۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

همان حکایت همیشگی


حرف‌های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آن که باخبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌شود
ای
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چه قدر زود
دیر می‌شود

قابلمه‌ی رنگین

من عاشق پختن غذاهایی هستم که وقتی دارند توی قابلمه می‌پزند رنگ‌وارنگند. بهترین نمونه‌ش هم خوراک لوبیاسبز است که وقتی در قابلمه را برمی‌داری تا هم بزنی دلت شاد می‌شود از دیدن نارنجی و سبز و زرد و قرمز کنار هم. البته قابلمه‌ی شله‌زرد هم چیز عجیبی است با آن رنگ زرد پررنگ و یک دستش.

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

.

این روزها گاهی توی آش‌پزخانه یک لیوان چای یا یک فنجان شیرقهوه برای خودم می‌ریزم. می‌نشینم روی یکی از صندلی‌ها و همان طور که منتظرم پیازداغ حاضر شود یا آب برنج کته خشک شود و دم‌کنی را بگذارم یا ماشین لباس‌شویی کار شستنش تمام شود، یواش یواش می‌خورمش و فکر و خیال می‌کنم و لذت می‌برم. کاری هم ندارم به این که این عادت زن‌های خانه‌دار است یا افسرده‌های تنها یا هر چیز دیگری. فقط می‌نشینم و گم می‌شوم در فکر و خیال تا لیوان یا فنجان تمام شود. بعد دم‌کنی را می‌گذارم روی قابلمه یا گوشت را می‌ریزم روی پیازداغ یا دکمه‌ی تخلیه‌ی ماشین لباس‌شویی را می‌پیچانم و لیوانم را می‌شورم و برمی‌گردم به دنیای واقعی.

۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

درخواستی برای شکم‌چرانی

آهای ملتی که اهل کافه و رستوران رفتنید! خب یکیتان یک وبلاگ درست کند برای رستوران‌ها و غذاهاشان و مزه و قیمت و این جور چیزها. گاهی آدم دلش می‌خواهد جای جدیدی برود و چیزی بخورد و از طرفی هم دلش نمی‌خواهد جای خیلی بی‌ربطی برود. چه کار می‌شود کرد این جور مواقع؟

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

معجون افعانستان و زن و خشونت و عشق و دموکراسی

کتاب جدید خالد حسینی، هزار خورشید درخشان، را خواندم. راوی کتاب دانای کل است و ماجرای زندگی دو زن را در افغانستان سه دهه‌ی گذشته تعریف می‌کند. زندگی قبل از انقلاب کمونیستی، دوره‌ی حکومت کمونیست‌ها و مبارزه‌های مجاهدان و بعد جنگ داخلی و طالبان و سر آخر حمله‌ی آمریکا. تقریبا برای هر دوره‌ای از مصیبت‌ها و گرفتاری‌های مردم می‌گوید، جز زندگی در زمان حمله‌ی آمریکا و اشغال. خواننده‌ی ناآشنا و حتی شاید آشنا با افغانستان، از قصه این تصویر را می گیرد که افغانستان جای خیلی بدبختی بوده که سال‌ها درگیر جنگ الکی و غیرالکی بوده و مردمش هم این قدر شعورشان نمی‌رسیده که با هم نجنگند. بعد آمریکا آمده و انگار که یک عصای جادویی داشته باشد، عصا را تکان داده و افغانستان آزاد و دموکراتیک درست شده. زن‌ها آزاد و خوش‌بختند؛ کلی سازمان بشردوستانه و خیریه دارند برای بچه‌ها و آموزش عمومی و جمع کردن مین و هر چه که فکرش را بکنید، کار می کنند؛ همه جا پر از سینما و موسیقی است؛ همه‌ی افغانی‌ها هم از همه جای دنیا برگشته‌اند شهر و دیارشان. و همه‌ی این اتفاق‌ها در کم‌تر از یک سال افتاده.
افغانستان سی سال درگیر جنگ بوده و شاید بشود گفت هنوز هم هست. این طور رها کردن قصه، و سر و تهش را هم آوردن و این قدر همه چیز را یک جورهایی خوب تمام کردن، کار چندان خوبی نیست. شاید حتی شرط صداقت را به جا نیاوردن باشد.
خالد حسینی سال های زیادی در آمریکا زندگی کرده. به نظر من حرمت میزبان را خوب نگه داشته در این کتاب.

گمانم از این کتاب دو سه تا ترجمه در بازار باشد. این که من خواندم ترجمه‌ی مهدی غبرایی و چاپ نشر ثالث است. طرح جلد نسخه‌ی نشر ثالث همان طرح جلد نسخه‌ی آمازون است. متن اصلی کتاب چاپ سال 2007 در انگلیس است. احتمالا مهدی غبرایی سریع ترجمه‌اش کرده و این ترجمه‌ی سریع جاهایی روی لحن و کلمه‌ها اثر گذاشته است.

۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه

زنی با یک بغل گل

یک جایی در فیلم ساعت‌ها، The hours، در یک صبح آفتابی زمستانی، مریل استریپ یک دسته‌ی بزرگ گل‌های رنگ به رنگ و جورواجور بغلش گرفته و در آسانسور عجیب ساختمان نسبتا قدیمی‌ای سوار است که برود طبقه‌ی نمی دانم چندم. هنوز کلید را درست و حسابی توی قفل در نچرخانده که اد هریس، عاشق قدیمی، صداش می‌آید که (Mrs. Dalloway!It's you) مریل استریپ جواب می‌دهد که (yes. It's me) در این لحظه، صداش و لحنش، چهره‌اش و لب‌خندش، و آن بغل گل رنگ‌رنگ در آن فضای نیمه‌تاریک نیمه‌روشن پاگرد جلوی خانه، سرتاسر نشاط و زندگی است.

۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه

تنهاخوری مزه نداره!

گاهی که آهنگی گوش می‌کنم دوست دارم با همه‌ی دوستانم ساکت کنار هم بشینیم و با هم گوش کنیمش یا حداقل برای همه‌شان بفرستمش و با همه‌شان شریک شوم. دوست دارم همه با هم گوشش کنیم و لذتش را با هم بچشیم. گاهی انگار طاقت تنهایی چشیدن لذتی را ندارم.