک‌سازهر دو خیلی بزرگ بودند. با کاغذ رنگی صورتی و سیخی که از حصیر خانه‌مان کند، درستش کرد. (مشهدی‌ها به این سیخ می‌گویند لوخ.) درست کردنش به چشم من شبیه جادو کردن بود. هیچ نمی‌فهمیدم چه می‌کند و چرا. فقط نگاه می‌کردم. با دقت و با حوصله کار می‌کرد. ولی دستانش تند تند تکان می‌خوردند. قوطی سریش و قیچی و کاغذ رنگی کنارمان بود توی حیاط. من نشسته بودم روی زمین و او سر پا. دوست داشتم به همه چیز دست بزنم و جرأت نداشتم. فقط تماشا می‌کردم. کارش که تمام شد بادبادک و مرا بغل کرد و برد توی فلکه. آن جا گذاشتم روی زمین و آن را داد دستم. بعدش هم فرستادش هوا. همین طورساده نشنوید. کمی نخش را بالا پایین کرد. یکی دو بار جایمان را عوض کردیم. بعد رفت هوا. بعد نخ را باز هم بالا و پایین کرد و بادبادک بالاتر رفت. بعد سر نخ را داد دست من. من انگار که خودم داشتم آن بالا می‌چرخیدم.

بادبادک یا بادبادک‌باز؟

داشتیم در همت از غرب به شرق می‌رفتیم دیروز. نزدیک تقاطع یادگار پارک پردیسان شروع می‌شود. ماشین‌ها کنار اتوبان پارک کرده بودند. ترافیک غیرمنتظره‌ای درست شده بود. فکر کردم به خاطر عصر جمعه و تفریح خانواده‌ها و این چیزها ست. باز هم سرم را بردم بیرون که ببینم چه خبر است. یک دفعه انگار هزار تا پرنده‌ی رنگی در آسمان پرواز می‌کردند. نگاه کردم. آسمان ابری و غبارآلود نزدیک برج میلاد پر از بادبادک‌های جورواجور بود. هر کدامشان یک رنگ و یک شکل. یکیشان این قدر لب‌خند بزرگ و خوبی داشت که من از این پایین می‌توانستم ببینمش. صورت زرد و لبخند سرخش را. یکیشان مثل یک عروس دریایی صورتی بود. یکیشان طیفی از سبز، انگار که یک شاخه از درختی که هر برگش یک رنگ است، دارد در آسمان می‌چرخد و می‌پرد.
امروز دوباره یک لحظه سرم را بالا بردم و آسمان را نگاه کردم.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه

دماغ

ظهر سوار اتوبوس شدم تا بیایم سر کار. توی اتوبوس هشت تا خانم جوان بود جز من. (بالاخره من هم خانم جوانم!) شش نفرشان دماغشان را عمل کرده بودند. آن دو نفر دیگر هم به نظر من عمل لازم داشتند. بعد به نظرم رسید که به احتمال زیاد به نظر دیگران دماغ من هم عمل می خواهد. بعد فکر کردم یعنی واقعا وضع دماغ در مملکتمان خراب است؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

آهای سمندسوار

حالم از سمند بژ به هم می‌خورد. این چند وقت اغلب ماشین‌هایی که برام بوق زده‌اند و گیر داده‌اند و حالم را بد کرده‌اند، سمند بژ بوده‌اند. آخرینش هم امروز ظهر توی همت زیر پل شیخ بهایی. مرد سمندسوار سیبیلو پنج دقیقه‌ای بوق زد و بعد رفت.

زندگی و دیگر هیچ

به گمان من Little Miss Sunshine فیلمی است در ستایش زندگی. نه در نقد روشن‌فکری یا بنیان‌های خانواده یا روش‌های تربیتی یا هر چیز دیگری. فیلمی است که زندگی را نشان می‌دهد. و مگر زندگی چیزی جز میل به زندگی کردن در هر شرایط و موقعیتی است. جز این که هر حالی داری و در هر شرایطی هستی سعی کن خودت باشی، زندگی کنی، شاد باشی و لذت ببری.
دوست داشتم فیلم را و از دیدنش لذت بردم. از دیدن نشاط آن دختر بچه سرحال آمدم. صحنه‌های هل دادن آن فولکس قراضه و جیغ زدن‌های سرخوشانه‌ی آن خانم را خیلی دوست داشتم. رقص آخر هم که سر جای خودش.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

