۱۳۸۵ بهمن ۴, چهارشنبه

نشاط

گل فروش پسرک پانزده شانزده ساله‌ای بود. پوستش سفید، گونه‌هایش سرخ آفتاب‌خورده، دست‌هایش هم سرخ و خشک. سرم را کردم توی دکه ش و بلند گفتم «سلام. نرگس داری؟» همین طور که می‌پرسیدم داشتم گل‌ها را سیاحت می‌کردم. دیدم ندارد و منتظر بودم همان طور که پشتش به من و در است بگوید نه. برگشت جلوی در لبخند بزرگی زد و گفت «سلام. نداریم. اگه گل عطری می‌خوای شب بو و مریم داریم.» خندیدم «نه. خداحافظ»

هیچ نظری موجود نیست: