‏نمایش پست‌ها با برچسب زندگی، حرف. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زندگی، حرف. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

ناهار رنگی


میز قهوه‌ای سوخته و کنتراست رنگش با بشقاب‌های نارنجی، دستمال سفره‌ها و زیر بشقابی‌ها ترکیبی از نارنجی و زرد و کمی سبز، عطر سالاد شیرازی، قرمه‌سبزی جاافتاده برای منی که مدتی بود قرمه‌سبزی نخورده بودم و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، دیدن چند تا دوست کنار هم بعد از شاید بیش‌تر از یک سال، همه با هم باعث شده که من هنوز هم از غذای ظهر انباشته باشم.

۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

یک ربع کنار همت منتظر اتوبوس شریعتی چیتگر بودم که بیاید؛ سرمازده و خواب‌آلود. اتوبوس پر رسید. چراغ‌های اتوبوس از این فلورسنت‌های آبی بود که گمانم قبلا فقط توی قصابی‌ها فقط روشن می‌کردند و چشم آدم را کور می‌کند. زن جوانی کنارم داشت با لحن خانم‌های میان‌سال خاله‌زنک تمام مدت حرف می‌زد. آقای راننده هم همه را به یک آلبوم علی‌رضا افتخاری مهمان کرده بود. چه چیزی می‌توانست در آن وضعیت بدتر از این باشد؟

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

در آش‌پزخانه

بوی سرخ کردن قارچ مثل بوی سیخ کشیدن جگر است. نه؟

عدسی با قارچ خوش‌مزه می‌شود. این دفعه که عدسی درست می‌کردید امتحان کنید.

پ.ن: معلوم شد که من داشتم عدسی با قارچ درست می‌کردم؟