۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

اندر اهمیت نقشه

دوستی که مدتی است در انگلیس زندگی می‌کند، می‌گفت آن‌جا هر سال نقشه‌هایی چاپ می‌شود که یک جور نقشه‌ی نظامی است؛ دقتشان عالی است. می‌گفت نهری را که عرضش کم‌تر از یک متر است در نقشه دیده. با هم گفتیم سفر و کوه‌نوردی و برنامه‌ی پیاده‌روی چند روزه رفتن با این نقشه‌ها چه قدر راحت و یک جورهایی لذت‌بخش است. هر کدام برنامه‌هایی یادمان آمد که درشان گم شده بودیم. گاهی حتا یک روز سرگردان بودیم. بماند که همان جاهایی را هم که گم نشده بودیم احتمالا با مدد غیب رفته بودیم. نقشه‌ای داشتیم که یک نفر که قبلا همان مسیر را رفته بود، برامان می‌کشید. نقشه هم چهار تا خط‌‌خطی کروکی مانند بود که وقت کشیدنش می‌گفت «...بعد، از یه قهوه‌خونه که اسمشو نمی‌دونم رد می‌شید. یه ذره می‌رید بالاتر. بعد، یه راهی رو سمت چپ می‌گیرید می‌رید بالا...» و ما به کمک همین نقشه می‌رفتیم و پیدا می‌کردیم یا گم می‌شدیم. البته لذت کشفی بود و هست در این برنامه‌ها که در آن جا مردم ازش بی‌بهره اند. این را هم نگویم چه بگویم.
دوستم می‌گفت تازه در آن‌جا با قطب‌نما و استفاده‌اش درست و حسابی آشنا شده است. و هم‌راهانش به‌ش گفته بودند «چه‌طور بدون قطب‌نما می‌رید سفر؟ ممکنه گم بشین که.» جواب داده بود «خب بله. گاهی هم گم می‌شیم.»

۱۳۸۶ مهر ۳, سه‌شنبه

هنگامه‌ی منی

با آهنگ زمزمه می‌کنم «معشوق جان به بهار آغشته‌ی منی» این تک جمله هی در دهانم می‌چرخد. این تک تصویر هی می‌آید توی کله‌م. بالا و پایین می‌شود، می‌رود. دوباره که به خودم می‌آیم می‌بینم باز دارد می‌گردد. تصور این معشوق جان به بهار آغشته همه‌ی ذهن مرا پر کرده؛ تصور این معشوق ناممکن.
کسی چنین معشوقی جسته؟ یافته؟
شعر از رضا براهنی است و محسن نامجو آن را خوانده. به نظرم اسم قطعه «از هوش می» باشد.

۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

چند داستان نسبتا زنانه

یک مجموعه داستان از یک خانم کانادایی خواندم. یکی دو داستان درخشان داشت. همه‌ی قصه‌ها از زبان زن‌ها روایت می‌شود. زن‌های میان‌سال، زن‌هایی که خاطرات جوانی و عشق‌هاشان را مرور می‌کنند یا خاطرات کودکی و ترس‌ها. فضای اغلب داستان‌ها شهرهای کوچکی در کانادای دهه‌ی پنجاه و شصت است و ماجرا هم تلاش برای زندگی کردن و تجربه‌ی زندگی به آن شکلی که می‌خواهی و دوست داری. به نظرم آمد شبیه شرایط الان ماست. گاهی با کمی تغییر واقعا می‌شد تصور کرد داستان همین الان در یک شهر کوچک ایران اتفاق می‌افتد.
فرار، نوشته‌ی آلیس مونرو، ترجمه‌ی مژده دقیقی، انتشارات نیلوفر، تابستان 86، 4900 تومان
باید اعتراف کنم که اصلا نمی‌دانستم کانادا هم نویسنده دارد و تصور هم نمی‌کردم از هم‌چو جایی نویسنده‌ای پیدا شود.

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

خش‌خش زیر پا

رمضان آمده است. دوباره دم غروب انگار وقت خاصی می‌شود. وقتی که می‌توانی سرت را بالا بگیری و یک لحظه آسمان و سرخیش را نگاه کنی. می‌توانی سحر بروی روی ایوان خانه و کمی از هوای دل‌انگیز آن موقع را بدهی توی سینه‌ات.
کم‌کم پاییز سر و کله‌اش پیدا می‌شود. بوش در هوا رها شده و صداش لای برگ درخت‌ها پیچیده است. بساط کفش‌هاش مدرسه‌ای و کوله‌پشتی‌های رنگ‌رنگ و دفتر و مداد به‌راه است.
انگار همه چیز با هم قصد دارد دل آدم‌ها را ملایم‌تر و نرم‌تر کند.

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

ای نامه که می‌روی به سویش

بعد از مدت‌ها کاغذ سفید بی‌خطی پیدا کرده‌ام و دارم برای دوستانی چیزی می‌نویسم. خود همین نوشتن روی کاغذ سفید وسوسه‌کننده و لذت‌بخش است؛ چه رسد به تصور این که دوستی در جای دیگری کاغذی را که تو روش نوشته‌ای، دستش گرفته و می‌خواند. تصور شیرینی است.

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

چه مزه‌ای دارد بچه‌ی ابراهیم گلستان باشی

نشر ثالث کتابی چاپ کرده؛ یک مصاحبه‌ی بلند با لیلی گلستان. احتمالا خواندنش جالب است. به نظرم سوال‌ها خوب نیست و حتی خیلی کلیشه‌ای و تکراری است. ولی جواب‌های این خانم و زندگی نسبتا جالبش کتاب را خواندنی می‌کند. بخش زیادی از کتاب در مورد کودکی و نوجوانی او است و در خانه‌ی پدریش می‌گذرد؛ میان دوستان خانوادگیشان و کسانی که با آن‌ها رفت‌وآمد داشته‌اند. در نگاه اول شاید برای خیلی‌ها خانواده‌ی ایده‌آلی باشد. خانه‌ای که درش موسیقی کلاسیک یا گاهی دلکش گوش می‌کنند و پر از کتاب است و همیشه هم یک سری شاعر و نقاش و فیلم‌ساز درش ریخته‌اند. و البته پدرِ خانه ابراهیم گلستان است.
به نظرم لذت اصلی‌ای که ما از خواندن این طور مصاحبه‌ها و زندگی‌نامه‌ها می‌بریم لذت فضولی کردن و سرک کشیدن در خانه‌ی مردم است. دست کسانی که این لذت را اخلاقی می‌کنند درد نکند.
اسم کتاب «لیلی گلستان» است و چاپ تابستان هشتاد و شش.

۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

به سلامت دارش

به قول آن آهنگ ریتمیکی که پریشب می‌خواندیمش و می‌خندیدیم «آی خانوم کجا کجا؟»