نازی کوچولو

توی بانک یکی دو صندلی آن ورتر از من لبه‌ی صندلی نشسته بود. چند تا اسکناس را صاف و مرتب توی دستش نگه داشته بود. نگاهش نمی‌دانم به کجا خیره بود. صورتش رنگ پریده، چشمانش درشت و لب‌هاش باریک بودند. جوری بود که فکر می‌کردی همین الان از آسمان چندم پرت شده روی زمین و نمی‌داند کجاست و چه باید بکند. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. بعد خانمی نزدیکمان شد که گمان کردم مادرش است. پرسیدم «دختر شماست؟ می‌توانم ازش عکس بگیرم.» طوری نگاهم کرد که یعنی متوجه نشده چه می‌گویم. تا من دوباره بگویم دختر بچه براش گفت. مادرش لب‌خند زد که یعنی بله و چیزی گفت. تازه فهمیدم نیمه شنوا است. تا من دوربینم را دربیاورم دنبال مادرش رفت و ته صف ایستاد. رفتم نزدیکش. خلاصه هر طوری بود سر صحبت را باز کردم . اسمم را گفتم و لب‌خند زدم و از این چیزها. آخرش بهش گفتم دوست داری ازت عکس بگیرم. همین الان می‌توانی ببینیش. کمی به دوربینم نگاه کرد و رفت سراغ برادرش تا از هر دوشان با هم عکس بگیرم. یکی دو تا گرفتم. برادرش کوچک‌تر بود و حوصله نداشت. دخترک بی‌خیال شد و در شلوغی بانک آمد جلوی دروبین ژست گرفت.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

یک داستان یونانی

کتاب‌های کودک و نوجوان را دوست دارید؟ نیکلا کوچولو، رامونا و از این سری‌ها؟ خب پس من دعوتتان می‌کنم به خواندن یک کتاب نوجوان خیلی دوست‌داشتنی.
گربه‌ی وحشی در قفس شیشه‌ای داستان دختر بچه‌ای یونانی است که در یک جزیره‌ی کوچک دور از آتن زندگی می‌کند. دوران کودکی این دختر بچه با سال‌های قبل از جنگ جهانی دوم و تسلط دیکتاتوری بر یونان هم‌زمان شده است. اتفاق‌هایی که در شهرکوچک‌شان می‌افتد و تغییرات آدم‌ها را از نگاه این دختر بچه می‌بینیم. بچه‌ای که معنی حرف‌ها و خیلی از کارهای بزرگ‌ترها را نمی‌داند و فقط می‌بیند و به زبان خودش تعریف می‌کند.
داستان پر از غم‌ها و شادی‌های بچه‌گانه است. پر از تخیل و لطافت.
نویسنده‌ی قصه خانم آلکی زئی یونانی است. در یکی از سال‌های دهه‌ی هفتاد ( دقیقا نمی‌دانم چه سالی. در صفحه‌ی ویکی پدیا هم چیزی ننوشته است.) کاندید جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن شده است. ناشر کیمیا است که گمانم ناشر کتاب‌های کودک و نوجوان نشر هرمس است.
کتاب برای من به دلایل مختلف خیلی جذاب بود. هیچ داستانی که فضای یونانی داشته باشد و البته مال یونان باستان نباشد، نخوانده بودم. به خصوص برای من دوره‌ی تاریخی نزدیک به شروع جنگ جهانی دوم و کمی بعد از آن خیلی جالب است و همیشه دوست دارم از آن زمان چیزهایی بدانم. هر چه بیش‌تر در مورد مردم و فکرهاشان و برخوردشان با اتفاقات. قصه از زبان یک دختر بچه روایت می‌شود و خیلی جاها احساس نزدیکی می‌کردم.
کتاب نسبتا کوتاهی است. (الان هم‌راهم نیست و تعداد صفحه‌ها را نمی دانم.) خواندنش را پیش‌نهاد می‌کنم.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۸, شنبه

امنیت؟

_ ازمتروی عباس‌آباد تا محل کارم را پیاده می‌روم. چندین بار کسی را دیده‌ام که کمی بعد از استان‌داری چاقوی ضامن‌دار و قمه می‌فروشد.
_ پشت چراغ قرمز جنت‌آباد همت باتوم می‌فروشند.
_ گوشی موبایل هم‌کارم را روز روشن در خیابان فاطمی از بغل گوشش زده‌اند. گفت جرات نکرده کاری کند چون موتورسوار چاقو داشته است.
_ دوربین دیجیتال دوستم را از دوشش وسط روز در خیابان مطهری موتورسواری زده بود.
_ محل کار من در کوچه‌ی بن‌بستی است که سرش بیمارستان و دادسرا است و تا انتها هم اداری است. خودم دیدم که موتوری کیف خانمی را ساعت ده صبح از شانه‌اش قاپید و رفت.
_ کنار دانشکده‌ی مدیریت دانشگاه صنعتی شریف، کوچه باغی بود که محل رفت و آمد دانش‌جوها بود. ساعت یک ظهر چاقو را گذاشته بودند زیر گلوی دانش‌جویی و کیفش را خالی کرده بودند. زنگ زده بود به پلیس. جوابش داده بودند که اگر دست‌گیرش کرده‌ای بیاییم.
_ از خانه‌ی ما تا اولین سوپری و بقالی پنج دقیقه راه است و تا اولین موادفروش کم‌تر از دو دقیقه. محل کارم هم فرقی نمی‌کند. فقط سوپرش دورتر است.

هر کداممان خیلی از این چیزها را دیده‌ایم یا برامان پیش آمده است. پلیس ما بودجه و نیرویی ندارد که به این چیزهای واضح و روشن برسد. فقط می‌تواند در خیابان به اندازه‌ی آستین تو یا قد مانتوی من توجه کند. لابد گمان می‌کند اگر من خودم را در کیسه‌ی سیاهی بپیچم دیگر کسی مال کسی را نمی‌دزدد و کسی را نمی‌کشد.

تلخ

دوست من دختر جوانی شاغلی است. بیکار و علاف نیست که در خیابان برای خودش بچرخد. گرچه که آن هم جرمی نیست و ایرادی ندارد. دو سال پیش تابستان، غروب بعد از خرید دم پاساژ گلستان به جرم بدحجابی گرفتنه بودندش. شب را در بازداشتگاه وزرا نگهش داشته بودند. می‌گفت تا صبح نخوابیده است. چند خانم دیگر هم با او در یک جا بوده‌اند.اغلبشان معتاد بوده‌اند و تمام مدت فحش‌هایی می‌داده‌اند که در عمرش نشنیده بوده است. می‌گفت نه توانستنم بخوابم و نه جرات داشتم چشمانم را باز کنم. همان طور نشسته و تکیه به دیوار ادای خوابیدن درآوردم تا صبح شد. صبح برده بودندش دادسرای خانواده (منکرات؟) تا قاضی به پرونده‌اش برسد. بعد از نصیحت و توصیه به رعایت حجاب برای حفظ امنیت و اعتبار خودش، جریمه‌ی نقدی کرده بودش. گفت همه‌ی کارهام که تمام شد، زدم بیرون. شنیدم که سربازی که از بازداشتگاه آورده بودم پشت سرم صدام می‌کند. برگشتم ببینم چه کار دارد. دیدم می‌گوید «خانوم شماره بدم زنگ می‌زنی» دوستم می‌گفت هاج و واج بودم و مانده بودم که چه بگویم. نمی‌دانستم فیلم می‌بینم یا واقعیت است. گفتم بده زنگ می‌زنم. شماره را که داد گفتم کجاست این‌جا. گفت کلانتری.

با چه نیروهایی می‌خواهند امنیتمان را تأمین کنند؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه

خریداریم

این وانتی که توی کوچه‌ی ‌ما می‌چرخد و چیزی می‌خرد، توی بلندگو می‌گوید « مبل و صندل، میز و صندل، آلمیون، تلویزیام خریداریم.»

