۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

پای در بند


از آن جایی که ایستاده بودیم، وسط جاده و در حال لرز، نگاهش می‌کردم. خیلی در دست‌رس و نزدیک بود. انگار مثلا یک ساعت بیش‌تر راه نیست. انگار اگر همان لحظه راه بیافتم یک ساعت دیگر که آفتاب یک کم پهن‌تر می‌شود و گرم‌تر، آن بالا ایستاده‌ام و دارم دنیا را تماشا می‌کنم. تپه‌ها و شیب‌ها را نگاه می‌کردم و تلاش می‌کردم یک راه خوب پیدا کنم برای بالا رفتن. خیلی نزدیک بود.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

حاصل عمر کدام دم است؟

خوش‌بختی اگر وجود داشته باشد چیز دائمی و بزرگی نیست. مثل آن که نویسنده‌ها می‌گویند بر زندگی فلانی سایه افکنده بود یا سراسر زندگیش را در آن گذراند، نیست. خوش‌بختی یا شادی عمیق اگر باشند چیزهای کوچک و برق‌آسایی اند. باز به قول نویسنده‌ها لحظه‌ای رخ می‌نمایند و می‌روند. مثل آن وقتی که صبح از سالن ورزش آمدم بیرون و همه‌ی عضله‌های داشته و نداشته‌م گرمِ گرم بود و باران صورتم را خیس می‌کرد. جلوم تا همه جا مه بود و پشت سرم کوه‌ها توی مه دیده نمی‌شدند و هاله‌ی بنفشی جای کوه همه‌ی چشمم را پر کرده بود. یا آن وقتی که از در خانه آمدم تو و بوی چرب و شیرین به همه‌ی خانه را گرفته بود. بشقاب برنج و خورش به‌آلو جلومان، تا جا داشتیم خوردیم و ته بشقاب‌ها را تمیز کردیم. یا آن وقتی که بالای سبلان آسمان آبی و ابرهاش را که انگار از سر عجله می‌دویدند، تماشا می‌کردم و مثل پری سبک شده بودم و بین زمین و آسمان بودم.
خوش‌بختی اگر باشد لابد همین‌ها ست و باقی زندگی برای چشیدن همین چند لحظه. باقیش دیگر چیزی نیست.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

آقامون همینگوی


در اغلب عکس‌های معروفی که از همینگوی هست، ریش سفید انبوه و موی بلند نامرتب دارد. در همه‌شان خیلی پیر به نظر می‌رسد، پیرتر از خود واقعیش. جوری که انگار هیچ وقت جوان و بی ‌ریش و سبیل و با موی کوتاه نبوده است. از عکس‌ها معلوم نیست با چه آدم جوان و زنده‌ای طرفیم. اصلا معلوم نیست که در کلمه کلمه‌ی نوشته‌هاش چه قدر تصویر و زندگی و تجربه هست.
همینگوی بخوانید تا رستگار شوید.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

آیا چی؟

مربی ورزش ما، خانمی حدود پنجاه ساله است یا شاید کمی کم‌تر. دو نوه دارد که عکس‌هاشان را در موبایلش گاهی به ما نشان داده که دارند می‌خندند. خانم بنا به خاصیت ورزش‌کار بودن خوش‌هیکل و با توجه به جیب و سلیقه‌ش خوش‌لباس است. (بچه‌های کلاس می‌گویند خوش به حالش. هیکلش ماهواره‌ای است. ظاهرا این اصطلاح کف بازار است.) موهایش پلاتینه و خوش‌آرایش است اغلب. کفش پاشنه بلند می‌پوشد بعد از کلاس و مانتوهای خیلی شیکان و چیتان. بسیار پر کار است. ساعت کلاس ما که تمام می‌شود سریع لباس عوض می‌کند و ماشینش را آتش می‌کند که به کلاس دیگرش برسد. یک بار ازش پرسیدم و دیدم تمام روزهای هفته را کار می‌کند، تقریبا تمام ساعت‌های روز را. من از حال و حوصله و اندازه‌ی انرژیش خوشم می‌آید. امروز بعد از کلاس دیدمش که دارد چادر مشکی شبه حریر با گل‌های برجسته‌ی مخمل سرش می‌کند. اول فکر کردم مجلس ختم می‌رود. پرسیدم چادر برای چی و فکر کردم جواب می‌دهد می‌روم ختم و من ازش می‌پرسم کی و خدابیامرزی می‌گویم و آداب ادب را به جا می‌آورم. گفت «چادری شدم دیگه. شوهرم گفته سرم کنم. دوست نداره دیگه بی چادر باشم.» من جا خورده بودم و نمی‌دانستم چه جور عکس‌العملی نشان بدهم. لب‌خند را تا حد ممکن طبیعی ادامه دادم و وسایلم را ریختم توی کوله و آدمدم بیرون. آیا شوهرش فکر کرده زنش برای سنش زیادی خوش‌قیافه و خوش‌لباس است و باید کم‌تر دیده شود؟ آیا به نظرش رسیده با دو تا نوه ممکن است فیلش یاد هندوستان کند و ولش کند و برود؟ آیا بعد از سال‌ها زندگی مشترک تازه متوجه شده زن چادری دوست دارد؟ آیا ندیده چادر با چتری پلاتینه روی پیشانی خیلی چیز بامزه‌ای است؟

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

مدرسه‌های جدید

در مجلس امتحان یکی از حضار گفت «من دوام و بقای این مدرسه را شرعی نمی‌دانم. زیرا اطفال که به این سرعت پیش می‌روند به جایی می‌رسند که نباید برسند و نباید به آن حدود قدم بگذارند.» هر چه رشدیه و سایرین از این آقا پرسیدند کجا می‌رسند، فرمود «به آن طرف می‌افتند.» حضار هر چه اثبات این مدعا را دلیل خواستند، دلیلی نفرموده به حرارت و خشونت می‌گفت «اگر بنا باشد اطفال به این کوچکی مطالب به این بزرگی را به این خوبی بدانند، کتاب میراث فارسی را این طور محیط باشند، البته به سن علما که می‌رسند، البته و هزار البته از این دین بیرون می‌روند و دین دیگری اختیار می‌کنند.»

