۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

حاصل عمر کدام دم است؟

خوش‌بختی اگر وجود داشته باشد چیز دائمی و بزرگی نیست. مثل آن که نویسنده‌ها می‌گویند بر زندگی فلانی سایه افکنده بود یا سراسر زندگیش را در آن گذراند، نیست. خوش‌بختی یا شادی عمیق اگر باشند چیزهای کوچک و برق‌آسایی اند. باز به قول نویسنده‌ها لحظه‌ای رخ می‌نمایند و می‌روند. مثل آن وقتی که صبح از سالن ورزش آمدم بیرون و همه‌ی عضله‌های داشته و نداشته‌م گرمِ گرم بود و باران صورتم را خیس می‌کرد. جلوم تا همه جا مه بود و پشت سرم کوه‌ها توی مه دیده نمی‌شدند و هاله‌ی بنفشی جای کوه همه‌ی چشمم را پر کرده بود. یا آن وقتی که از در خانه آمدم تو و بوی چرب و شیرین به همه‌ی خانه را گرفته بود. بشقاب برنج و خورش به‌آلو جلومان، تا جا داشتیم خوردیم و ته بشقاب‌ها را تمیز کردیم. یا آن وقتی که بالای سبلان آسمان آبی و ابرهاش را که انگار از سر عجله می‌دویدند، تماشا می‌کردم و مثل پری سبک شده بودم و بین زمین و آسمان بودم.
خوش‌بختی اگر باشد لابد همین‌ها ست و باقی زندگی برای چشیدن همین چند لحظه. باقیش دیگر چیزی نیست.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

آقامون همینگوی


در اغلب عکس‌های معروفی که از همینگوی هست، ریش سفید انبوه و موی بلند نامرتب دارد. در همه‌شان خیلی پیر به نظر می‌رسد، پیرتر از خود واقعیش. جوری که انگار هیچ وقت جوان و بی ‌ریش و سبیل و با موی کوتاه نبوده است. از عکس‌ها معلوم نیست با چه آدم جوان و زنده‌ای طرفیم. اصلا معلوم نیست که در کلمه کلمه‌ی نوشته‌هاش چه قدر تصویر و زندگی و تجربه هست.
همینگوی بخوانید تا رستگار شوید.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

آیا چی؟

مربی ورزش ما، خانمی حدود پنجاه ساله است یا شاید کمی کم‌تر. دو نوه دارد که عکس‌هاشان را در موبایلش گاهی به ما نشان داده که دارند می‌خندند. خانم بنا به خاصیت ورزش‌کار بودن خوش‌هیکل و با توجه به جیب و سلیقه‌ش خوش‌لباس است. (بچه‌های کلاس می‌گویند خوش به حالش. هیکلش ماهواره‌ای است. ظاهرا این اصطلاح کف بازار است.) موهایش پلاتینه و خوش‌آرایش است اغلب. کفش پاشنه بلند می‌پوشد بعد از کلاس و مانتوهای خیلی شیکان و چیتان. بسیار پر کار است. ساعت کلاس ما که تمام می‌شود سریع لباس عوض می‌کند و ماشینش را آتش می‌کند که به کلاس دیگرش برسد. یک بار ازش پرسیدم و دیدم تمام روزهای هفته را کار می‌کند، تقریبا تمام ساعت‌های روز را. من از حال و حوصله و اندازه‌ی انرژیش خوشم می‌آید. امروز بعد از کلاس دیدمش که دارد چادر مشکی شبه حریر با گل‌های برجسته‌ی مخمل سرش می‌کند. اول فکر کردم مجلس ختم می‌رود. پرسیدم چادر برای چی و فکر کردم جواب می‌دهد می‌روم ختم و من ازش می‌پرسم کی و خدابیامرزی می‌گویم و آداب ادب را به جا می‌آورم. گفت «چادری شدم دیگه. شوهرم گفته سرم کنم. دوست نداره دیگه بی چادر باشم.» من جا خورده بودم و نمی‌دانستم چه جور عکس‌العملی نشان بدهم. لب‌خند را تا حد ممکن طبیعی ادامه دادم و وسایلم را ریختم توی کوله و آدمدم بیرون. آیا شوهرش فکر کرده زنش برای سنش زیادی خوش‌قیافه و خوش‌لباس است و باید کم‌تر دیده شود؟ آیا به نظرش رسیده با دو تا نوه ممکن است فیلش یاد هندوستان کند و ولش کند و برود؟ آیا بعد از سال‌ها زندگی مشترک تازه متوجه شده زن چادری دوست دارد؟ آیا ندیده چادر با چتری پلاتینه روی پیشانی خیلی چیز بامزه‌ای است؟