۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

خوردنی

دو تا خوردنی پیش‌نهاد می‌کنم. بخورید و حالش را ببرید اگر تا به حال امتحان نکرده‌اید. اگر هم خیلی خوشتان آمد یک بار مهمانم کنید.
هانی سر مطهری خورش آلواسفناج محشری دارد. البته اگر کلا از مزه‌ی ترش خوشتان بیاید. (حالا من گفتم ترش، نه آن ترشی که بعضی‌ها می‌خورند.) من با این که عاشق آلواسفناجم، تا چند روز پیش هیچ وقت توی هانی نخورده بودم. در واقع همیشه آلبالوپلو گرفته بودیم و یک بار هم که فسنجان سفارش دادیم چندان راضی نبودیم. من راستش کمی می‌ترسیدم که خوب نباشد و حالمان گرفته شود. ولی آلواسفناجش محشر بود.
دور میدان نیاوران چند تایی بستنی‌فروشی و آب‌میوه‌فورشی و از این چیزها هست. یکیشان که اسمش بستنی چمن است و مغازه‌ی خیلی کوچکی هم دارد بستنی قیفی طالبی و توت‌فرنگی دارد. مزه‌ی خیلی خوب و حتی کمی جالبی دارد. اندازه‌ی بستنی هم این قدر هست که از آن جا تا پارک نیاوران با دوستی قدم بزنید و بخورید و گپ بزنید.

۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه

بادبادک‌ساز

اولین بادبادک زندگیم را وقتی که حدودا سه ساله بودم برادرم برایم درست کرد. بیست و پنج سال از من بزرگ‌تر است. همان موقع هم بزرگ‌تر بود. به چشم من بادبادک و بادبادک‌سازهر دو خیلی بزرگ بودند. با کاغذ رنگی صورتی و سیخی که از حصیر خانه‌مان کند، درستش کرد. (مشهدی‌ها به این سیخ می‌گویند لوخ.) درست کردنش به چشم من شبیه جادو کردن بود. هیچ نمی‌فهمیدم چه می‌کند و چرا. فقط نگاه می‌کردم. با دقت و با حوصله کار می‌کرد. ولی دستانش تند تند تکان می‌خوردند. قوطی سریش و قیچی و کاغذ رنگی کنارمان بود توی حیاط. من نشسته بودم روی زمین و او سر پا. دوست داشتم به همه چیز دست بزنم و جرأت نداشتم. فقط تماشا می‌کردم. کارش که تمام شد بادبادک و مرا بغل کرد و برد توی فلکه. آن جا گذاشتم روی زمین و آن را داد دستم. بعدش هم فرستادش هوا. همین طورساده نشنوید. کمی نخش را بالا پایین کرد. یکی دو بار جایمان را عوض کردیم. بعد رفت هوا. بعد نخ را باز هم بالا و پایین کرد و بادبادک بالاتر رفت. بعد سر نخ را داد دست من. من انگار که خودم داشتم آن بالا می‌چرخیدم.

بادبادک یا بادبادک‌باز؟

داشتیم در همت از غرب به شرق می‌رفتیم دیروز. نزدیک تقاطع یادگار پارک پردیسان شروع می‌شود. ماشین‌ها کنار اتوبان پارک کرده بودند. ترافیک غیرمنتظره‌ای درست شده بود. فکر کردم به خاطر عصر جمعه و تفریح خانواده‌ها و این چیزها ست. باز هم سرم را بردم بیرون که ببینم چه خبر است. یک دفعه انگار هزار تا پرنده‌ی رنگی در آسمان پرواز می‌کردند. نگاه کردم. آسمان ابری و غبارآلود نزدیک برج میلاد پر از بادبادک‌های جورواجور بود. هر کدامشان یک رنگ و یک شکل. یکیشان این قدر لب‌خند بزرگ و خوبی داشت که من از این پایین می‌توانستم ببینمش. صورت زرد و لبخند سرخش را. یکیشان مثل یک عروس دریایی صورتی بود. یکیشان طیفی از سبز، انگار که یک شاخه از درختی که هر برگش یک رنگ است، دارد در آسمان می‌چرخد و می‌پرد.
امروز دوباره یک لحظه سرم را بالا بردم و آسمان را نگاه کردم.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه

دماغ

ظهر سوار اتوبوس شدم تا بیایم سر کار. توی اتوبوس هشت تا خانم جوان بود جز من. (بالاخره من هم خانم جوانم!) شش نفرشان دماغشان را عمل کرده بودند. آن دو نفر دیگر هم به نظر من عمل لازم داشتند. بعد به نظرم رسید که به احتمال زیاد به نظر دیگران دماغ من هم عمل می خواهد. بعد فکر کردم یعنی واقعا وضع دماغ در مملکتمان خراب است؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

آهای سمندسوار

حالم از سمند بژ به هم می‌خورد. این چند وقت اغلب ماشین‌هایی که برام بوق زده‌اند و گیر داده‌اند و حالم را بد کرده‌اند، سمند بژ بوده‌اند. آخرینش هم امروز ظهر توی همت زیر پل شیخ بهایی. مرد سمندسوار سیبیلو پنج دقیقه‌ای بوق زد و بعد رفت.

زندگی و دیگر هیچ

به گمان من Little Miss Sunshine فیلمی است در ستایش زندگی. نه در نقد روشن‌فکری یا بنیان‌های خانواده یا روش‌های تربیتی یا هر چیز دیگری. فیلمی است که زندگی را نشان می‌دهد. و مگر زندگی چیزی جز میل به زندگی کردن در هر شرایط و موقعیتی است. جز این که هر حالی داری و در هر شرایطی هستی سعی کن خودت باشی، زندگی کنی، شاد باشی و لذت ببری.
دوست داشتم فیلم را و از دیدنش لذت بردم. از دیدن نشاط آن دختر بچه سرحال آمدم. صحنه‌های هل دادن آن فولکس قراضه و جیغ زدن‌های سرخوشانه‌ی آن خانم را خیلی دوست داشتم. رقص آخر هم که سر جای خودش.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

نازی کوچولو

توی بانک یکی دو صندلی آن ورتر از من لبه‌ی صندلی نشسته بود. چند تا اسکناس را صاف و مرتب توی دستش نگه داشته بود. نگاهش نمی‌دانم به کجا خیره بود. صورتش رنگ پریده، چشمانش درشت و لب‌هاش باریک بودند. جوری بود که فکر می‌کردی همین الان از آسمان چندم پرت شده روی زمین و نمی‌داند کجاست و چه باید بکند. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. بعد خانمی نزدیکمان شد که گمان کردم مادرش است. پرسیدم «دختر شماست؟ می‌توانم ازش عکس بگیرم.» طوری نگاهم کرد که یعنی متوجه نشده چه می‌گویم. تا من دوباره بگویم دختر بچه براش گفت. مادرش لب‌خند زد که یعنی بله و چیزی گفت. تازه فهمیدم نیمه شنوا است. تا من دوربینم را دربیاورم دنبال مادرش رفت و ته صف ایستاد. رفتم نزدیکش. خلاصه هر طوری بود سر صحبت را باز کردم . اسمم را گفتم و لب‌خند زدم و از این چیزها. آخرش بهش گفتم دوست داری ازت عکس بگیرم. همین الان می‌توانی ببینیش. کمی به دوربینم نگاه کرد و رفت سراغ برادرش تا از هر دوشان با هم عکس بگیرم. یکی دو تا گرفتم. برادرش کوچک‌تر بود و حوصله نداشت. دخترک بی‌خیال شد و در شلوغی بانک آمد جلوی دروبین ژست گرفت.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

یک داستان یونانی

کتاب‌های کودک و نوجوان را دوست دارید؟ نیکلا کوچولو، رامونا و از این سری‌ها؟ خب پس من دعوتتان می‌کنم به خواندن یک کتاب نوجوان خیلی دوست‌داشتنی.
گربه‌ی وحشی در قفس شیشه‌ای داستان دختر بچه‌ای یونانی است که در یک جزیره‌ی کوچک دور از آتن زندگی می‌کند. دوران کودکی این دختر بچه با سال‌های قبل از جنگ جهانی دوم و تسلط دیکتاتوری بر یونان هم‌زمان شده است. اتفاق‌هایی که در شهرکوچک‌شان می‌افتد و تغییرات آدم‌ها را از نگاه این دختر بچه می‌بینیم. بچه‌ای که معنی حرف‌ها و خیلی از کارهای بزرگ‌ترها را نمی‌داند و فقط می‌بیند و به زبان خودش تعریف می‌کند.
داستان پر از غم‌ها و شادی‌های بچه‌گانه است. پر از تخیل و لطافت.
نویسنده‌ی قصه خانم آلکی زئی یونانی است. در یکی از سال‌های دهه‌ی هفتاد ( دقیقا نمی‌دانم چه سالی. در صفحه‌ی ویکی پدیا هم چیزی ننوشته است.) کاندید جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن شده است. ناشر کیمیا است که گمانم ناشر کتاب‌های کودک و نوجوان نشر هرمس است.
کتاب برای من به دلایل مختلف خیلی جذاب بود. هیچ داستانی که فضای یونانی داشته باشد و البته مال یونان باستان نباشد، نخوانده بودم. به خصوص برای من دوره‌ی تاریخی نزدیک به شروع جنگ جهانی دوم و کمی بعد از آن خیلی جالب است و همیشه دوست دارم از آن زمان چیزهایی بدانم. هر چه بیش‌تر در مورد مردم و فکرهاشان و برخوردشان با اتفاقات. قصه از زبان یک دختر بچه روایت می‌شود و خیلی جاها احساس نزدیکی می‌کردم.
کتاب نسبتا کوتاهی است. (الان هم‌راهم نیست و تعداد صفحه‌ها را نمی دانم.) خواندنش را پیش‌نهاد می‌کنم.