۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

سلام به همه

در فیلم Julie & Julia یک جایی دختره وسط درست کردن تارت یا کیک یا همچین چیزی از پسره پرسید می‌دانی چی را در آش‌پزی دوست دارم. این که می‌دانی اگر این قدر آرد و تخم مرغ و شکر را هم بزنی چیز صاف و نرم و یک دستی می‌شود همیشه.
خب من هم چیزی شبیه این را در خیاطی دوست دارم. این که می‌دانی اگر فلان جور ببری و بیسار جور بدوزی، چیزی شبیه همان که می‌خواهی از کار درمی‌آید. می‌دانی اگر نصف روز سرت را بکنی توی پارچه و سوزن و قیچی، شبیه همان که در ذهنت هست توی عالم واقع درست می‌شود.
حالا این طور نباشد که شما فکر کنید من خیاطی بلدم. نه خیر. نه خیر. پارچه را وقتی توی بازار تجریش الکی می‌چرخیدم و وقت می‌گذراندم دیدم. آقای بزاز گفت عرضش صد و پنجاه است و یک مترش برای من پیراهن می‌شود. یک قد خریدم و آوردم خانه. یک کم دست ست کردم که چه کارش کنم. بعد یکی از مانتوهام را که بیش‌تر شبیه پیراهن بود آوردم گذاشتم روی پارچه. نصفه روزی نشستم سر چرخ خیاطی و پای قیچی و سوزن. بریدم و کوک زدم و دوختم و شکافتم و دوختم. آخرش شبیه چیزی شد که می‌خواستم. امشب پوشیدمش. احساس خوبی دارم. این که کاری را همان جور که می‌خواستم کردم و درست شد.
فردا سی و دو ساله می‌شوم.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

پیش‌خرید


هر وقت می‌روم قبرستان چشمم دائم روی سنگ قبرها می‌چرخد. نوشته‌ها را می‌خوانم و سنگ قبرها را دید می‌زنم. گل‌دان گذاشته‌اند کنار سنگ قبر یا باغچه درست کرده‌اند. عکس گذاشته‌اند یا نقشی از صورت را حکاکی کرده‌اند.
قبر هر آدمی انگار نشانی از خود آن آدم را هم‌راه دارد. سنگ قبرهای ساده با نوشته‌ای که فقط اسم و تاریخ تولد و مرگ است، قبرهای مجلل با سنگ‌های مرمر و گرانیت فاخر و بزرگ خاندان و جنت مکان، قبرهایی که نوشته‌های پر سوز و گداز دارند، قبرهایی که یک جمله‌ی حکیمانه رویشان نوشته‌اند. لابد صاحبانشان هم شبیهشان هستند خب.
آدم‌هایی هم هستند که حال و حوصله‌ی برنامه‌ریزیشان خوب است و برای هر چیزی برنامه‌ای دارند. دقیقا هر چیزی.

پ.ن: عکس را عصر پنج‌شنبه‌ای در قبرستان نیشابور گرفتم. اسم قدیمیش شاه فضل است. چند سالی است شده بهشت فضل.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

Der Baader Meinhof Komplex

چند جوان دانش‌جوی آلمانی در دهه‌ی شصت میلادی مخالف سیاست حمایت کشورشان از حکومت‌های دیکتاتوری از جمله ایران زمان پهلوی هستند. مثل اغلب دانش‌جوهای دیگر دنیا در دهه‌ی شصت مخالف جنگ ویتنام و دیگر سیاست‌های قدرت‌طلبانه‌ی آمریکا در جاهای مختلف دنیا هستند. اعتراض خودشان را اول با تجمع و گفت‌وگوهای آزاد دانش‌جویی ابراز می‌کنند. تریبون آزاد دانشگاه و یکی دو تجمع آرام دیگرشان را پلیس با خشونت زیاد سرکوب می‌کند. بعد دو نفرشان با هم شبانه بمب کوچکی را در فروشگاه بزرگی منفجر می‌کنند. انفجار به هیچ کس آسیبی نمی‌رساند. پلیس نمی‌تواند بمب‌گذار را پیدا کند و محدودیت‌ها و سرکوب‌ها را اضافه می‌کند. همین طور که سرکوب دانش‌جوها شدیدتر می‌شود و امکان ابراز مخالفت آرام از آن‌ها گرفته می‌شود، دانش‌جوها اعتراض‌هاشان را به روش‌های خشن‌تری نشان می‌دهند. بمب‌گذاری در محل‌های شلوغ‌تر و ترور مقام‌های قضایی. و ماجرا همین طور پیچیده‌تر می‌شود. خشونت و سرکوب گره کوری می‌شود. پایان این دور باطل فاجعه است.