از کتاب سوانح عمر (زندگی‌نامه‌ی رشدیه)
نشر تاریخ ایران

ماجرا مربوط به سومین مدرسه‌ای است که رشدیه در تبریز راه انداخته بوده و شصت هفتاد بچه را باسواد کرده بوده. دو مدرسه‌ی قبل را تعطیل کرده بودند. بعد از این ماجرای امتحان آخر دوره، با چوب و چماق می‌ریزند مدرسه‌اش، هر چیزی را که می‌توانند می‌شکنند و خراب می‌کنند. یک نارنج دستی هم می‌گذارند در سوراخ آب انبار و بخشی از ساختمان را می‌فرستند روی هوا. رشدیه آن طرف می‌خندیده انگار و می‌گفته هر کدام از این آجرها روزی یک مدرسه خواهد شد.

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

خانه‌ها، آدم‌ها

از تمام چند میلیون شماره تلفن شهر تهران من غیر از شماره‌ی تلفن خودمان و طبقه‌ی بالا، هفت هشت شماره تلفن دیگر را از حفظ بودم. تازگی متوجه شدم که هنوز هم چهار تا را یادم مانده است. خانه‌ی چهار تا از دوست‌هام.

یکیش مال خانه‌ی خیابان نیرو هوایی بود. خانه‌ی زوجی که هر دوتاشان دوست بودند. شماره را یازده سال پیش می‌گرفتم. زنگ می‌زدم که حالی بپرسم. یا قراری بگذاریم که شب برویم خانه‌شان و تا صبح حرف بزنیم. یا برویم خانه‌ی دوست سومی یا چیتگر. پای تلفن کم حرف می‌زدیم با هم. بیش‌تر هم را می‌دیدیم. بعد از آن جا رفتند کرج و بعد هلند و بعد فرانسه و بعد اسکاتلند. لابد یک سال دیگر کانادا و بعدش برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمی‌ماند مگر مریخ. امیدی ندارم که دوباره خانه‌ای داشته باشند در تهران که بشود راحت گوشی را بردارم و بگویم شب برویم چیتگر دوچرخه‌سواری.
یکی دیگر مال خانه‌ی کوچک کوچه‌ی بن‌بستی در خیابان طالقانی بود. کوچک‌ترین خانه‌ای که تا آن موقع دیده بودم و جزو زیباترین‌ها بین بزرگ‌ها و کوچک‌ها. زوج ساکن خانه دوست‌داشتنی و بی‌نظیر بودند. باهوش و باسواد، خوش‌صحبت و خوش‌معاشرت، خوش‌پخت‌وپز و خوش‌سلیقه در خانه‌شان و در هر چیز دیگری که بشود تصور کرد. خانه‌شان تلویزیون نداشت و یک کاناپه و یک صندلی ننویی و یک میز چهار نفره‌ی ‌گرد کوچک داشت. کتاب‌خانه‌ها چسبیده به دیوار هال و راه‌رو و اتاق خواب بودند. یکی از آرام‌ترین خانه‌ها و جایی که مطمئن بودی بهت خوش می‌گذرد. از خانه تلفنشان را می‌گرفتم که بگویم «دو سه شب آینده چه شبی بیایم خونتون؟» یا از تلفن عمومی توی خیابان که بهشان بگوییم «ما نزدیک خونتونیم. الان بیایم ببینیمتون؟» آخرین بار زنگ زدم و گفتند اسبابشان را فرستاده‌اند رفته و خودشان توی خانه هستند تا نیم ساعت دیگر که صاحب‌خانه بیاید و تحویل بگیرد. رفتم کف زمین روی سرامیک نشستیم و خودشان و خانه‌ی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند می‌روند یک شهر سرد دور.
بعدی مال خانه‌ای بود توی یکی از این سربالایی‌های بالای میدان تجریش. من از آن خیابانی که رودخانه دارد می‌رفتم خانه‌شان. صدای رودخانه را می‌شنیدم و از روی پل بالای خیابان رد می‌شدم و سربالایی تند کوچه را می‌رفتم و بعد زنگ خانه‌ی قدیمی دل‌بازشان را می‌زدم. انگار ما فقط آن خیابان را پیاده می‌رفتیم. بقیه از خطی‌های تجریش سوار می‌شده‌اند و سر آن طرفی کوچه پیاده می‌شده‌اند. از ساکنان خانه اول مرد خانه را می‌شناختم و دوستمان بود. با زن خانه بعد دوست شدم که ناز و ملایم بود و بعدها دوست‌تر و نزدیک‌تر شدیم. معمولا شماره‌شان را می‌گرفتم که با زن خانه که دوست بودم حرف‌های طولانی بزنیم. الان درست یادم نمی‌آید از چی حرف می‌زدیم ولی خوب بود حرف زدن‌هامان. زندگیشان و خانه‌ی بزرگ قدیمیشان را جمع کردند که بروند آن وسط‌های اروپا توی یک شهر قدیمی و خانه‌ی قدیمی دیگر زندگی کنند.
آخرین شماره که بیش‌تر از همه گرفتمش، مال خانه‌ی آریاشهر بود. زوجی که هر دوتایشان دوست بودند. آدرس را شب عروسی توی سالن بهم داد. گفت یاد گرفتنش راحت است چون همه چیزش مضرب سه است. لباس عروس تنش بود و بر خلاف اغلب عروس‌ها زیبا بود و داشت آدرس می‌داد بهمان که زودی برویم خانه‌شان. خانه‌شان از همه به ما نزدیک‌تر بود. خودشان هم. خانه‌شان باصفا و ساده و راحت بود. در و دیوارش نمی‌خوردت و غریبه نبود. بهترین جایی که می‌شد برویم و هر دومان هر دو نفر را دوست داشته باشیم و راحت باشیم. ساعت هفت شب از سر کار زنگ می‌زدم که هستید بیاییم خانه‌تان امشب و نه شب خانه‌شان بودیم تا سه صبح. روی پیش‌خوان آش‌پزخانه همیشه خوردنی ریزه میزه‌ای بود و باقی جاهای خانه همیشه پر از کتاب. از خانه زنگ می‌زدم هستی بیایم ببینمت و یک ساعت بعد یک دوری توی مغازه‌های آریاشهر زده بودم و پیاده رفته بودم تا خانه‌شان و با دخترک نازش بازی می‌کردم. وقتی توی آش‌پزخانه ظرف می‌شستم، گوشی را می‌گذاشتم بین گوشی و سر شانه‌م و با هم حرف می‌زدیم. این شماره هم تازگی بی‌استفاده مانده توی سرم. خوش‌بختانه هنوز توی همین شهر زندگی می‌کنند و فقط شماره عوض شده است.