عکس نگیر

دیدم عابر پیاده چیزی نوشته ازاین که در خیابان موقع عکاسی جلوش را گرفته‌اند.
سه ماه پیش شاید، توی متروی امام خمینی ساعت معمولی، شروع کردم از در و دیوار عکس گرفتن. یک کم از این نقش‌های خنده‌داری که با کاشی درست کرده‌اند، عکس گرفتم. بعد داشتم از پله برقی که کسی روش نبود، عکس می‌گرفتم. یک قطار آمد و ملت پیاده شدند. من هم طبیعتا صبر کردم تا بروند. حوصله‌ی دردسر و کل‌کل با مردم را ندارم. همه رفته بودند و فقط یکی دو نفر که پشتشان به من بود روی پله برقی بودند. دوربین بیچاره‌ی من هم یک سونی فسقلی بی‌امکانات است. هیچ کس نمی‌بیندش. یک دفعه آقای پلیس مترو من را که پای پله داشتم عکس می‌گرفتم پیدا کرد. گفت «خانوم عکس نگیر. برای کجا می‌گیری؟» گفتم «هیچ جا. برای خودم. از در و دیوار می‌گیرم نه از مردم.» گفت «فرقی نداره. بازم نگیر.» من یک کم شاکی شدم و پررو گفتم «مگه عکس گرفتن از فضای شهری ممنوعه؟» گفت «بله. این جا باید مجوز بگیری. صدا و سیما هم که میاد فیلم بگیره مجوز می‌گیره اول.» گفتمش «آخه اونا پخش عمومی می‌کنن. از آدما می‌گیرن.» گفت «فرقی نداره. تو هم می‌بری تو اینترنت می‌ذاری همه‌ی دنیا می‌بینن.»
من همین طور شاخم درآمده بود از این که طرف چه فکری کرده بود در مورد من و مهم‌تر این که اصلا از وجود اینترنت و قابلیت این که تو هم می‌توانی کاری در اینترنت کنی خبر داشت
.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

اردیبهشت

امروز اول اردیبهشت است. حالا نمی‌دانم جلالی است یا کمالی. ولی واقعا همان طور است که سعدی توصیف کرده است و همان احساس را در آدم زنده می‌کند. امروز همین کلاغ‌های پیر و طفلک هم به نظر من بلبل گوینده اند بر منابر قضبان. (هر چه گشتم از درستی املاش مطمئن نشدم.)
دیروز سه تا یا کریم (مشهدی‌اش می‌شود موسی کو تقی) توی باغچه نشسته بودند. مدت طولانی خودشان را پوش داده بودند و آفتاب می‌گرفتند. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم که خانواده اند یا سه تا دوست. به نظر می‌رسید آن‌ها هم دارند از آمدن اردیبهشت لذت می‌برند. خیلی ناز و دوست‌داشتنی بودند.
اردیبهشت ماهی است که مرا متوجه سلیقه‌ی خاندان قاجار می‌کند. به گمان من هیچ وقت تهران به اندازه‌ی اردیبشهت قشنگ نیست.

پ.ن برای دوست ساکن نانسی: این روزها چند باری یاد شیرازی که در اردیبهشت با هم رفتیم افتاده‌ام. تا کی باز پیش آید
.

۱۳۸۶ فروردین ۱۶, پنجشنبه

فیلم؟

یک عالمه فیلم ندیده دارم. اگر ببینمشان حتما این‌جا چیزی می‌نویسم. فقط اگر ببینمشان.

پنین

این روزها دارم کتاب پنین را می‌خوانم. پیش از این هیچ کتابی از ناباکوف نخوانده بودم. تصورم داستان‌هایی بسیار تلخ و متن‌هایی خیلی سخت بود. پنین اما این طوری نیست. خیلی راحت می‌شود خواندش و اصلا هم تلخ نیست. قصه‌ی یک پروفسور میان سال روس استاد دانشگاه است که در سال‌های جنگ جهانی دوم به آمریکا مهاجرت کرده است. در یک کالج پرت و کوچک ادبیات روسی درس می‌دهد و تنها زندگی می‌کند. کتاب ماجراهای زندگی این آدم را در آمریکا تعریف می‌کند. از لابه‌لای خواندن این ماجراها پنین را بیش‌تر می شناسی. گاهی هم‌دلی می‌کنی باهاش و گاه از دستش حرص می‌خوری. از ساده‌دلیش.
من هنوز وسط کتابم. از خواندنش لذت می‌برم.
کتاب مقدمه ی نسبتا کامل و خوبی در باره‌ی ناباکوف دارد که اگر مثل من هیچی در موردش ندانید به دردتان می‌خورد. ترجمه‌ی رضا رضایی و چاپ نشر کارنامه است. قطعش جیبی است و کاغذهایش رنگ زرد خوبی است. کلا کتاب خوشگلی است.من از دوستی امانت گرفته بودمش. ولی حالا یکیش را هدیه گرفته‌ام. بماند که دلم نمی‌آید از سلفون درآورمش.

