۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

توپ، تانک، فشفشه

اگر مرحوم شاملو این لحظاتی را که دیشب بر ما گذشت، تجربه می‌کرد، عمرا دیگر نمی‌گفت «آتیش آتیش چه خوبه».

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

همه آیند و باز باز روند

یادم هست بچه که بودم مادرم خیلی وقت‌ها، درِ کمد لباس‌ها را که باز می‌کرد، می‌گفت همین چیزها از آدم‌ها باوفاترند. منظورش لباس‌های برادرم بود که در جوانی رفته بود و آن‌ها هنوز نو مانده بودند. من آن وقت‌ها بچه بودم و درست نمی‌فهمیدم یعنی چی. بعدها که بزرگ‌تر شدم فکر می‌کردم خب اصلا این چه حرفی است. معلوم است که چیزها، وسایل و لباس‌ها ماندگارترند. اولین دفعه که این حس برام جدی شد وقتی بود که شانزده ساله بودم و عمویم از دنیا رفت. آخرین دفعه که آمده بود خانه‌مان، صبح جمعه‌ای بود اواخر پاییز که پدر و مادرم نمی‌دانم کجا رفته بودند. در خانه تنها بودم. آفتاب اتاق را پر کرده بود. ملافه‌ی پتویم را پهن کرده بودم و می‌دوختم. آمد و نشست توی همان اتاق آن سر پتو. رفتم که چای و سماور را ردیف کنم. برگشتم اتاق. دیدم سوزن را نخ کرده و از سر دیگر پتو شروع کرده به دوختن ملافه. تا کارمان تمام شود چای حاضر شد. با هم یکی دو تا چای خوردیم. او سیگار کشید و من در سکوت تماشا کردم و رفت. دو سه هفته بعد از آن مریض شد. یک ماه بعد از مریضی هم دیگر در دنیا نماند. دفعه‌ی بعد که ملافه‌ی پتو را می‌دوختم، تمام مدت می‌دیدمش که آن سر نشسته و ساکت دارد به ملافه کوک می‌زند. هی می‌خواستم بگویم همین پتو و ملافه‌اش، همین نخ‌های کوک از آدم‌ها باوفاترند.

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

از احوالاتِ ما

این روزها در مسابقه با خودم هی رکورد می‌زنم. دو سه روز پیش، از صبح تا شب پنج تا ماشین لباس شستم. امروز هم ده ساعت توی خیابان مشغول خرید بودم.
رکورد اولی را به کمک تلی از لباس‌های تیره و روشن و پرده‌ی کثیف شکستم. دومی را به زور یک خواهرزاده‌ی اهل خرید و باحوصله.

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

صداقت

یک آشنای فلیکری برام ای‌میل زده که می‌خواهد بیاید ایران را ببیند ولی اطلاعات چندانی ندارد و می‌داند که نمی‌شود به رسانه‌ها اعتماد کرد. آقای همسر می‌گوید براش بنویس «بعله آقا! اصلا به رسانه‌ها اعتماد نکن که اوضاع از اون چیزی که می‌گن و شنیدی خیلی بدتر اه.»

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

نافرهیخته‌ی سابق

نمی‌دانم چرا زمان نوجوانی من معنی تولد و مهمانی دوستانه این بود که دور هم جمع می‌شدیم و اول تا آخر می‌زدیم و می‌رقصیدیم. آن وسط چیپس با ماست موسیر و از توی کاسه‌ی بزرگی پفک می‌خوردیم. گاهی هم معلم‌هامان را مسخره می‌کردیم. آخر هم سالاد اولویه و ژامبون می‌خوردیم و برمی‌گشتیم خانه و به همه می‌گفتیم خیلی بهمان خوش گذشته.
شما هم همین طور بودید یا ما خیلی بچه‌های نافرهیخته‌ای بودیم؟
خوش‌مزه‌ش این است که امروز یکی از همین مثل خودم نافرهیخته‌ها، اس‌ام‌اس زده که کاری کنید که آینده‌تان رویایی در دست‌رس باشد نه در دوردست و انتخابات 24 اسفند و خانم دکتر فلانی – که خودش باشد – و از این چیزها.

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

آقا به مویی بندی، سرور من!


دل‌تنگی‌های آدم را نه باد با خودش جایی می‌برد، نه یاد و نه هیچ کوفت دیگری. فقط باید با آن ساخت.
یک نفس عمیق بکشید و بوی این گل‌ها را بگردانید توی سینه‌تان. شاید یک لحظه سینه را باز کند. همین.