۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

دورِ هم

سر ظهر ساعت یک از مشهد راه افتادیم که برویم نیشابور. چله‌ی تابستان. هیچ وقت این کار را نمی‌کنیم. معمولا صبح می‌رویم. آن روزنشد. عصر هم که بشود رو به آفتاب است و بابام نمی‌تواند رانندگی کند. هر چند که به نظر من در هشتاد سالگی کلا نباید رانندگی کند. ولی دوست دارد مستفل باشد. کنار جاده‌ی مشهد نیشابور جا به جا آدم‌هایی می‌ایستند و چیزی می‌فروشند. هر کدام از باغشان که توی ده نزدیک جاده است، هر چه دارند می‌آورند و می‌ایستند لب جاده. گیلاس، هلو، سیب، لواشک، شربت ریواس. اول از همه یک وانت خربزه دیدیم. خربزه مال آن جا نیست. از تربت جام یا جیم‌آباد می‌آید. نگاه کردیم و رد شدیم. دومی را هم رد کردیم. به سومی که رسیدیم طاقت نیاوردیم. بابا گفت چند تا خربزه بخریم. خوب خربزه‌هایی است. پیاده شدیم. بابا مثل همیشه اول از همه وایساد به چاق سلامتی با فروشنده. فروشنده مرد تربت جامی جوانی بود که پسر بچه‌ی ده یازده ساله‌ش هم باهاش بود. هر دو همان لباس سفید و شلوار سفیدشان را پوشیده بودند ولی چیزی به سرش نبسته بود. من داشتم این ور و آن ور را نگاه می‌کردم و بابام با مرد جوان حرف می‌زد که یک ماشین دیگر نگه داشت. یک خانواده با بچه پیاده شدند و آمدند سراغ وانت خربزه. بچه‌هاشان زیر آن آفتاب دویدند توی بیابان کنار جاده. بابام سلام و علیک کرد و پرسید اهل کجایند. گفتند کرمان. بعد دو تا خربزه برد گذاشت صندوق عقب. باز یک ماشین دیگر نگه داشت و دو تا پسر جوان پریدند بیرون. بابا باز دو تا خربزه گذاشت صندوق. پسرها پرسیدند شیرین است یا نه. فروشنده گفت از عسل شیرین‌تر است. دو قاچ بخوری شیرینیش گلویت را می‌زند. یکی برید و قاچ کرد و یک برش دراز داد به هر کدام از پسرها. ما به این برش‌ها می‌گوییم شتری. بعد مادر گفت کاش ما هم ازش بگیریم الان بخوریم. خیلی هوس کردم. مرد جوان شتری برید و داد دستمان. بعد داد به بچه‌های آن خانواده. بعد به پسرش و خودش. دو دقیقه بعد ده تا آدم غریبه با هم کنار جاده زیر تیغ آفتاب ایستاده بودیم و خربزه‌ی شتری گاز می‌زدیم و آب خربزه از چانه‌هایمان سرازیر بود.