۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

به امید آن روز


این عکس مال دو سال قبل است. امسال هنوز مولفه‌های مختلف عکس با هم دست نداده‌اند، روز آفتابی که من خانه باشم و سر حوصله و خیال راحت پرتقال قاچ کنم، چه برسد به این که پرتقال توسرخ هم باشد.


۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه


پدر و مادرم را دو سه ماهی یک بار می‌بینم. به همین دلیل تغییراتشان خیلی واضح و ترسناک و دردآور است. از یک سنی به بعد پیر شدن شدت بیش‌تری می‌گیرد. درست مثل بچه‌ها که از یک وقتی بزرگ شدنشان شدید و سریع می‌شود. مثلا تابستان دو سال قبل بابام سرحال و معمولی بود. تصویر همیشگی بابام در ذهنم. چند ماه بعد که زمستان شده بود و دیدمش عصا دستش بود و آهسته راه می‌رفت و چند ماه بعد یعنی تابستان پارسال حافظه‌ش خیلی واضح کم شده بود و از این موضوع می‌ترسید و ترجیح می‌داد تنهایی هیچ کاری نکند.
این طور سریع پیر شدنشان خیلی دردناک است. دیدن حالشان و مواجهه‌شان با ناتوانی و تسلیم شدنشان خیلی بد است. و از همه‌ی این‌ها بدتر واقعیتی است که هی خودش را نشان می‌دهد. این که می‌روند. روزی هست که نخواهند بود. این طوری می‌شود که من هر بار که زنگ می‌زنم و یکیشان گوشی را برمی‌دارد دلم آرام می‌شود که هستند. محبتی این قدر شدید آدم را می‌کشد.

نمی‌دانم آدم‌ها بعد از تجربه‌ی فرزندی و درک محبت پدر و مادر چه طور بچه‌دار می‌شوند. چه طور تاب تحمل محبتی که می‌گویند خیلی شدیدتر از هر چیز دیگری است را دارند. به نظرم یک عمل انتحاری است.
دنیا کارش معلوم نیست. این همه کار که فکر می‌کردیم غیرممکن است از ما سر بزند و بعد خیلی آرام  سر زد و رد شد.



۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه


Celine: You can never replace anyone because everyone is made up of such beautiful specific details.

Before Sunset

۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه


دماوند، سه سال قبل

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

حبیبه جعفریان جایی نوشته بود «تازه به این شهود رسیدم که آدم شاید به دنیا بیاید و از دنیا برود و بعضی کلمات را هرگز زندگی نکند».
سی و چهار ساله ام؛ مشتاق کلمه‌ها و رنگ‌ها و زندگی.


۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

برتراندراسل سلطان دانش‌مندان با نود و یک سال سن

.
زمان بچگی من یک جور کارت بود برای بازی دو نفره. این کارت‌ها چند مدل بودند، ماشین و هواپیما و فوتبالیست و دانش‌مند و این‌ها. روی کارت ماشین‌ها اسم و مشخصات ماشین مثل تعداد سیلندر، صفر تا صد، توان به اسب بخار و از این جور چیزها را نوشته بود. پشت کارت چیزی نداشت. جنس و چاپ هم خیلی بد و الکی بود. بازی را هم لابد همه بلدید. طبعا کارت‌ها را بر می‌زدیم و تقسیم می‌کردیم. بعد هر کسی آن مشخصه‌ای را که فکر می‌کرد سر است انتخاب می‌کرد و می‌گفت و اگرسر بود کارت طرف مقابل را می‌گرفت. توی این جور کارت‌ها زاغارت‌ترین نوع کارت، کارت دانش‌مندان بود. سن و زمینه‌ی دانش‌مندی و قرن و ملیت و یکی دو تا چیز دیگر را داشت. هیچ جوری نمی‌شد بین سر بودن مشخصات تصمیم گرفت. فقط سن خیلی واضح بود. ترکیب دانش‌مندان انتخابی این کارت‌ها شاه‌کار بود. هگل و دکارت و برتراندراسل و ویکتور هوگو و ادیسون کنار هم بودند. برای من جز ادیسون باقی اسم‌ها ناشناس بوند و قضاوتم در مورد آن دانش‌مند بر اساس سنش بود. مثلا الان درست یادم است که دکارت توی آن کارت‌ها سنش 63 بود که خب واقعا سن ضایعی بود. چون تقریبا همه‌ی دانش‌مندان دیگر از او بیش‌تر عمر کرده بودند. کارت دکارت توی دست یعنی بدشانسی مطلق و حتما باخته بودی.
امشب خانه‌ی دوستم با دخترش کارت بازی کردیم. کارت دایناسور داشت که مقواش بهتر بود و چاپ رنگی براق داشت. روی کارت عکس دایناسور بود و پشتش در مورد دایناسور توضیحاتی داده بود.با هم سر قد و وزن دایناسورهامان کری خواندیم و دایناسور محبوب انتخاب کردیم. دایناسور محبوب من شبیه سرندپیتی بود. بازی خیلی کیف داشت.

