۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

هوایی ام


دلم می‌خواهد لب ساحلی که سنگ‌هاش این قدر تمیز و این قدر واضح توی نور می‌درخشند، نشسته باشم.

تقریبا هر شب خواب سفر می‌بینم و صبح چشمم را به روی همین پرده و سقف باز می‌کنم. انگار به امید همین خواب و خیال‌ها زنده ام.

این روزها احوال آدمی را دارم که آب توی مشتش دارد. آب همین طور قطره قطره می‌چکد و او نمی‌داند که باید با آن یک مشت آب چه کند و اضطراب تمام شدنش را دارد.

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

زنده بودن که خود منازعه است


یک استاد ادبیات زن سرطان وخیمی دارد. در بیمارستان بستری است و مرحله‌های مختلفی از درمان را می‌گذراند. او متخصص یک شاعر قرن هفدهم است که شعرهایش در باره‌ی مرگ و زندگی هستند. تمام عمرش درباره‌ی مرگ و زندگی خوانده و تحقیق کرده و نوشته. حالا طور دیگری با مرگ مواجه شده است. مرگ به عنوان واقعیتی در متن زندگی نه موضوع پژوهشی روی کاغذ.

من خیلی زیاد از نوع روایت و اصل داستان خوشم آمد. یک نفس خواندمش و کاملا جذبم کرده بود. طنز خیلی خوبی داشت که خیلی درست نمی‌توانم توضیح بدهم چی بود ولی خیلی چسبید. تلخی ماجرا را کم می‌‌کرد. ترجمه هم خیلی روان بود.

این نمایش‌نامه اولین کار مارگارت ادسن است و برای همین کار هم پولیتزر گرفته است.

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

لیکن چه چاره با شانس گمراه!

این ترم معلم زبانی دارم شبیه جناب جود لاو، کمی خوشگل‌تر. این قدر خنگ و مغرور و بی‌ادب است که تمام مدت کلاس حتی یک بار هم نمی‌توانم نگاهش کنم. این هم از خوش‌شانسی من و بازی روزگار است.


پ.ن: حالا نه این که خیال کنید من از قیافه‌ی جود لاو خیلی خوشم می‌آید. ولی خب بد نیست انصافا. نه؟

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

دلت به انتظار چشم‌هاست

دانش‌جو که بودم و جوان‌تر، چند سالی می‌رفتم باشگاه دانشگاه (در واقع سالن تربیت بدنی) و بدمینتون بازی می‌کردم. آن موقع به نظرم می‌آمد اغلب دخترهای جوانی که توی سالن می‌بینم قشنگ اند. حتی خیلی قشنگ. چشم‌های همه‌شان برق می‌زد و گونه‌هاشان سرخی قشنگی داشت. لب‌ها و حتی چشم‌ها می‌خندید. وقتی که می‌پریدند هوا تا توپی را بگیرند، انگار توی هوا شادی اسپری می‌کردند. گاهش حتی دوست داشتم بروم سالن و فقط تماشایشان کنم. که دارند می‌پرند هوا؛ جیغ می‌زنند که به یارشان بگویند توپ را می‌گیرند؛ حتی وقتی که توپ را نگرفته بودند و آهِ کوتاه و عمیقی می‌کشیدند هم، باز همه چیز قشنگ و شاد بود. حالا سال‌هایی گذشته از وقتی که من دیگر نرفته‌ام سالن تا بدمینتون بازی کنم. گاهی دلم برای آن زیبایی چهره‌ها تنگ می‌شود. چشم می‌گردانم که شاید جایی ببینمش. لااقل شبیهش را. توی اتوبوس همت شریعتی آن‌هایی را که با موبایل صحبت می‌کنند و حواسشان نیست تماشا می‌کنم، توی آریاشهر به قیافه‌ی آن‌هایی که توی مغازه اند یا پشت ویترین نگاه می‌کنم، سر کلاس زبان می‌روم توی نخ چهره‌ها و نگاه‌ها. کم‌یاب است. خیلی کم‌یاب.


۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

می‌خواین براتون کادو بیارم؟

یخ‌دربهشت‌ساز

کراوات و پیپ

«این روزا همه جور ماشینی گرونه. حتی ارزوناش.»

حق‌السکوت، ریموند چندلر، ترجمه‌ی احسان نوروزی، انتشارات مروارید

کل داستان چیز جالبی نداشت جز همان چیزی که همیشه توی داستان‌های چندلر هست؛ مکالمه‌های صریح و جذاب. اگر می‌خواهید بخوانیدش توقع چیزی جز حاضرجوابی‌های مارلو را نداشته باشید. قصه خوب نبود و هیچ گره یا چیز چندان جالب دیگری نداشت. پایانش هم واقعا ضایع بود. گمانم آخرین داستانش بوده. لابد خرج زندگی برای هر کسی وقتی خیلی زیاد می‌شود.

به جای عکس جلد کتاب، خود جناب چندلر را تماشا کنید.

