۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

اگرت آفتاب می‌باید

محسن نامجو گوش می‌کنم. می‌خواند:
به نیم‌شب اگرت آفتاب می‌باید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

و من هی درجا می‌زنم. به نیم‌شب اگرم آفتاب می‌باید؛ اگرم آفتاب می‌باید؛ آفتاب.
همیشه فکر می‌کردم به این که امید چه طور در دل آدم جوانه می‌زند و رشد می‌کند. آدم چه طور می‌تواند امیدوار زندگی کند. چه طور دلش پر از شوق زندگی باشد. خیلی چیزها ممکن است باشد و کمک کند. یا حتی ممکن است باعث زنده شدن امیدی شود. ولی همین. امیدی را زنده می‌کند. باعث می‌شود نهال امید جوانه بزند توی دل آدم. نهال امید اول باید باشد تا بتواند جوانه بزند. حالا می‌دانم که آدم خودش دلش باید پر از شوق زندگی باشد. اگر دشت دلت خشک باشد هیچ دانه‌ای جوانه نخواهد زد و بیرون نخواهد آمد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ز روی دختر گل‌چهر رز نقاب انداز. بنشین شراب نوش کن.