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

این جوریه دیگه

دو روز تعطیلی در حال تمام شدن است. احساس بعد از سیزده به در را دارم. انگار قرار بوده دو هفته تعطیل باشیم. براش نقشه‌های زیادی داشتم. خانه را فلان می‌کنم. فلان فیلم را می‌بینم. کمد دیواری را این جوری مرتب می‌کنم. تمام شد بدون این که هیچ کاری کرده باشم. هی ولو، هی چرت، هی کارهای معمولی. لابد اثر این است که برای اولین بار توی عمرم سر کار تمام وقت می‌روم؛ هر روز از صبح تا شب و حتی پنج‌شنبه‌ها. همیشه از کار تمام وقت دوری کرده بودم با این دلیل که یک کم جا برای نفس کشیدن باقی باشد. ولی هیچ وقت معنی واقعی این جای نفس کشیدن و دو دقیقه برای خودم بودن را درک نکرده بودم. شاید چون همیشه داشتمش. همیشه وقت‌های زیادی برای خودم بودم و همیشه جا برای نفس کشیدن و حتی نفس عمیق کشیدن داشتم. حالا اما برای خودم بودن خلاصه می‌شود توی نیم ساعت رانندگی صبح و پنجاه دقیقه رانندگی در ترافیک غروب که اگر بشود، دقیقه‌هاییش را من برای خودم هستم. این طوری است که اگر صبح هوا تمیز باشد و آب‌پاش‌های چرخان خودکار مشغول آب دادن چمن‌های رمپ باکری به نیایش و قطره‌های آب توی نور باشند و سبزه‌ها زیر آفتاب، دو دقیقه‌ی برای خودم بودن صبح قبل از رفتن توی شلوغی روز خیلی لذت‌بخش است. یا اگر عصر موقع برگشتن هنوز خورشید باشد و من بتوانم درختی که توی نیایش سر سردار جنگل هست را در نور آفتاب و دم غروب ببینم، انگار جایزه‌ی تمام کردن روزم را گرفته‌ام و خوش برمی‌گردم خانه. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

امشب

شب ساعت نه داشتیم از کوچه‌ی پایینی رد می‌شدیم. من داشتم با موبایلم حرف می‌زم و یواش می‌رفتم. وسط کوچه‌ی تاریک یک هو دیدمشان. چهار تا بچه‌ی فسقلی لاغر شش هفت ساله به خط وسط کوچه وایساده بودند و می‌رقصیدند. انگار مثلا اعضای یک گروه. خیلی هماهنگ و قشنگ. ترمز کردم و با تلفن صحبت کردم. حواسم پیش بچه‌ها بود و هی بله و خب و از این چیزها گفتم پای تلفن و بعدشم گفتم خب فردا با هم هماهنگ می‌کنیم و خدافظ. بعد بچه‌ها را تماشا کردم که دست‌های هم را گرفته بودند و داشتند دایره‌ای دور یک چیز فرضی می‌چرخیدند. همین که فهمیدند دارم نگاهشان می‌کنم دوباره شروع کردند رقصیدن و اجرای برنامه. بعد من دیگه یواش راه افتادم. آن‌ها رفتند کنار. بزرگ‌تره گفت ببخشیدا. خیلی سرخوش می‌خندیدند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه



Betty Francis: I wanted a fresh start, OK? I'm entitled to that!
Henry Francis:There is no fresh start! Lives carry on.