حالا مدتی است که دیگر شماره‌ها را حفظ نمی‌کنم. می‌زنم توی گوشی موبایل و بعد که رفتند، فوری پاکش می‌کنم که اعصابم بیش‌تر به فنا نرود.

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

نیم ساعت معاشرت

بیست دقیقه مانده بود به اذان. من توی شریعتی سر همت، آن طرفی که می‌رود سمت شرق، ایستاده بودم. به دو سه تا ماشین گفتم رسالت و عینهو دیوانه‌های پرت نگاهم کردند. بعد یک پراید سفید نسبتا داغون که دختر جوانی راننده‌ش بود جلوی پام ترمز زد. یواش گفتم رسالت که سرش را تکان داد و قفل در عقب را با دست باز کرد. سوار شدم و سلام و تشکر کردم. کیفش را گذاشته بود روی صندلی جلو کنار خودش. بهش نمی‌خورد مسافرکش یا راننده‌ی آژانس باشد. دماغش را بالا کشید. با دست زیر چشم‌هاش را پاک کرد. موهای مشکیش را زد زیر روسری. دوباره دماغش را بالا کشید. انگار گریه کرده باشد. پرسید کجا می‌‌روی و جواب دادم رسالت. بعد پرسیدم ازش «از این جا واسه رسالت ماشین نمی‌بره؟ از اتوبان و امام علی؟» گفت «خبر ندارم. اتوبان شلوغه. بریم توش گیر میفتیم و یه ساعت معطل می‌شیم. من از کوچه‌های این کنار می‌برمت. حالا کجا می‌خوای بری؟» گفتم «رسالت. از اون جا اون خیابون نیروی هوایی یا نیرو دریایی. یادم رفته اسمشو. همون که بالای میدونه. ولی هر جا مسیرت هس برو. من باقیشو خودم می‌رم.» گفت «نه. می‌رسونمت. اون خیابونه رو که بلد نیستم. ولی بریم رسالت از اون جا می‌ریم دیگه. من جایی نمی‌خوام برم. اعصابم خورد بود از خونه زدم بیرون.» باز با دست موهاش را کرد زیر روسری. دو سه بار دنده را بد جا زد و ماشین خودش را کند موقع جا زدن دنده. یک جا سرعت‌گیر را ندید و حسابی بالا و پایین پریدیم. عذرخواهی کرد. رفتیم توی رسالت به سمت شرق. آن جا هم ترافیک بود. حدود ده دقیقه به اذان بود. پرسید روزه ام. بعد گفت به افطار نمی‌رسی ها. گفتم می‌رسم شاید یک کم دیرتر. رسالت را یواش می‌رفت. یک جا شلوغ بود و ملت آش و هلیم می‌گرفتند. گفت «می‌خوای این جاها بزنم کنار و یه چیزی با هم بخوریم. به افطار که نمی‌رسی خب. گشنه‌ت نیس؟» گفتم «گشنم نیس. راحت باش. فوقش یه کم دیرتر می‌رسم. تازه ترافیکم وا شد دیگه. الان می‌رسیم.» سکوت کرد. می‌خواستم ازش بپرسم چی شده که اگر دلش می‌خواهد حرف بزند. باز فکر کردم شاید اعصاب و حوصله‌ی توضیح دادن نداشته باشد و دلش سکوت بخواهد. ساکت بودیم هر دو. یک کم گذشت و گفت «با بابام حرفم شد الان. آدم از این مزخرف‌تر ندیدم تو عمرم. حوصله‌شو ندارم. واقعن دلم می خواد بمیره. اه.» چیزی نداشتم بگویم. ساکت بودم. تلفنش زنگ زد. گفت «نه مامان جون. تو برو زندگیتو بکن با شوهرت. به منم کاری نداشته باش. بیرونم و امشبم نمیام خونه. یه جایی می‌مونم دیگه. یه کاری می‌کنم. بذا بگیرنم. اصن من دوس دارم بگیرن منو. تو برو سراغ زندگی خودت.» قطع کرد. رسیدیم رسالت. بهش آدرس دادم. گفتم «من این خیابونا رو نمی‌شناسم کدوم یه طرفه‌س کدوم ورود ممنوعه. این جا رو همیشه پیاده میام. زیادم نمیام. خونه‌ی یکی از دوستامه.» رفتیم تا سر کوچه‌ی مقصد. گفت «اگه زیاد راهه برسونمت تو کوچه؟ راحتی خودت بری؟» گفتمش «همش یه کوچه بالاتره. خودم می‌رم.» بعد گفت «خوش بگذره. خدافظ.» دست دادیم با هم. یک کم طولانی‌تر از معمول. پیاده شدم. رفت.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه



Ann:
No one's normal, Mom. No such thing as normal people.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

بیرون حیاط توی آن تکه زمین خاکی جلوی در ایستاده بودم. خانه لب جاده است. جاده از وسط ده رد می‌شود و می‌رود به جاده‌ی اصلی. دور و بر همه دشت خالی و صاف. اول غروب بود. همه جا ساکت. سکوت محض. من سرم بالا بود و آسمان را نگاه می‌کردم. یک طرف تاریک و سیاه و پر ستاره. آسمان بالای سرم آبی تیره‌ی خوش‌رنگ و شفاف. طرف دیگر نارنجی و سرخ و زرد و رنگ وارنگ. رنگ‌ها طیف به طیف عوض شده بودند و در هم فرو رفته بودند. هی سرم و چشم‌هام را می‌چرخاندم و نگاه می‌کردم. گیج و منگ آسمان بودم. انگار معجزه بود. به پیرمرد و پیرزنی فکر می‌کردم که خانه و باغشان صد متر آن طرف‌تر بود و با هم توی آن خانه و باغ بزرگ تنها هستند اغلب. به این که همیشه غروب پای شیر آب توی حیاط وقت وضو چشمشان به آسمان می‌افتد. به این که لابد هر شب منگِ آسمان می‌شوند.

