۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

لخت




۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

گربه‌ی نیمه اشرافی خانه‌ی ما

همسایه‌ی ما یک گربه‌ی ماده دارد. طبقه‌ی پایین و توی حیاط زندگی می‌کند. برای خودش خوش بود. بال و گردن پخته و استخوان‌گرفته‌ی مرغ و ماهی کیلکا و کنسرو مخصوص گربه می‌خورد و بازی صبح و عصر و از این جور قرتی‌بازی‌هاش هم به راه بود. از دو هفته‌ی پیش یک حالت افسرده‌ای پیدا کرده بود این گربه و کارهای عجیبی می‌کرد. بردندش دام‌پزشک و گفته بود این بالغ شده و بعد از این اگر بی‌جفت بماند هر روز همین بساط است. خلاصه که یک کارها کرد سر دو سه روز که بیا و ببین. انگار نه انگار که ما آدم‌ها سال‌ها بالغیم و صدامان هم درنمی‌آید. بعد خانم گربه که دلش نمی‌خواست غذای بی‌دردسر و جای گرم و نرمش را بی‌خیال شود و برود توی کوچه دنبال زندگی بالغانه، هی آمد توی حیاط و هر جور صدایی بلد بود از خودش درآورد. نتیجه‌ش این که الان چند روزی است هر چی گربه‌ی نر از چهار تا کوچه بالاتر تا چهار کوچه پایین‌تر هست، اول آمد لب دیوار ما و بعد طی مراسمی پرید پایین و با این گربه خانم مراوده کرد و رفت پی کارش. حالا ببینم چند ماه دیگر که این گربه خانم شد یک گربه‌ی مادر با سه چهار تا بچه یکی از این گربه‌های نر اندازه‌ی خرس این طرف‌ها پیداش می‌شود.

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

بازی دیرهنگام

بهمن پرسیده چه خبر. چی بگویم در جواب، بهمن جان؟ در زندگی ما سی ساله‌های متاهل تهرانی خبری نیست که گفتن داشته باشد. همانی که دو هفته‌ی پیش خانه‌تان دیدی. گاهی می‌رویم سر کار و گاهی چیزی می‌خوانیم و چیزی می‌بینیم و نهایت یکی دو دوست باقی‌مانده‌ را می‌بینیم و شادی‌های لحظه‌ای و تمام. حالا یکی، دو ساعت بیش‌تر سرکار و در ترافیک است یکی کم‌تر. اتفاق‌های هیجان‌انگیز زندگی اغلب افتاده‌اند و امکان هیجان بیش‌تری هم چندان فراهم نیست. آدم‌های زندگیمان را پیدا کرده‌ایم و سرمان به هم گرم است. نه این که بد باشد ها. ولی خب خبر گفتنی ازش درنمی‌آید. سفر هیجان‌انگیزی نمی‌توانیم برویم. آدم‌های جدیدی نمی‌بینیم. شغلی اگر داریم یا عوض می‌کنیم کسالت‌بارتر و بی‌هیجان‌تر از قبلی است. لابد خبری هم اگر هست از آن خبرهایی است که گفتنی نیستند. اغلب همین طور در سکوت می‌آیند و می‌روند.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

اما بی‌بی

دور دور نوشتن از مادربزرگ‌ها و خلق‌وخو و اداهاشان است. مادربزرگ من با هیچ معیاری و با هیچ اندازه مسامحه‌ای مادربزرگ کلاسیکی نبود. شبیه مادربزرگ‌های شیک و باکلاس هیچ کدام از شما که وصفشان را کرده‌اید، هم نبود. هیچ عکسی از جوانیش ندیدم که بگوید موهاش شلال بوده‌اند یا دندان‌هاش ردیف مروارید یا پوستش صاف مهتابی یا لب‌هاش قیطان صورتی. اصلا عکسی از جوانیش نیست که من دیده باشم یا نه. هیچ وقت عاشقی را رد نکرده بود تا عاشق طفلک بی‌نوا برود پی کارش و سازش و بعد از چهل سال دوباره پیداش شود و عشق نافرجامش را ناله‌ای کند و با ساز سر دهد ناله‌اش را. مادربزرگ من ادا و اصولی نداشت. نازی برای کشیدن نداشت که هیچ وقت نازکشی نداشته. هیچ وقت در خانه‌ش سفره‌ی رنگینی پهن نکرد تا همه‌ی ما نوه‌ها را دور هم جمع کند و برایمان قرمه‌سبزی یا فسنجان فرد اعلا بپزد. سوادی نداشت تا برام قصه‌ای بخواند یا آیه‌ای از قرآن را معنی کند. هیچ وقت کت و دامن با جوراب رنگ پا نپوشید و روی صندلی لهستانی یا مبل استیل طلایی با روکش‌های آبی سلطنتی ننشست تا مهمان‌هاش را تماشا کند و لبخند خیلی باشکوه و زیبایی بزند. به احتمال زیاد اسم خیلی از این چیزها را حتی نشنیده بود. حتی نمی‌توانست این چیزها را تصور یا آرزو کند.
مادربزرگ من اسمش رقیه بود که بی‌بی صداش می‌کردیم. آن وقت‌ها که من می‌دیدمش و می‌خواهم تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هشتاد ساله‌ای بود. پشتش نه خمیده که کاملا خم بود. دست‌هاش را قلاب می‌کرد پشت کمرش و راه می‌رفت. همیشه پیراهن‌های چیت گل‌دار نسبتا روشن می‌پوشید با روسری‌های سفیدی که زیر گلو سنجاقشان می‌زد. سنجاق خیلی معمولی و نه طلایی یا کوچک. خانه‌ای داشت در دهی در نیشابور. دو تا اتاق با راه‌رویی بین آن‌ها و ایوانی. سقف تیرهای چوبی داشت. ایوانی بزرگ بود با نرده. حیاط خانه‌ش خاکی بود. نه موزاییک نه خشت و نه هیچ چیز دیگری. خاک بود که همان طور که زمان گذشته بود، سفت‌تر شده بود. همان خاک‌ها را جارو می‌کرد. وسط حیاطش حوضی نه چندان بزرگ و گود بود. تابستان‌ها که حوصله نداشت به حمام دهشان برود، همان جا حمام می‌کرد. در خانه‌ش چوبی با کلونی روی در و با قفلی که همان موقع‌ها هم خیلی قدیمی شده بود و همیشه اسباب سرگرمی من بود. حیاطش بزرگ بود. آخرهای حیاط که رفت‌وآمدی نبود، یک جور بیشه شده بود. اگر جرات می‌کردی از بیشه بگذری، تنوری بود که زمانی بی‌بی نانش را خودش همان جا می‌پخته. دیوارها را براش سفید کرده بودند. توی دیوارها تاقچه‌های خیلی پهنی بود که کار کمد و دراور و ویترین را با هم می‌کرد. جلوی یکیش پرده‌ی سفید گل‌دوزی زده بود و بقچه‌هاش را گذاشته بود. روی یکی از تاقچه‌ها چیز پلاستیکی گل‌داری انداخته بود و پنج شش تا پیاله و یکی دو تا قندان و یک قوری و چند تایی بشقاب کوچک چینی گذاشته بود. گل هر کدام یک جور بود. دو سه تا پیاله‌ی لب‌پر داشت که مال چای خوردن دم‌دستیش بود. وقتی من و مادرم با هم می‌رفتیم توی همان‌ها چای می‌خوردیم. اگر با بابام می‌رفتیم به مادرم سفارش می‌کرد که از آن پیاله‌های مهمانی روی تاقچه بردارد. کف خانه‌ش دو سه تا گلیم و جاجیم در دو سه اندازه انداخته بود. یکیشان یک کم روی آن دیگری آمده بود. زمستان‌ها کرسی داشت. لحاف کرسیش معمولی بود. چیزی که خودش با گرفتاری سر هم کرده بود و فقط زمستان‌ها درش می‌آورد. آن یکی اتاقش، اتاق مهمانی بود. کف خانه گلیم بزرگ و خوش‌رنگ و روتر و نوتری انداخته بود. یکی دو تا پشتی معمولی با رویه‌های مخمل زرشکی به دیوارها تکیه کرده بودند. این‌ها کل زندگی پیرزنِ تنها بود. همیشه دوست داشت در همان خانه بماند و زحمتی برای هیچ کدام از چهار دخترش درست نکند. چون گمان می‌کرد دختر زن مردم است و باید به زندگی خودش و بچه‌هاش برسد.
کل سهمش از دنیا چهار تا دخترش بودند. از سه پدر. شوهرهاش هر کدام یک جوری مرده بودند. اولی مقنی بوده. در چاه خفه شد و او را با دختر چند ماهه‌ای تنها گذاشت. دومی پسر جوانی بود که احتمالا عاشق چشم‌های عسلیش شده بود. مادر من را در دامنش گذاشت. یک سال بعد از عروسی بردندش سربازی و هیچ وقت برنگشت. بعدی سینه‌پهلو کرد و تمام. زن جوانی بوده که برای بار سوم بیوه شده. حدود سی ساله با چهار تا دختر. که خودش روی این دختر بودن بچه‌ها تاکید می‌کرد. می‌دانید که؛ دختر نمی‌تواند نانی به خانه بیاورد و باید نجیب و با آبرو بزرگش کرد. می‌ماند با این چهار تا بچه. در دهشان روی زمین‌های مردم کار می‌کرده. هر وقتی هر کاری بوده. گندم درو کرده. پنبه از غوزه باز کرده. بادمجان و گوجه از بوته جمع کرده و بالاخره هر جور بوده شکم بچه‌هاش را سیر می‌کرده. همان موقع‌ها برای حرف مردم باز شوهر کرده. بخت خوشش این یکی را که برای حرف مردم و نه دل خودش رفته بود سراغش، عمرش به دنیا بود و یکی دو سال قبل از او رفت. این آخری‌ها در خانه‌های جدا زندگی می‌کردند. یعنی از وقتی من دیدمشان این طور بود. این قدر که من حتی نمی‌دانستم چه نسبتی با هم دارند.
و حالا شما پیرزن خمیده‌ای با پوست خیلی قهوه‌ای از آفتاب، با لکه‌های زیادی بر دست و صورت، با چشمی نیمه‌بینا از آب مروارید، با دهانی بی‌دندان، با موهایی کم‌پشت و حنایی، با دستانی زبر و انگشت‌هایی کارکرده تصور کنید که مادربزرگ من بود.
ببینید اصلا می‌شود از آن توصیف‌های قصه‌ای و سینمایی شما ازش چیزی نوشت. از این پیرزن که با همه‌ی سختی‌ها و بدبختی‌هایی که روزگار پیش‌کش کرده بودش، باز شاد بود. اگر نیم ساعت می‌نشست یک جا و من هم نشسته بودم به تلویزیون یا مشق، بشکن می‌زد و به من می‌گفت «پا شو بازی کن.»