Mad Men: #4.13


۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

موافقان لطفا قیام کنند

باید یک راهی برای پول درآوردن غیر از کار کردن وجود داشته باشد. اصلا درست نیست که بعد از این همه سال تمدن بشری و پیش‌رفت علم و تجربه‌های گران‌قدر انسانی و یک عالم چیز قلمبه سلمبه‌ی دیگر، هنوز راهی برای پول درآوردن کشف یا اختراع نشده یا بهتر از آن لزوم پول داشتن از بین نرفته است. بدتر از همه‌ی این‌ها این که هیچ کس هم به این موضوع اعتراض نمی‌کند. منظورم غر زدن و ناله کردن و این دست حرکت‌های اعتراضی خفیف نیست ها. اعتراض درست و حسابی که به گوش مراجع ذی‌ربط برسد. دست کم در حد یک چیزی تو فیس‌بوک. وگر نه راه درستش این است که یک کمپین بین‌المللی باشد یا مثلا جلوی سازمان ملل در اعتراض به نقض هر روزه‌ی حقوق بشر تحصن کنیم و چادر بزنیم و اعلام کنیم تا وقتی که آدم‌ها باید هر روز کار کنند ما از جایمان تکان نمی‌خوریم. درست که کار جوهره‌ی انسان است و نابرده رنج گنج فلان، ولی خب مگر یک آدم احتیاج به چه قدر جوهره دارد؟ یک روز در هفته برای جوهره کافی و بلکه بیش‌تر از کافی است.

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

دید زدن زندگی دیگران

من عکس خیلی دوست دارم. هر چیزی که به عکس مربوط باشد را هم دوست دارم. عکس گرفتن، عکس تماشا کردن، آلبوم، قاب عکس، و خلاصه چیزهای این طوری. بعد آدم از هر عکسی یک جور لذتی می‌برد. من با عکس‌های آدم‌ها و زندگی‌هاشان و خانه‌هاشان خیلی حال می‌کنم. وقت‌هایی که خیلی خسته و غم‌گین ام، دیدن آدم‌ها و زندگی‌هاشان خیلی امیدوارکننده است. خیلی واضح نشانم می‌دهد که زندگی در دنیا جریان دارد. در جاهای دیگری از دنیا مردم زندگی می‌کنند و شادند یا حتی مثل من غم‌گین و خسته اند، ولی هستند و من تنها نیستم و دنیا به آخر نرسیده است. عکس‌های مردم و زندگی روزمره‌شان یادم می آورد که با همه‌ی دوری‌ها چه قدر به هم شبیهیم، که دنیا هیچ جا کامل و بی‌نقص نیست ولی باز زندگی راهی برای خودش باز می‌کند. عکس گوشه کنار خانه‌ی مردم، گال‌دان‌های پشت پنجره، بشقاب سیب روی میز وسط هال، سبد ظرف‌های کنار سینک، دیدن رنگ و نور این عکس‌ها سرحالم می‌کند. وقتی بی حال و حوصله ام، یادم می‌آورد که جاهای دیگری از دنیا زندگی چه قدر خوب جریان دارد. الان هی فکر کردم که چی توی این عکس‌ها هست و سعی کردم توضیح بدهم. نشد.

امشب که دوستی لینکی از عکس‌های توی خانه‌ای برام فرستاده بود، دوباره یادشان افتادم. بر همه‌ی ما باد همواره عکس تماشا کردن.