من کلا چندلر را دوست دارم.


۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

خوشم میاد ازش

وقتی بیلی وایلدر از فرانسه رفته آمریکا 28 ساله بوده و ظاهرا جز چند فحش رکیک و یکی دو عبارت که از ترانه‌های عامه‌پسند یاد گرفته، چیز دیگری از زبان انگلیسی نمی‌دانسته است. آن‌جا شروع می‌کند داستان‌های مصور و کمیک خواندن و از روی همین کتاب‌ها انگلیسی یاد می‌گیرد. حدود چهار سال بعد اولین فیلم‌نامه‌اش به زبان انگلیسی را با هم‌کاری کسی نوشته است.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

پیش‌نهاد

روی بستنی وانیلی‌تان یکی دو قاشق شیره‌ی انگور بریزید. بخورید و حالش را ببرید و یاد برف و شیره را زنده کنید.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

همسایه‌ها یاری کنین

در فیلم Nine Lives، اپیزود دوم از یک داستان اقتباس شده بود یا حداقل من این طور خیال می‌کنم. همانی که زن بارداری توی فروشگاه به عاشق قدیمیش برمی‌خورد. کسی یادش هست قصه‌ی اصلی مال کیه. هر چه قدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید. کلافه شدم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

جادوی معصوم

بچه که بودم تلویزیون توشیبای چهارده اینچی داشتیم. قاب طوسی رنگی داشت. آن موقع‌ها چیز رایجی بود. خانه‌ی دیگران هم رنگ‌های دیگرش را دیده بودم. یک آنتن کوچک دوشاخه بالاش بود که با همان تنظیمش می‌کردیم. کنار صفحه یک جور پنل داشت که همه‌ی تنظیم‌هاش از همان جا بود. یک کلید بود که می‌چرخاندیش و روشن می‌شد و باز می‌چرخاندیش و صدا کم و زیاد می‌شد. یک کلید دیگر شبیه همان بود که نور را کم و زیاد می‌کرد. یادم نیست رنگش را هم می‌شد تنظیم کرد یا نه. کلید چرخان دیگری هم داشت که باهاش کانال را عوض می‌کردیم. می‌چرخاندی و تق‌تق صدا می کرد. از یک می‌رفت به دو. اگر از همان طرف باز هم می چرخاندیش، خش‌خش نشان می‌داد تا باز می‌رسید به یک. من همیشه تعجب می‌کردم که این چرا باز هم می‌چرخد وقتی کانال دیگری نیست برای تماشا کردن. نمی‌دانستم جاهایی هست که بیش‌تر از دو کانال دارد تلویزیونشان. این روزها گاهی که سینماهای خانگی و تلویزیون‌های پلاسمای گنده و این جور چیزها را می‌بینم، یاد آن جعبه‌ی کوچک طوسی می‌افتم. کنار این غول‌های مهاجم چیز دوست‌داشتنی و معصومی به نظرم می‌رسد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

نوآوری قابل تقدیر

بانو «تکذبان شکری» مدتی است از دنیا رفته و من هر روز اعلامیه‌ی ترحیمش را روی ستون برق سر کوچه می‌بینم. و هر روز به نوآوری والدینش در انتخاب اسم فکر می‌کنم و این که این نوآوری به شکوفایی تمام رسیده است.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

شوهر ایتالیایی


من کلا از ناتالیا گینزبورگ خوشم می‌آید. اسم و طرح جلد بامزه‌ی کتاب هم باعث شد که بین یک سری کتاب سریع ببینمش و برش دارم.

چهار تا داستان دارد. دو تا کوتاه و دو تای دیگر نسبتا بلند. اولین قصه، قصه‌ی دختر نوجوان فقیری است که تازه دارد از دنیای کودکی بیرون می‌آید و با عشق آشنا می‌شود. ظاهرا اولین قصه‌ی چاپ شده‌ی گینزبورگ است. (خودم چیزی نمی‌دانم. از دوستی که خوره‌ی گینزبورگ است شنیدم.) من این یکی را از باقی قصه‌های کتاب بیش‌تر دوست داشتم.

کتاب را نشر نی احتمالا در پاییز 86 چاپ کرده. دم دستم نیست تا باقی مشخصاتش را بنویسم. شرمنده.

گمانم هزار سال می‌شود که می‌خواهم معرفیش کنم. احتمالا الان دیگر همه دیده‌اید.

پ.ن: عنوان این مطلب فقط کارکرد جذابیت دارد.


۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

حمومی آی حمومی!

آدم دلش می‌خواهد به این‌هایی که هر روز نامه‌ی برقی می‌فرستند و هم‌وطنان عزیز را تشویق می‌کنند که به عنوان یک ایرانی هر جا که هست برود پتیشن خلیج فارس را امضا کند و فاصله‌ی تعداد امضاها را با یک میلیون کم کند، بگوید «لنگ و قطیفه جهنم/ بابا اون یکی چیزا رو بردن»