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

بالاتر از ابرها

از آن بالا همه چیز کوچک است. خیلی کوچک. شبیه ماکت و لگو و اسباب‌بازی است. جور ترس‌ناک و خنده‌داری می‌شود با همه چیز هر جوری بازی کرد. نمی‌دانم چرا توی همه‌ی قصه‌ها و افسانه‌ها خدا را توی آسمان‌ها جا داده‌‌اند. تصور خدای آن بالا که همه‌ی ما را لگو می‌بیند و دستش را می‌زند زیر چانه‌اش و هر لحظه ایده‌ی جدید می‌زند، ترس‌ناک است. خیلی ترس‌ناک. کاش همیشه می‌گفتند جایی همین پایین توی هوایی که بین من و تو است، جریان دارد.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

رنگ می‌بارد

رفتم لاک بخرم. چند تا از آن شیشه‌های براقی که انگار خوردنی اند را برداشتم و رنگشان را روی ناخن‌هام امتحان کردم. هر کدام یک رنگ. آمدم خانه و هی نگاهشان کردم. دلم نخواست پاکشان کنم. حالا تایپ می‌کنم و حرف می‌زنم و دستم مثل رنگین‌کمانی در هوا می‌چرخد.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

عکس از قصه‌ها

یک کاری کرده این شماره‌ی مجله‌ی همشهری داستان که برای من جالب بود و دوستش داشتم. از لوکیشن‌های یک رمان عکس گذاشته بود. نه خیلی زیاد، پنج شش تا گمانم. یک عکس از محل بود و زیرش دو سه جمله‌ای که نویسنده در توصیف آن محل نوشته یا وضعیت و حالت خودش را در آن جا وصف کرده است. عکس‌های این شماره مال داستان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» بود و مثلا بازار آبادان را نشان می‌داد یا خانه‌های سازمانی شرکت نفت یا باشگاهی که راوی داستان با خانواده‌ش می‌رفت. من خوشم می‌آید بدانم جاهایی که نویسنده ازشان نوشته و قصه‌اش در آن جا گذشته چه شکلی اند. در مورد خارجی‌ها اغلب خیلی سخت نیست. مثلا می‌شود میلیون تا عکس از نیویورک و منهتن و تمام کافه‌ها و پارک و خیابان‌هایی که پل استر توصیف می‌کند در اینترنت پیدا کرد. ولی برای قصه‌های ایرانی راحت نیست. کار خوبی بود به نظرم.
ببینید مجله را. احتمال این که چیز خوبی برای خواندن و لذت بردن پیدا کنید، کم نیست.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

و این منم

تا به حال شده توی کلاسی جزو شاگرد تنبل‌ها باشید؟
من نه. نشده بود. مدرسه که می‌رفتم همیشه همه چیز خوب بود و نمره‌ها ردیف بود و من هم یا با شاگرد اول‌ها بودم یا که کلا خوب بودم. بعد آمدم دانشگاه و اوضاع کمی فرق کرد. درس‌هایی را افتادم و نمره‌هایی بد شد. ولی خب همیشه یا سر کلاس نرفته بودم یا در طول ترم هیچ نخوانده بودم و شب امتحان را هم خوابیده بودم. احساسم یا توجیهم این بود که تلاشی نکردم و اگر می‌کردم لابد خوب می‌شد. مثل آن معدود درس‌هایی که سر کلاس رفتم و جزوه داشتم و عاقبت به خیر شدند. یکی دو تا کلاس دیگری که در زندگیم رفتم مثل کلاس زبان، باز هم خوب بودم. حالا ولی می‌روم کلاس شنا. بله، آموزش شنا در سی و دو سالگی برای اولین بار. با علاقه می‌روم سر کلاس و تلاش می‌کنم و دلم می‌خواهد یاد بگیرم. ولی چون پاره سنگی فرو می‌روم توی آب و دست و پا می‌زنم و می‌ترسم در عمق دو و نیم متری استخر غرق شوم. از تخته جدا نمی‌شوم مثل شاگردهایی که به حل‌المسائلشان می‌چسبند. جزو شاگرد تنبل‌های کلاسم. به لطف یکی دو نفر دیگر که گمانم دچار یک جور بیماری ترس از آبی چیزی هستند، عنوان شاگرد آخری را کسب نکرده‌ام. اولین بار است که معلم مثل خنگ‌ها به من نگاه می‌کند و سرش را تکان می‌دهد. اولین بار است که کسی در کلاسی کاری به من ندارد. راستش احساس خوبی نیست.

پ.ن: الان در مورد خنگ بودن یا نبودن قضاوت نمی‌کنم. دارم احساسم را از این تجربه توصیف می‌کنم.

