۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

افغانی‌ها

این روزها دارم یک داستان بلند و یک مجموعه داستان کوتاه از محمدحسین محمدی می‌خوانم. نویسنده‌ی افغانی جوانی است. ظاهرا کتاب‌هایش جایزه‌هایی هم گرفته‌اند.
حالا بیش‌تر از هر چیز این کتاب‌ها بهانه‌ای شد تا چیزی را که مدتی است متوجهش شده‌ام، بنویسم.
تهران که آمدم برای دانش‌جویی مثلا، تازه متوجه شدم که نگاه مردم این دو شهر به افعانی‌ها چه قدرفرق دارد . مشهد افغانی زیاد داشت و دارد هنوز. گمانم در مقایسه با جمعیتش بیش‌تر از تهران افعانی داشته باشد. همه جور هم بودند. مثل ایرانی‌ها. از کارگر ساختمانی تا کاسب‌های نسبتا بزرگ. تعداد خیلی زیادی از تولیدی‌های لباس و خیاط‌های باسلیقه‌ی مشهد یک زمانی افغانی بودند. خیلی‌هاشان لوازم صوتی و تصویری می‌فروختند. خیلی زیادشان هم لوازم برقی خانگی می‌فروختند. اغلبشان مغازه‌های خوبی داشتند. البته نمی‌توانستند ملکی را بخرند و همه چیزشان اجاره‌ای بود. هم مغازه و هم خانه. زن و مردهای مسن زیادی بودند که دوست داشتند در یک کشور مسلمان زندگی کنند. بچه‌هاشان اغلب در آلمان یا کانادا درس می خواندند و کار می‌کردند. اغلب هم وضعیت فرهنگی و مالی خیلی خوبی داشتند. یک خانواده‌ی افغانی پنج سال مستاجر ما بودند. آخر هم می‌خواستیم خانه را بکوبیم و از نو بسازیم که رفتند. هر دو از هم راضی بودیم. خانم در افعانستان معلم بوده و شوهرش مهندس برق. (دو تا خواهرش هم در هرات معلم بوده‌اند. این‌جا اجازه‌ی درس دادن یا کار دیگری نداشتند. هر چند یکیشان که حالا می‌فهمم یک جور فمنیست اکتیویست بود، کلی این در و آن در زد و در یک محله‌ی افغانی‌نشین مدرسه‌ای راه انداخت. خودش و دو خواهر دیگرش آن‌جا درس می‌دادند.) این‌جا خانم خانه‌دار شده بود و شوهرش تلویزیون و رادیو می فروخت. خیلی انسان‌های دوست‌داشتنی و مهربانی بودند. به لطف همین همسایگی طولانی، من چند عروسی افغانی رفته‌ام و یکی دو مجلس ختم. چندین بار افطار مهمانشان بودیم. سفره‌های رنگارنگ خوش‌مزه‌ای پهن می‌کردند. عروسی‌هایشان از ما خیلی شادتر بود. ختم‌هایشان کم ریاتر و کم دنگ و فنگ‌تر. من دوستشان داشتم؛ لهجه‌شان را که گاهی من را یاد مادربزرگ نیشابوریم می‌انداخت؛ غذاهایشان را و لباس‌های قشنگشان را. این‌جا که آمدم تازه متوجه شدم که چه قدر نظر مردم نسبت به افغانی‌ها فرق دارد. این قدر که بعضی از دوستان هم‌خوابگاهی من تعجب می‌کردند چه طور من از نزدیک یک افغانی رد شده‌ام و او مرا نکشته است. چه برسد به این که قبول کنند من دوست شاعر افغانی دارم.
زندگی کردن کنار دیگران همیشه نظر آدم را تغییر می‌دهد. نگاه را انسانی‌تر و واقعی‌تر می‌کند.

راستی کتاب‌ها این‌ها هستند. از یاد رفتن (داستان بلند) و انجیرهای سرخ مزار (مجموعه داستان). هر دو را نشر چشمه چاپ کرده است. وقت دیگری ازشان می‌نویسم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام, من هم از این موضوع که بعضی از ما ایرانی ها در مورد برادران افغان این شکلی فکر می کنن خیلی ناراحتم. من توی وانکوور هستم و یه دوست افغانی دارم که خیلی پسر خوبیه و به طور کلی اهل ذوقه و بر خلاف خیلی از ایرانی ها که اینجا خیلی چیزها یادشون میره و کلی خوگیر می شن هنوز خودشه. به هر حال ... وبگاه جالبی دارید. رسول