هفت‌سین ما

سیزدهم شب، سفره‌ی هفت‌سینمان را جمع کردم. همه چیز را برداشتم. یکی یکی. سنجد در کیسه فریزری برای سال دیگر. سماق در هاون کوچک مرمر. سکه‌ها در قوطی پلاستیکی شفافی برای روز مبادا. اسفند در شیشه‌ای برای زمستان که دود کنیم و هوای خانه ضدعفونی شود مثلا. سمنوها را از کنار خیابان خریده بودم و معلوم بود نمی‌شود خوردشان، خراب شده بودند و ریختم دور. سبزه را هم که توی رودخانه انداخته بودیم. آینه و شمع‌دان‌ها رفتند سر جایشان روی جاکفشی. قرآن رفت توی کتاب‌خانه تا کی دیگر دستم بگیرمش. سفر‌ه‌ی قلم‌کار توی کمد تا هفت‌سین بعدی. هفت‌سین بعدی؟ کی می‌داند کجاییم و چه می‌کنیم؟ حالی برای چیدن هفت‌سین مانده؟ فراغتی؟ دل خوشی؟
انگار با جمع کردن هفت‌سین، آرزوهای آدم برای سال جدید هم جمع می‌شود.

این هم از این

تعطیلات هم گذشت. بدون هیچ چیز جدید یا هیجان‌انگیزی جز تجربه‌ی در خانه نشستن و خیال‌پردازی برای جاهایی که بعد از این می‌شود رفت. این طوری آدم می‌فهمد که عید را در خانه هم می‌شود گذراند بدون هیچ کاری.

۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه

این بیرون

مشترک مورد نظر من دستگاهش را روشن کرده و در دست‌رس است.

۱۳۸۵ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

چه کنم

هیچ کاری نمی‌توانم بکنم جز این که بشینم جلوی این مانیتور و هی بگردم ببینم کجا خبر جدیدی هست. یا این که شماره‌ای را بگیرم و سرکار خانم توی گوشی بگوید دستگاه مشترک مورد نظر من خاموش می‌باشد. به چه دردی می‌خورم من؟

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

دل‌تنگی

به گمانم پیش از لینک آخر این مطلب، این وبلاگ پنج خواننده داشت. اولیش در خانه‌مان، یکی در نانسی، یکی در استنفورد، یکی در یزد و یکی در آن سوی تهران. این آخری دیشب را در اوین گذرانده است و من اصلا نمی‌توانم تصور کنم چه گونه بوده. شاید مثل همیشه خندان.
قرار بود شنبه با هم برویم نمایشگاه عکس مک کوی. امیدوارم که امشب را در خانه‌شان بخوابد و همین هفته بتوانیم با هم عکس‌ها را ببینیم.

۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

دوستی

فیلم Closer را دیده‌اید؟ من چند وقت پیش دیدمش و ازش خوشم آمد. فیلم بدی نیست، گر چه شاید چندان هم خوب نباشد. حالا نمی‌خواهم این جا فیلم را معرفی کنم. جمله‌هایی از فیلم هست که خیلی به یادم مانده‌اند. توی کله‌م می‌چرخند. می‌روند و می‌آیند. همین طور که توی اتوبوس چیتگر شریعتی نشسته‌ام یا سر کار دارم به همان کارهای مزخرف همیشگی می‌رسم، یادم می‌آیند.هی فکر می‌کنم به شان.
قصه را تعریف نمی‌کنم. جایی از فیلم هست که مرد جوانی می‌خواهد شریکش را به خاطر زن دیگری ترک کند. شریکش دختر خیلی جوانی است. توی بغل پسر گریه می‌کند و به‌ش می‌گوید که تو با کس دیگری خوش‌حال نخواهی بود. هیچ کس نمی‌تواند تو را اندازه‌ی من دوست داشته باشد. و حین همین
هق‌هق
می‌پرسد که چرا عشق کافی نیست.
این دیالوگ شاید زیادی رمانتیک به نظر بیاید. برای منی که دهه‌ی سوم زندگیم را دارم تمام می‌کنم این نکته بدیهی است تقریبا. عشق برای شروع و ادامه‌ی زندگی و برای داشتن زندگی خوب کافی نیست. حتی شاید لازم هم نباشد. ولی فهمیدن این موضوع برای من وقتی که بیست و دو ساله بودم، ممکن نبود و برای همین من در آستانه‌ی سی سالگی بسیار تلخ و دردناک است.
سکانس پایانی فیلم در هتلی می‌گذرد و باز همین دختر و پسر هستند. بعد از مدتی دوباره به هم رسیده‌اند. پسر به دختر می‌گوید که برایش تعریف کند این مدت کجا بوده و چه کرده است. دختر نمی‌خواهد چیزی بگوید. پسر هی اصرار می‌کند و سر آخر می‌گوید «راحت باش و هر چه شده بگو. من دوستت دارم.» دختر کلافه می‌گوید که این عشق کجاست. من حسش نمی‌کنم. نمی‌بینمش. من فقط چیزهایی می‌شنوم و با این حرف‌ها، کاری نمی‌توانم بکنم. (شاید انگلیسیش مفهوم‌تر باشد. Where is this love? I can't see it, I can't touch it. I can't feel it. I can hear it. I can hear some words, but I can't do anything with your easy words.)
باز فکرمی‌کنم چه طور است که گاهی حرف کسی را که می‌گوید دوستت دارم باور می‌کنیم و حرف دیگری را نه. چرا گاهی در دوستی تردید می‌کنیم. چرا گاهی به محبت کسی شک می‌کنیم و گاهی اعتماد مطلق داریم. بروز بیرونی این رفتارها با هم فرق دارد یا ما این طور می‌بینیم. طرف ما چیزی برای اثبات دوستی و محبت نشان می‌دهد یا ما تصمیم می‌گیریم.

۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه

مرگ و زندگی

دیروز فیلم سیمون را دیدم. اصلا چیزی در موردش نمی‌دانستم ولی خیلی خوشم آمد. فیلم داستان کلاسیکی دارد. مردی یک دوست قدیمی را که به دلایلی رابطه‌شان خراب شده بوده، دوباره می‌بیند. دوست قدیمی سرطان دارد و دم مرگ است. فیلم در واقع قصه‌ی زندگی این دوست است. زندگی پرماجرا و البته شاد و پرنشاط و مرگی که خودش انتخاب می‌کند.
فیلم هلندی است و در سال 2004 ساخته شده است. خوش ساخت است و ریتم تندی دارد. هیچ جای فیلم حوصله‌ت سر نمی‌رود و پایانش هم با پایان معمول فیلم‌های هالیوودی تفاوت دارد.
من که خوشم آمد و دوستش داشتم
.

۱۳۸۵ بهمن ۲۹, یکشنبه

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار؟

درختچه‌ی یاس نمی‌دانم چی سر کوچه (همان گل‌های زیبای یاس زرد) جوانه زده است. یکی دو روز پیش دیدمش. به گمانم بهار دارد می‌آید. باز هم انتظار رسیدن بهار و شروع فصلی نو، سالی نو، روزی نو و روزگاری نو.

۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه

بهار زودرس

هوا خیلی خوب شده و بوی بهار می‌دهد، یا من زیادی احساساتی شده‌ام و همه جا نشانه‌های بهار را می‌بینم و بویش را می‌شنوم؟

بارون بارونه

امروز این قدر هوا خوب است که من دلم می‌خواهد مثل آن خرگوش توی کارتون‌های بچگی پنجره‌ی اتاقم را باز کنم و داد بزنم «خدایا به خاطر این روز قشنگ ازت متشکریم»