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

سلام به همه

در فیلم Julie & Julia یک جایی دختره وسط درست کردن تارت یا کیک یا همچین چیزی از پسره پرسید می‌دانی چی را در آش‌پزی دوست دارم. این که می‌دانی اگر این قدر آرد و تخم مرغ و شکر را هم بزنی چیز صاف و نرم و یک دستی می‌شود همیشه.
خب من هم چیزی شبیه این را در خیاطی دوست دارم. این که می‌دانی اگر فلان جور ببری و بیسار جور بدوزی، چیزی شبیه همان که می‌خواهی از کار درمی‌آید. می‌دانی اگر نصف روز سرت را بکنی توی پارچه و سوزن و قیچی، شبیه همان که در ذهنت هست توی عالم واقع درست می‌شود.
حالا این طور نباشد که شما فکر کنید من خیاطی بلدم. نه خیر. نه خیر. پارچه را وقتی توی بازار تجریش الکی می‌چرخیدم و وقت می‌گذراندم دیدم. آقای بزاز گفت عرضش صد و پنجاه است و یک مترش برای من پیراهن می‌شود. یک قد خریدم و آوردم خانه. یک کم دست ست کردم که چه کارش کنم. بعد یکی از مانتوهام را که بیش‌تر شبیه پیراهن بود آوردم گذاشتم روی پارچه. نصفه روزی نشستم سر چرخ خیاطی و پای قیچی و سوزن. بریدم و کوک زدم و دوختم و شکافتم و دوختم. آخرش شبیه چیزی شد که می‌خواستم. امشب پوشیدمش. احساس خوبی دارم. این که کاری را همان جور که می‌خواستم کردم و درست شد.
فردا سی و دو ساله می‌شوم.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

پیش‌خرید


هر وقت می‌روم قبرستان چشمم دائم روی سنگ قبرها می‌چرخد. نوشته‌ها را می‌خوانم و سنگ قبرها را دید می‌زنم. گل‌دان گذاشته‌اند کنار سنگ قبر یا باغچه درست کرده‌اند. عکس گذاشته‌اند یا نقشی از صورت را حکاکی کرده‌اند.
قبر هر آدمی انگار نشانی از خود آن آدم را هم‌راه دارد. سنگ قبرهای ساده با نوشته‌ای که فقط اسم و تاریخ تولد و مرگ است، قبرهای مجلل با سنگ‌های مرمر و گرانیت فاخر و بزرگ خاندان و جنت مکان، قبرهایی که نوشته‌های پر سوز و گداز دارند، قبرهایی که یک جمله‌ی حکیمانه رویشان نوشته‌اند. لابد صاحبانشان هم شبیهشان هستند خب.
آدم‌هایی هم هستند که حال و حوصله‌ی برنامه‌ریزیشان خوب است و برای هر چیزی برنامه‌ای دارند. دقیقا هر چیزی.

پ.ن: عکس را عصر پنج‌شنبه‌ای در قبرستان نیشابور گرفتم. اسم قدیمیش شاه فضل است. چند سالی است شده بهشت فضل.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

Der Baader Meinhof Komplex

چند جوان دانش‌جوی آلمانی در دهه‌ی شصت میلادی مخالف سیاست حمایت کشورشان از حکومت‌های دیکتاتوری از جمله ایران زمان پهلوی هستند. مثل اغلب دانش‌جوهای دیگر دنیا در دهه‌ی شصت مخالف جنگ ویتنام و دیگر سیاست‌های قدرت‌طلبانه‌ی آمریکا در جاهای مختلف دنیا هستند. اعتراض خودشان را اول با تجمع و گفت‌وگوهای آزاد دانش‌جویی ابراز می‌کنند. تریبون آزاد دانشگاه و یکی دو تجمع آرام دیگرشان را پلیس با خشونت زیاد سرکوب می‌کند. بعد دو نفرشان با هم شبانه بمب کوچکی را در فروشگاه بزرگی منفجر می‌کنند. انفجار به هیچ کس آسیبی نمی‌رساند. پلیس نمی‌تواند بمب‌گذار را پیدا کند و محدودیت‌ها و سرکوب‌ها را اضافه می‌کند. همین طور که سرکوب دانش‌جوها شدیدتر می‌شود و امکان ابراز مخالفت آرام از آن‌ها گرفته می‌شود، دانش‌جوها اعتراض‌هاشان را به روش‌های خشن‌تری نشان می‌دهند. بمب‌گذاری در محل‌های شلوغ‌تر و ترور مقام‌های قضایی. و ماجرا همین طور پیچیده‌تر می‌شود. خشونت و سرکوب گره کوری می‌شود. پایان این دور باطل فاجعه است.

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

گزارش ورزشی

توی پارک خانه‌ی هنرمندان -باغ تهران- مسابقات قهرمانی لیگ دسته دو بدمینتون بود. ضلع شرقی ساختمان اصلی، جلوی تماشاخانه، همه بدمینتون بازی می‌کردند. خانم‌های میان‌سال با هم بازی می‌کردند و دوستانشان تشویقشان می‌کردند. دختر پسرهای جوان تیریپ ورزش‌کار هنری با هم و خودشان به خودشان هیجان می‌دادند. بعضی‌ها، خانم و آقا با هم یا چهار نفره، جدی و شدید. بقیه هم آن‌ها را تماشا می‌کردند، مثل من. برادران زحمت‌کش نیروی انتظامی بین ورزش‌کارها و بی‌حال‌های نشسته قدم می‌زدند. من نشسته بودم سر یکی از میزهای شطرنج سنگی و بند و بساطم را روی میز ولو کرده بودم و ملت را تماشا می‌کردم. به خصوص حواسم پیش یک سری مرد میان‌سال کمی شکم‌دار بود که حرفه‌ای بازی می‌کردند و هیجان داشت دیدنشان. زوج جوانی را هم دیدم که پسر یک کم از دختر واردتر بود. البته ژانگولر هم می‌زد حین بازی. دستش را زیر پایش می‌چرخاند و بعد ضربه می‌زد. توپ را رصد می‌کرد و نزدیکش که می‌رسید یک دور می‌چرخید و بعد توپ را می‌گرفت. خوشم نیامد. پسره ده دقیقه‌ای یک چیزهایی یاد دختره داد و دواندش و گرمش کرد. بعد رفتند با یک جفت از همان آقاهای میان‌سال بازی کنند. تا جایی که من حوصله کردم و بازی را دنبال کردم، آقاهای شکم‌دار زوج جوان را حسابی نواختند. حوصله‌م سر رفت. راه افتادم آمدم خانه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

آرزو

لذیذ کافه‌ای بود توی خیابان حمرا، بیروت. کنار همه‌ی کافه‌های جورواجور دیگر آن خیابان. مثل همه‌شان بیرون توی پیاده‌رو هم صنلی داشت. شب اول یا دوم بود که همین طور اتفاقی نشستیم پشت یکی از میزهاش چای بخوریم. گارسون‌هاش همه جوان بودند، خیلی جوان حتی. پسر جوانی آمد و سلام کرد و با لبخند اسمش را گفت و منو را داد و رفت. گفت کاری داشتید صدایم کنید. منو را نگاهی کردیم و بعد از یک روز بی چای ماندن، چای خواستیم. رفت و با قوری و دو تا فنجان و یک جعبه‌ی چوبی برگشت که یک عالم چای کیسه‌ای مدل به مدل داشت. ما دو تا خارج ندیده و هیجان‌زده‌ی جعبه‌ی خوش‌گل و کیسه‌های رنگی چای بودیم. هر کدام یک مدل چای برداشتیم و مشتاق چشیدن مزه‌ی چای جدید مشغول شدیم. هوا خوب بود و زمین قشنگ و ما دو تا آسوده. خوش گذشت بهمان.
از فردا هر شب آخر وقت قبل از هتل، یک سر می‌رفتیم لذیذ چای با طعم جدید بخوریم و نفس تازه کنیم و ببینیم کدام‌یک از آن چند دختر و پسر جوان برایمان چای می‌آورند. یکیشان دختری بود با صورت گندمی و موی مشکی دم اسبی که برق چشم‌هاش، برق موهاش را کم می‌کرد. اسمش سمر بود. من شک داشتم چه طور نوشته می‌شود و کدام سمر است و ازش پرسیدم. بعد بهش گفتم در فارسی هم اسمی شبیه همین معنی را داریم و حتی اسم خودش را هم روی دخترها می‌گذاریم. دو سه باری او برایمان چای آورد. شب آخری فکر کردم حیف که دیگر نمی‌بینمش. با آن تند تند کار کردنش و آن دقتش وقت ثبت سفارش‌ها توی سیستمشان و لب‌خند خیلی خیلی زنده‌اش. بهش گفتیم داریم می‌رویم و ازش خداحافظی کردیم.
امشب یک دفعه یادش افتادم. یاد همه‌ی آن خیابان شلوغِ آرام و صورت سمر. دلم تنگ شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

آدم خوش‌بینی ام که نیمه‌ی پر لیوان را می‌بینم؟

در مقایسه با اغلب اطرافیانم من بچه‌ی فرهیخته‌ای نبوده‌ام اصلا. در واقع با هیچ مقیاس و میزانی و با هیچ اندازه از تساهل و تسامحی من در فضای فرهیخته رشد نکرده‌ام و بزرگ نشده‌ام. در کودکی و نوجوانی کاملا خودرو بودم. مثل گیاهی که فقط در خاک کاشته‌اندش و آبش داده‌اند و تنها توقعشان این بوده که سالم و خوب قد بکشد. کارهای زیادی برای من نکردند و توقعات زیادی هم از من نداشتند. حالا نه این که فکر کنید من ناراحت یا دل‌خور ام ازشان. اصلا. من علاوه بر این که بسیار دوستشان دارم، بسیار زیاد هم ازشان ممنون ام. یعنی اگر فقط همین کار را برای من کرده بودند که کاری به کارم نداشتند، من جدا ممنون و سپاس‌گزارشان بودم.
قبل از رفتن به مدرسه، کسی برای من نوار قصه یا کتاب نقاشی یا کتاب داستان یا هیچ چیز دیگری نخرید یا بهم هدیه نداد. من به عنوان بچه فقط با گل‌های شاه‌پسند و شمعدانی باغچه و یا با درخت به و سیب یا خرت و پرت‌های فراوان توی زیرزمین خانه سرگرم می‌شدم. خیل عظیم دخترهای هم‌سایه‌ی هم‌اندازه‌ی خودم هم بودند که در کوچه یا خانه‌هامان با هم بازی می‌کردیم. (در کودکی من و در اطراف من قاعده‌ی دخترها با دخترها و پسرها با پسرها شدید و جدی رعایت می‌شد.) خاله‌بازی یا یک‌قل دو‌قل یا لی‌لی یا از همین بازی‌هایی که به امکانات خاصی جز خودمان احتیاج نداشت. بعد رفتم مدرسه و هم‌چنان کسی کاری به کارم نداشت و هر از گاهی می‌پرسیدند مشق‌هات را نوشتی و آخر سال کارنامه‌ی افتخارآمیز من با یک عالم بیست براشان کافی بود. اولین کتاب‌هام کتاب درسی بود که مدرسه داد و تا سال‌ها بعد هم همین طور بود. کسی مرا تشویق به خواندن یا هر کار فرهنگی دیگری نمی‌کرد و البته منع هم نمی‌کرد. بچه‌ی نه ساله یا ده ساله‌ای بودم که اسم کتاب‌های جدی کتاب‌خانه‌ی برادرها را از روی عطفشان نگاه می‌کردم و گاهی یکی را برمی‌داشتم و سعی می‌کردم بخوانم. بدیهی است که خواندن دانش و ارزش یا اصول فلسفه و روش رئالیسم در ده سالگی -ای بسا حتی در بزرگ‌سالی- به جایی نمی‌رسد. بعد در گوشه و کنار خانه کتاب ر-اعتمادی پیدا کردم که به خاطر قطع جیبی و کاغذ کاهی و داستان‌های عشقی جذاب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر و قابل درک‌تر بود. موسیقی کلا تعطیل بود و معنیش فقط آهنگ‌ها و تصنیف‌هایی بود که از تلویزیون با گل و درخت و دشت پخش می‌شد یا مرتضی و شهره و شهرام شب‌پره که در عروسی‌ها می‌شنیدیم و باهاش قر می‌دادیم.
گمانم این ویژگی به من کمک کرد و برایم فضایی فراهم کرد که خودم کشف کنم و شگفت‌زده شوم. از آن موقع تا به حال جریان این کشف‌ها و شگفت‌زدگی‌ها قطع نشده. شدت پیدا کرده یا کم‌تر شده، ولی هست. یک جور کودکی بی‌پایانی به من می‌دهد. کودکی که همیشه چیزی برای شاد کردن و سرگرم کردن خودش پیدا می‌کند، این قدر که هنوز چیزی ندیده است. این کودکی دنباله‌دار به من کمک می‌کند بتوانم راحت‌تر و حتی شادتر زندگی کنم. این کودکی دنباله‌دار شاید مرا سر پا نگه داشته است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