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

نوستالژی

صف تلفن کارتی خوابگاه


۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

شادمانگی‌های روزهای آفتابی پاییز

دیشب خواب دیدم یک مهمانی بزن برقص توپ دعوتم کرده‌اند؛ در خانه‌ای پای دماوند با کلی دوست و آشنای قدیمی. در خواب همه چیز جمع بود و حسابی خوش گذشت. صبح از فکر و خیال خواب سرخوش بودم و شادمانه بیدار شدم. آمدم نشستم پای این بساط. خودم را به آهنگ جیگلی جیگلی مهمان کردم که لامصب بد آدم را می‌جنباند و چیز خوش‌حالی است و از آدم می‌خواهد اخم‌هاش را باز کند. دو دور گوش کردن آهنگ که تمام شد و جنبیدن‌های من حین گودرگردی به پایان رسید، صدایی از توی کوچه بلند شد. پریدم پشت پنجره. دو نفر با سرنا و چیز دیگری که اسمش را درست نمی‌دانم داشتند چیزی از تم‌های خراسانی می‌نواختند. در عروسی‌ها یا حتی روزهای قبل از عید شنیده بودمشان. یک دفعه نوستالژی خراسانی بودن و یاد خاله و عمه‌های پدر و مادرم گل کرد و سعی کردم ادای آن‌ها را دربیاورم. هیچ چوبی برای چوب‌بازی نداشتم ولی باز هم مزه داشت.
خلاصه که تا شب معلوم نیست چه شود. یک وقت دیدی یکی زنگ زد و گفت شب بیا خانه‌ی ما. همین جوری یک مهمانی راه انداخته‌ام.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