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

معاشرت دو طرفه

کتاب می‌خوانم. فیلم می‌بینم. کلی حرف هم دارم درباره‌ی هر کدامشان. ولی چرا نمی‌توانم در موردشان بنویسم. وقتی دارم می‌خوانم پر از حرفم. دوست دارم کسی باشد که خوانده باشدش و هی من حرف بزنم. وقتی دارم تماشا می‌کنم هم همین طور. بعد از دیدن هی دیالوگ و تصویر در ذهنم هست. ولی اغلب برای کسی که دیده است یا خوانده است. برای کسی که احساس کنم حرفم را می‌فهمد.
احتمالا من وبلاگ‌نویس نخواهم شد. باید بروم سراغ همان دوستان باحوصله‌ای که می‌نشینند روبه‌روی آدم و با دقت و توجه گوش می‌کنند. هم‌دلی می‌کنند. مخالفت می‌کنند. و آخرش یک کتاب یا فیلم دیگر می‌دهند دستت.

اگرت آفتاب می‌باید

محسن نامجو گوش می‌کنم. می‌خواند:
به نیم‌شب اگرت آفتاب می‌باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

و من هی درجا می‌زنم. به نیم‌شب اگرم آفتاب می‌باید؛ اگرم آفتاب می‌باید؛ آفتاب.
همیشه فکر می‌کردم به این که امید چه طور در دل آدم جوانه می‌زند و رشد می‌کند. آدم چه طور می‌تواند امیدوار زندگی کند. چه طور دلش پر از شوق زندگی باشد. خیلی چیزها ممکن است باشد و کمک کند. یا حتی ممکن است باعث زنده شدن امیدی شود. ولی همین. امیدی را زنده می‌کند. باعث می‌شود نهال امید جوانه بزند توی دل آدم. نهال امید اول باید باشد تا بتواند جوانه بزند. حالا می‌دانم که آدم خودش دلش باید پر از شوق زندگی باشد. اگر دشت دلت خشک باشد هیچ دانه‌ای جوانه نخواهد زد و بیرون نخواهد آمد.

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

یک جمله یا یک کتاب؟

من گاهی حس می‌کنم یک نویسنده یا فیلم ساز مثلا برای یک جمله یک تصویر یا یک دیالوگ، یک کتاب نوشته یا فیلم ساخته است. حالا این خودش صرفا شاید هم خیلی چیز بدی نباشد. بدی ماجرا این است که طرف حوصله‌ی باقی کار را ندارد و فقط می‌خواهد به قسمت مورد علاقه‌ش برسد و بعد از آن هم هیچ.
بدتر از این هم وقتی است که اصرار دارد یک نکته‌ی آموزنده‌ی اخلاقی در فیلم یا قصه‌اش بگذارد. دیگر رسما حال آدم بد می‌شود.
فیلم‌سازان عزیز، قصه‌نویسان گرامی! لطفا برای کارتان دست کم حوصله و سلیقه داشته باشید.

۱۳۸۵ بهمن ۸, یکشنبه

چی می‌بینم؟ چی می‌خوانم؟

دلم می‌خواهد این جا از فیلمی که می‌بینم یا کتابی که می‌خوانم بنویسم. شاید هم از آن‌هایی بنویسم که خیلی توی ذهنم ماندگار شده‌اند. البته اگر از این کارهایی نشود که هر از گاهی آدم تصمیم می‌گیرد و بعد فراموش می‌کند.

۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

عروسی دوست گرامی

کت و دامن سورمه‌ای ساده و از مد رفته‌ای پوشیده بودم. فهیمه هم یک جور بلوز و شلوار مشکی پوشیده بود. موها و صورتش را هم آرایش کرده بود. پریسا پیراهن مشکی یقه باز کوتاه. خیلی سخت آرایش صورت و موهاش را می‌دیدم. گرد کنار هم ایستاده بودیم. احتمالا هر کسی از دیدن آن دو نفر دیگر با این لباس و قیافه یک کم تعجب کرده بود. ده پانزده نفر وسط سالن با آهنگ خودشان را پیچ و تاب می‌دادند. ما دوستان مشترک داماد و عروس هم با اصرار مادر داماد کنار هم ایستاده‌ بودیم و هر از گاهی دست‌هامان را تکانی می‌دادیم. پریسا از این که اعتبار تافلش تمام شده و دو بار درخواست ویزاش ریجکت شده، حرف می‌زد. می‌گفت که به هر حال از کاری که دارد چندان ناراضی نیست. فهیمه از جاهایی که قرار است اپلای کند صحبت می‌کرد. من می‌گفتم دوست دارم شهری که قرار است درش چند سالی درس بخوانم و زندگی کنم چه طور باشد. یک دفعه احساس کردم یک چیزی غلط است و ما وصله‌ی ناجوری هستیم آن جا.
پدرو مادرهای گرامی تا شما فکری برای مراسم عروسی و مهمان‌هایش کنید، ما هم تصمیم بگيريم که مثل آدمیزاد عروسی برویم یا همين جوری..

