۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه


پدر و مادرم را دو سه ماهی یک بار می‌بینم. به همین دلیل تغییراتشان خیلی واضح و ترسناک و دردآور است. از یک سنی به بعد پیر شدن شدت بیش‌تری می‌گیرد. درست مثل بچه‌ها که از یک وقتی بزرگ شدنشان شدید و سریع می‌شود. مثلا تابستان دو سال قبل بابام سرحال و معمولی بود. تصویر همیشگی بابام در ذهنم. چند ماه بعد که زمستان شده بود و دیدمش عصا دستش بود و آهسته راه می‌رفت و چند ماه بعد یعنی تابستان پارسال حافظه‌ش خیلی واضح کم شده بود و از این موضوع می‌ترسید و ترجیح می‌داد تنهایی هیچ کاری نکند.
این طور سریع پیر شدنشان خیلی دردناک است. دیدن حالشان و مواجهه‌شان با ناتوانی و تسلیم شدنشان خیلی بد است. و از همه‌ی این‌ها بدتر واقعیتی است که هی خودش را نشان می‌دهد. این که می‌روند. روزی هست که نخواهند بود. این طوری می‌شود که من هر بار که زنگ می‌زنم و یکیشان گوشی را برمی‌دارد دلم آرام می‌شود که هستند. محبتی این قدر شدید آدم را می‌کشد.

نمی‌دانم آدم‌ها بعد از تجربه‌ی فرزندی و درک محبت پدر و مادر چه طور بچه‌دار می‌شوند. چه طور تاب تحمل محبتی که می‌گویند خیلی شدیدتر از هر چیز دیگری است را دارند. به نظرم یک عمل انتحاری است.
دنیا کارش معلوم نیست. این همه کار که فکر می‌کردیم غیرممکن است از ما سر بزند و بعد خیلی آرام  سر زد و رد شد.