۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

روز نو می‌شود

پنج‌شنبه‌ی سه چهار هفته قبل، برای کنسرت دخترک دوستم می‌رفتم تالار اندیشه‌ی حوزه هنری واقع در خیابان حافظ. از تخفیف کتاب‌فروشی‌های کریم خان کتاب خریده بودم. کوله‌پشتیم سنگین بود. زیر پل کریم خان بی ‌دلیل و خیلی زیاد نیروی ضد شورش ایستاده بود. سر حافظ هم. مدل‌های مختلف با لباس‌های مختلف. مردم متعجب بودند و حیران هم را نگاه می‌کردند و ضد شورشی‌ها را ورانداز می‌کردند. توی تاکسی آقای راننده‌ی تاکسی حدس‌های جالبی در باره‌ی این همه نیرو توی خیابان می‌زد که بیش‌تر شبیه پست‌های وبلاگ‌های مینیمال بود تا دلیل جدی. و البته او داشت جدی می گفت. از جلوی ضدشورش‌ها رد شدم پیاده و حتی از یکیشان پرسیدم چه خبر است. گفت برو خانم. سر دیگر حافظ و زیر پل حافظ در حد قیامت بود. خیلی دل‌چرکین و کمی نگران رفتم توی سالن نشستم. تاریک بود و هیچ صدایی از بیرون نمی‌آمد، انگار یک دنیای دیگر. روی سن نور داشت و بچه‌ها لباس‌های رنگی پوشیده بودند. مثل رنگین‌کمان. بالا پایین می‌پریدند و می‌خندیدند و می‌خواندند. جایی از شعرشان می‌گفت
«یه جا کشک یه جا دوغه
غم و غصه دروغه
می‌خندن همه قاه قاه
چه قد خوبه خدایا»
آن‌ها آن بالا روی سن با لباس‌های رنگین‌کمانیشان می‌خواندند و دست می‌زدند. من خوش‌حال از تاریکی سالن جلوی دهانم را گرفته بودم و های‌های گریه می‌کردم. نمی‌دانم چرا امیدوار بودم باور کرده باشند که غم و غصه دروغ است.
می‌دانم که غم و غصه دروغ نیست. هیچ وقت نبوده است. دل هیچ کس هیچ وقت خالی از درد و غم نبوده است. ولی وقت‌هایی هست که غم و غصه همگانی است. خودش را فرو می‌کند توی چشم آدم. توی هوایی که نفس می‌کشی پخش شده و حتی نمی‌شود ساعتی فراموشش کرد یا وانمود کرد نیست.
دوست دارم تا روزی که غم و غصه کمی عقب بکشد، چیزهای کوچکی پیدا کنم و دلم را بهشان خوش کنم و شادی را زنده نگه دارم و در حد توانم تلاش کنم غم و غصه دروغ به نظر برسد.
سال جدید به همه‌ی کسانی که این جا را می‌بینند مبارک. از این بین دلم می‌خواهد به دردمندان بگویم حواسم بهشان هست و امیدوارم به آن‌ها مبارک‌تر و آسوده‌تر باشد.


۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

کو پس؟

این همه سال تمدن بشری کشک است و فقط به کار ساختن ابزارهای جدید آمده است، وقتی هنوز هم در همه جای این دنیا آدم‌ها هم‌دیگر را یکی یکی یا صد تا صد تا با همان انگیزه‌‌های قدیمی قدرت و ثروت می‌کشند و برای کشتن بیش‌تر نقشه می‌کشند و بقیه کنار می‌ایستند و تماشا می‌کنند.
بدیهی است که اعصاب ندارم و دارم غر می‌زنم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه


Ken: You're a suicide case.
Ray: And you're trying to shoot me in the f.cking head.
Ken: You are not getting that gun back.
Ray: A great day this has turn out to be. I'm suicidal, me mate tries to kill me, me gun gets nicked and we're still in f.ckin' Bruges.



صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

این توجه به ظاهر همیشه کار دست ما داده. باعث شده ضرر کنیم. یک چیزهایی را از دست بدهیم. نمونه‌ی هر روزه و بارزش همین پرتقال‌های کوچک و اغلب بدشکل. حتی رنگ آب‌پرتقال حاصل از این‌ها با آدم حرف می‌زند چه برسد به مزه‌شان. حالا هی همه دنبال تامسون درشت و پوست صاف و براق بدویم و غافل باشیم از این‌ها.

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

خط اتوبوس درخواستی نبود؟

من همه جا با اتوبوس می‌روم. با اتوبوس می‌روم مهمانی. با اتوبوس می‌روم دیدن دوستانم. با اتوبوس می‌روم کلاس زبان. با اتوبوس می‌روم راه‌آهن. با اتوبوس می‌روم تجریش‌گردی. با اتوبوس می‌روم خرید شب عید. با اتوبوس می‌رفتم سر کار.
یک وقتی یک قصه می‌نویسم. پنج فصلش توی بی‌آرتی‌های آزادی به تهران پارس می‌گذرد. سه فصلش توی بی‌آرتی‌های ولی‌عصر تا تجریش. سه فصلش توی اتوبوس چیتگر تا شریعتی. اتوبوس‌های شهرک غرب هفت تیر و آزادی ونک و باقی اتوبوس‌های دیگرهم یک سهمی دارند. در حد یکی دو فصل. البته هنوز در مورد تعداد فصل‌های کتابم تصمیم مشخصی نگرفتم. بالاخره باید ببینم چی پیش می‌آید. زمان هم عامل تاثیرگذاری است. ولی خب شاید روی همین سیزده ببندمش که شگون داشته باشد به عنوان کتاب اول یا شاید هم دوازده که تبرکی بگیرد.