رذیلت‌های ناچیز

یک سری نیم‌کت توی پارک‌ها گذاشته‌اند که مثل یک گهواره یا تاب کوچک تکان می‌خورد. یک اهرم دارد که به جای این که به پایه وصل باشد به لولا وصل است. بلد نیستم درست توضیح بدهم. همین قدر از من قبول کنید که انگار نشسته‌اید روی تاب کوچکی و پایتان را آرام به زمین می‌زنید که تکانکی، تکان کوچکی بخورید یا مثلا توی گهواره دراز کشیده‌اید و کسی آرام تکانتان می‌دهد. من عاشق این نیم‌کت‌هام. می‌توانی بنشینی روی یکیشان و بی‌خیال بستنی لیس بزنی و تکان بخوری. یا حتی از آن هم بهتر، هیچ کاری نکنی و فقط تکان بخوری. حالا حساب کن تنها نباشی و مثلا سه نفری بنشینید روی یک نیم‌کت، چه هر و کری می‌توانید راه بیندازید. کلا حس تنها نشستن و با دیگران بودن روی این نیم‌کت‌ها خیلی فرق دارد. مثل همه‌ی چیزهای دیگر که تنهایی و با دیگرانش فرق دارد.
دو هفته پیش با دختر برادرم رفته بودیم پارک. البته دختر برادر من بچه‌ی دو سه ساله‌ای نیست که برده باشمش پارک که سوار تاب و سرسره شود. دختر بیست و پنج ساله‌ی برازنده‌ای است. برایش از این نیم‌کت‌ها تعریف کرده بودم. دور تا دور پارک را گشتیم که یکیشان خالی باشد و بشینیم روش. هیچ کدام خالی نبود. پارک پر بود از پیرمرد و پیرزن و مادر و بچه‌هایی که داشتند عصر آفتابی خوشی را کنار هم سپری می‌کردند. یکی را پیدا کردیم که فقط یک خانم مسن نشسته بود یک طرفش و باقیش جا داشت که ما بنشینیم. لب‌خند زدیم و سلامی کردیم و مثل دو تا دختر مودب نشستیم. بعد از یکی دو دقیقه شروع کردیم آرام تکان دادن نیم‌کت. من زیرچشمی نگاهش می‌کردم. خوشش نیامد. یک کم که گذشت دستش را محکم گذاشت روی نیم‌کت که نگهش دارد. همین جوری الکی و بی‌توجه دیگر تکانش ندادیم. دوباره یک دقیقه بعد شروع کردیم تکان دادن. شروع کرد نوچ نوچ کردن و ما بی‌توجه. باز دوباره دستش را روی نیم‌کت محکم نگه داشت که یعنی نه. لب‌خند به لب برگشتیم طرفش که یعنی چی. گفت «دوست ندارم تکون بخورم. خوشم نمیاد.» من خندیدم و گفتم «همه‌ی کیفش به همین تکونشه که.» گفت «ولی من خوشم نمیاد.» دختر برادرم همین جور که می‌خندید گفت «ولی ما خیلی خوشمون میاد.» گفت «پس بذارین من برم.» بنده خدا چادرش را جمع و جور کرد و پا شد رفت.
از دو هفته پیش تا الان عذاب وجدان ولم نمی‌کند که لابد عصر آفتابی دل‌پذیرش را خراب کردیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

نویسنده‌ی فقید *

«کتاب به خودی خود باید کامل باشد، و این نوشته اگر رضایت تو خواننده عالی مقام را جلب کند، من مزد زحمت خود را گرفته‌ام، و اگر تو از آن راضی نباشی، من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم می‌کنم و از تو خلاص می‌شوم.»

این جملات بخشی از یادداشتی است که براس کوباس خطاب به خواننده‌ی کتابش نوشته است. کتاب می‌گوید خاطرات پس از مرگ نویسنده است که خودش نوشته و خب واضح است که طنز از همین جا شروع می‌شود. از همین اسم کتاب و روی جلد.
داستان این طوری شروع شده که نویسنده می‌گوید نمی‌داند از مرگ شروع کند تا برسد به تولد یا ازتولد تا مرگ. خلاصه که از مرگش شروع می‌کند و بعد می‌پرد سراغ تولد و قصه را پیش می‌برد و گاهی هم خیلی جزئی و ملایم با زمان بازی می کند. نسبت به خودش و اطرافیانش و محیطی که در آن زندگی کرده هیچ تعارفی نداشته و مماشات نکرده. از همه چیز حرف می‌زند و کسی را بی‌نصیب نمی‌گذارد. آدم زیرک و طنازی است و خوب قصه‌اش را تعریف می‌کند.
من راستش تعجب کردم که در قرن نوزده در برزیل چنین نویسنده‌ای و اساسا چنین آدمی بوده. به گمان من همه چیز داستان از نوع نگاه به زندگی و خود تا نوع روایت بسیار مدرن‌تر از قرن نوزده است. شاید که داستان عالی نباشد. مثلا گاهی به نظر می‌رسد می‌توانسته کم‌تر حرف بزند -این جور وقت‌ها می‌گوید من مردم و زیاد وقت دارم برای حرف زدن و عجله‌ای نیست-
یا بگذرد از بعضی چیزها، ولی برای من طنز و صراحت نویسنده جالب بود.

خاطرات پس از مرگ براس کوباس
ماشادو دآسیس- ترجمه‌ی عبدالله کوثری
انتشارات مروارید- چاپ اول 1382

* این تعبیر را خود نویسنده اول کتاب در وصف خودش می‌گوید. «من نویسنده‌ای فقید هستم، اما نه به معنای آدمی که چیزی نوشته و حالا مرده، بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد می‌نویسد.»