سراب بود؛ سراب ناب بود

توی اتوبوس نشسته بودند. بعدازظهر جمعه اتوبوس چیتگر شریعتی. با قیافه‌هایی که بهشان می‌خورد مثلا از دانشگاه پیام نور کرج آمده باشند. یکی چادر ملی به سر، آن دو تای دیگر مقنعه‌هایی که رها کرده بودندشان و صورت‌هایی که در حد توان و سلیقه رنگشان کرده بودند. بلند بلند و با هیجان و جزئیات از دو تا از هم‌کلاسی‌هاشان حرف می‌زدند که فهمیده بودند بهایی اند. نه گمان نبرید که این‌ها کشفشان کرده بودند یا از بهایی بودن چیزی می‌دانستند. اول چیزهایی شنیده بودند که مسلمان نیستند. بعد در نمی‌دانم چه مراسمی که باید مرتب دعای فرج می‌خوانده‌اند، دیده بودند ساغر و شیرین - دوستان بهایییشان - دعا نمی‌خوانند. فقط دست‌هاشان را جلوی صورتشان نگه می‌دارند و همین. بعد یک روز که خانم چادر ملی رفته خانه‌ی شیرین مهمانی، صاف زل می‌زند توی چشم‌های شیرین و می‌پرسد تو چرا دعای فرج امام زمان نمی‌خوانی. شیرین طفلک که لابد دختر حدودا بیست ساله‌ی دست و پا گم‌کرده‌ای است، جوابی نداشته که بدهد. زن‌دایی شیرین می‌گوید ما مسلمان نیستیم و بهایی هستیم. خانم چادر ملی همین که زن‌دایی حرفش تمام می‌شود سریع خداحافظی می‌کند. چون شنیده است که نباید با غیرمسلمان‌ها رفت‌وآمد کرد. شنیده است که پاک نیستند. رفته خانه و به دفتر یکی از مراجع تلفن کرده و در مورد رفت‌وآمد با بهایی‌ها پرسیده است. آقای مسئول پاسخ‌گو همین که کلمه‌ی بهایی را شنیده جواب داده هر گونه تماس با فرقه‌ی ضاله‌ی بهاییه اشکال دارد. خانم چادر ملی پرسیده هم کلاسیم است و چه کنم و این چیزها. دوباره آقای مسئول جواب داده همان که گفتم و دوباره فرقه‌ی ضاله و همان حرف‌ها.
سه تاشان با هم در مورد چیزهایی که از دین الکی و من‌درآوردی ساغر و شیرین شنیده بودند، حرف می‌زدند و می‌خندیدند. که حرف‌های پیامبرشان عربی است. که نماز کوتاه دارند برای وقتی که حال ندارند و نماز بلند برای وقت‌هایی که در احوال نمازند. در مورد اندازه و زمان روزه‌شان اختلاف نظر داشتند ولی بازهم به نظرشان مسخره می‌آمد. یکیشان گفت ساغر گفته دین ما به ما می‌گوید کارهای خوب کنیم و هر سه انگار جکی شنیده باشند بلند خندیدند. بعد بحثشان بالا گرفت و جدی شد. از این که ما مسلمان‌ها که دینمان کامل‌ترین دین است هیچ چیزی ازش نمی‌دانیم و نمی‌توانیم دو کلمه ازش حرف بزنیم و باعث خجالت است شروع شد و به این جا رسید که نباید بگذارند این‌ها در مورد دین من‌درآوردیشان حرف بزنند.

من نشسته بودم و جوجه بنیادگرایی با طره‌ای رها بر پیشانی و پشت پلک نقره‌آبی اکلیلی را نگاه می‌کردم.


۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

مثلا زندگی‌نامه


اووه تیم زمان جنگ دوم جهانی در آلمان به دنیا آمده است. چهار ساله بوده که برادرش در جبهه کشته شده. سال‌های بعد را با یاد و سایه‌ی سنگین برادر در خانه گذرانده. این ماجرا تمام سال‌های جوانیش حتی ادامه داشته. بعد از مدت‌ها تازه می‌تواند سراغ نامه‌ها و یادداشت‌های برادرش برود و آن‌ها را بی‌طرفانه بخواند. کتاب یک جور زندگی‌‌نامه است. اووه نامه‌ها و یادداشت‌های زمان جنگ برادرش را می‌خواند و وقایعی را که هم‌زمان با نوشتن آن‌ها در خانه یا شهرشان اتفاق افتاده است، تعریف می‌کند. رفتار مردم را بعد از جنگ با متفقین و با هم، روابط خودش و پدر و مادرش را، نحوه‌ی زندگی کردن مردم و نگاهشان به هیتلر و جنگی که گذشته است، چیزهایی که دیده را تعریف می‌کند. انگار دوباره می‌فهمی بودن در متن یک اتفاق و دیدن دوباره‌ی آن از بیرون و بافاصله چه قدر فرق دارد.
ترجمه‌اش خوب است. آن طوری که مترجم توضیح داده، متن اصلی هم چیز خاصی است. جمله‌های کوتاه و ساده بدون توضیحات زیاد و گاه حتی بدون فعل. تند و تیزی در ترجمه هم پیداست. کلمه‌ها و جمله‌ها می‌آیند و زود می‌روند.

مثلا برادرم، نویسنده اووه تیم، مترجم محمود حسینی‌زاد، نشر افق، چاپ اول 1387، دو هزار و سیصد تومان