۱۳۸۵ بهمن ۴, چهارشنبه

گفتا من آن ترنجم

از محسن نامجو ممنونم که دل‌تنگی و بی‌حوصلگی امروز را از بین برد و شلوغی اتوبوس و ترافیک همت را برام قابل تحمل و حتی شیرین کرد.

نشاط

گل فروش پسرک پانزده شانزده ساله‌ای بود. پوستش سفید، گونه‌هایش سرخ آفتاب‌خورده، دست‌هایش هم سرخ و خشک. سرم را کردم توی دکه ش و بلند گفتم «سلام. نرگس داری؟» همین طور که می‌پرسیدم داشتم گل‌ها را سیاحت می‌کردم. دیدم ندارد و منتظر بودم همان طور که پشتش به من و در است بگوید نه. برگشت جلوی در لبخند بزرگی زد و گفت «سلام. نداریم. اگه گل عطری می‌خوای شب بو و مریم داریم.» خندیدم «نه. خداحافظ»

۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه

نوزادهای طفلک

من نمی‌دانم چرا بعضی آدم‌ها بچه‌دار می‌شوند، وقتی حتی لذت شیر دادن به بچه را از خودشان و بچه دریغ می‌کنند.
همه چیز برای بعضی از ما آدم‌ها شده اسباب تفاخر. تفاخر کدام دانشگاه قبول شدن، تفاخر چه شوهری پیدا کردن، چه عروسی گرفتن، چه اسباب خانه‌ای داشتن. آخرینش هم تفاخر این که هر کسی چه طور و چه قدر از بچه‌ش مراقبت می‌کند. روزی یک بار آب میوه و یک بار غذای کمکی. هر هفته یک بار دکتر فوق تخصص اطفال. ولی دریغ از یک لالایی برای بچه یا یک آغوش واقعی که هر دوشان لذت ببرند
.

سعدآباد گردی

قرار بود دوتایی برویم سعدآباد یک نقالی مدرن ببینیم و بشنویم. این عبارت نقالی مدرن را آقایی گفت که این برنامه‌ها را می‌گردانـْد. کلی هم دویدیم تا سر ساعت برسیم. اما گفتند برنامه اجرا نمی‌شود. به همین راحتی.
بی‌خیالش شدیم. رفتیم سعدآباد گردی. تا خیلی بالاها رفتیم و برف پانخورده را زیر پاهامان حس کردیم. کوه خیلی نزدیک بود و هوا خیلی تمیز و دوست خیلی باصفا.بعد هم رفتیم باغ فردوس و آش و هلیم داغ خوردیم. قبلا آن‌جا چنین چیزهایی نخورده بودم. خیلی مزه داد. کنارش هم کلی حرف زدیم. لذت شروع یک رابطه‌ی خوب بعد از مدت‌ها لذت دل‌نشینی است.

۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه

یلدا بازی

این بازی یلدا که سابقه‌دارهای وبلاگ‌نویس راه انداخته بودند، چیز جالبی بود. حس خاله‌زنکی آدم را ارضا می‌کرد. خیلی‌ها هستند که دوست داری چیزهای کوچک بامزه‌ای ازشان بدانی، چیزهای نسبتا خصوصی. خیلی خصوصیات یا اتفاق‌ها هم هستند که خود به خود جالبند. برای هر کس که اتفاق بیافتد. شبیه وقتی است که داری داستانی از پیتر بیکسل را می‌خوانی. خوانده‌ای؟

سفر

برای همه‌ی دوستانی که با هم سفری رفتیم

بازگشته‌ام از سفر
سفر از من
باز نمی‌گردد
«شمس لنگرودی»