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

گزارش ورزشی

توی پارک خانه‌ی هنرمندان -باغ تهران- مسابقات قهرمانی لیگ دسته دو بدمینتون بود. ضلع شرقی ساختمان اصلی، جلوی تماشاخانه، همه بدمینتون بازی می‌کردند. خانم‌های میان‌سال با هم بازی می‌کردند و دوستانشان تشویقشان می‌کردند. دختر پسرهای جوان تیریپ ورزش‌کار هنری با هم و خودشان به خودشان هیجان می‌دادند. بعضی‌ها، خانم و آقا با هم یا چهار نفره، جدی و شدید. بقیه هم آن‌ها را تماشا می‌کردند، مثل من. برادران زحمت‌کش نیروی انتظامی بین ورزش‌کارها و بی‌حال‌های نشسته قدم می‌زدند. من نشسته بودم سر یکی از میزهای شطرنج سنگی و بند و بساطم را روی میز ولو کرده بودم و ملت را تماشا می‌کردم. به خصوص حواسم پیش یک سری مرد میان‌سال کمی شکم‌دار بود که حرفه‌ای بازی می‌کردند و هیجان داشت دیدنشان. زوج جوانی را هم دیدم که پسر یک کم از دختر واردتر بود. البته ژانگولر هم می‌زد حین بازی. دستش را زیر پایش می‌چرخاند و بعد ضربه می‌زد. توپ را رصد می‌کرد و نزدیکش که می‌رسید یک دور می‌چرخید و بعد توپ را می‌گرفت. خوشم نیامد. پسره ده دقیقه‌ای یک چیزهایی یاد دختره داد و دواندش و گرمش کرد. بعد رفتند با یک جفت از همان آقاهای میان‌سال بازی کنند. تا جایی که من حوصله کردم و بازی را دنبال کردم، آقاهای شکم‌دار زوج جوان را حسابی نواختند. حوصله‌م سر رفت. راه افتادم آمدم خانه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

آرزو

لذیذ کافه‌ای بود توی خیابان حمرا، بیروت. کنار همه‌ی کافه‌های جورواجور دیگر آن خیابان. مثل همه‌شان بیرون توی پیاده‌رو هم صنلی داشت. شب اول یا دوم بود که همین طور اتفاقی نشستیم پشت یکی از میزهاش چای بخوریم. گارسون‌هاش همه جوان بودند، خیلی جوان حتی. پسر جوانی آمد و سلام کرد و با لبخند اسمش را گفت و منو را داد و رفت. گفت کاری داشتید صدایم کنید. منو را نگاهی کردیم و بعد از یک روز بی چای ماندن، چای خواستیم. رفت و با قوری و دو تا فنجان و یک جعبه‌ی چوبی برگشت که یک عالم چای کیسه‌ای مدل به مدل داشت. ما دو تا خارج ندیده و هیجان‌زده‌ی جعبه‌ی خوش‌گل و کیسه‌های رنگی چای بودیم. هر کدام یک مدل چای برداشتیم و مشتاق چشیدن مزه‌ی چای جدید مشغول شدیم. هوا خوب بود و زمین قشنگ و ما دو تا آسوده. خوش گذشت بهمان.
از فردا هر شب آخر وقت قبل از هتل، یک سر می‌رفتیم لذیذ چای با طعم جدید بخوریم و نفس تازه کنیم و ببینیم کدام‌یک از آن چند دختر و پسر جوان برایمان چای می‌آورند. یکیشان دختری بود با صورت گندمی و موی مشکی دم اسبی که برق چشم‌هاش، برق موهاش را کم می‌کرد. اسمش سمر بود. من شک داشتم چه طور نوشته می‌شود و کدام سمر است و ازش پرسیدم. بعد بهش گفتم در فارسی هم اسمی شبیه همین معنی را داریم و حتی اسم خودش را هم روی دخترها می‌گذاریم. دو سه باری او برایمان چای آورد. شب آخری فکر کردم حیف که دیگر نمی‌بینمش. با آن تند تند کار کردنش و آن دقتش وقت ثبت سفارش‌ها توی سیستمشان و لب‌خند خیلی خیلی زنده‌اش. بهش گفتیم داریم می‌رویم و ازش خداحافظی کردیم.
امشب یک دفعه یادش افتادم. یاد همه‌ی آن خیابان شلوغِ آرام و صورت سمر. دلم تنگ شد.