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

توی آسمان‌ها می‌گشتم

عید من و بابا و مادر توی آش‌پزخونه نشسته بودیم دور هم به میوه و چایی خوردن. بابا هم مثل همیشه چیزی برای سر به سر گذاشتن پیدا کرده بود. این دفعه در مورد من. سیب پوست می‌گرفت و مسخره‌م می‌کرد و قهقهه‌های تابلو اغراق‌آمیز می‌زد. الکی نفس‌نفس می‌زد و دوباره خنده‌اش را ول می‌کرد. بهش گفتم «درسته شما یه حاج‌آقایی با مو و ریش سفید منو مسخره می‌کنی؟ زشت نیس براتون آخه؟» این دفعه چشم‌هاش برق زد و سیبش را نگه داشت توی دستش. گفت «چرا به خدا. ولی خیلی کیف داره.» بعد هر دو شروع کردیم جدی جدی خندیدن. مادر نگاهش می‌کرد و یواشکی می‌خندید و سرش را ملامت‌بار تکان می‌داد. بابام یک پر سیب که پوستش را کلفت گرفته بود، داد دستم که بخورم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

در قطار


پارسال. در راه تهران به مشهد.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

غریبه

طرفهای ساعت یازده صبح بود. من سوار اتوبوس شریعتی بودم توی همت. همت خلوت، اتوبوس خلوت. توی حال همیشگی خودم که چیزی بین بی‌خیالی و دید زدن مردم است نشسته بودم. ایستگاه که نگه داشت خانم میان‌سال نسبتا تپل سوار شد. یک کم شلخته و نامرتب لباس پوشده بود؛ هر کدام یک رنگ، چروک. به نظر نمی‌رسید مشکلی با این بخش خودش داشته باشد و خوش‌حال بود. دست کم راحت به نظر می‌رسید. یک جور باعجله‌ای سوار شد که اصلا بهش و به آن ساعت روز نمی‌آمد. بعد از این که یکی دو دقیقه نشست و انگار نفسش کمی سرجا آمد، از کیفش یک بسته‌ی شش‌تایی جوراب نازک مچی درآورد. دودی رنگ. یک جفتش را همان جا پوشید باقی را گذاشت توی کیفش. کفش‌هاش کف اتوبوس بود و پاهاش را گرفته بود بالا و جوراب‌ها را ورانداز می‌کرد. انگار داشت فکر می‌کرد به پولی که داده می‌ارزد یا نه. سرش را آورد بالا و دید من دارم نسبتا دزدکی نگاهش می‌کنم. باز دستش را کرد توی کیفش و ناخن‌گیر درآورد. یکی دو تا از ناخن‌هاش انگار گوشه کرده بود یا چی. درستشان کرد. با سوهان ناخن‌گیر سوهان کشیدشان و ناخن‌گیر را گذاشت توی کیفش. یکی دو دقیقه بعد دستش را کرد توی جیب پالتوی نسبتا گشادش. یک مشت کاغذ درآورد و نگاهشان کرد و گذاشت توی کیف پولش. یک زیپی جلوی کیفش داشت که انگار برای همین چیزها بود. بعد چند تا قبض آب و برق و فلان از توی کیفش درآورد و موبایلش را هم از توی جیب‌های آقای ووپی پالتوش. شروع کرد حساب کردن قبض‌ها و جمع زدن پولشان. بعد باز دست کرد توی کیفش و خودکاری را انگار از ته غار پیدا کرد. کل پول قبض‌ها را نوشت پشت یکیشان. کیف پولش را نگاه کرد. انگار آن قدر نداشت. یک جای دیگر کیفش را نگاه کرد. کارت عابر بانکی بود و خوش‌حالش کرد. همه چیز را گذاشت توی کیفش. دوباره همان طور نامرتب. بعد انگار همه کارش تمام شده باشد، روسریش را روی سرش درست کرد و گرهش را محکم کرد و شروع کرد لب‌خند زدن.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

چنان زیبایم من/ که الله اکبر/ وصفی است ناگزیر/ که از من می‌کنی*

جوان که بودم یا شاید جوان‌تر و گاهی احوالی داشتم، حدیث یا نقل یا چیزی شنیده بودم که می‌گفت موقع باریدن باران آدم‌ها به خدا نزدیک‌تر اند. خدا حرف‌هاشان را بهتر می‌شنود. حالا نمی‌دانم اثر همان شنیده‌ها و احوال است یا چیز دیگری که هنوز هم وقتی باران می‌بارد، هی می‌روم پشت پنجره و تماشا می‌کنمش. دستم را می‌گیرم بیرون تا خیسش کند و خنکاش را حس کنم. کله‌م را این قدر می‌چرخانم تا زیر چراغ خیابان ببینمش. باریدنش شادی و خوشی می‌آورد. انگار میان همه‌ی چیزهای ناخوشایندی که توی جان آدم هست، نور کوچکی پیدا می‌شود. نمی‌دانم چرا یا چه طور. ولی امیدوارم می‌کند.
باران می‌بارد و صدای قطره‌هاش لای برگ‌ها می‌آید. بویش خانه را پر کرده. دلم نمی‌آيد بروم بخوابم. می‌ترسم نکند تمام شود. نکند صبح که پا می‌شوم خبری ازش نباشد.

* بخشی از یکی از شعرهای شاملو است. این جا کل شعر را بخوانید. +

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

ما را چه گونه دیدی؟

حیف که نوشتن از محسن نامجو مدت‌ها است خیلی خز شده و گرنه می‌نوشتم که دوباره ترنج گوش کردم بعد از مدت‌ها و آن یک دقیقه‌ی آخرش کیف محض کردم و باز فکر کردم من هم اگر جای اساتید موسیقی ایران بودم از جوانی که صداش را آن قدر رها و بی‌خیال ول می‌کند، می‌ترسیدم و بدم می‌آمد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

سبزه‌مان را هنوز دور نینداخته‌ام. هی نگاهش می‌کنم، هی حیفم می‌آید. فکر می‌کنم شاید رشد کرد چیزی شد. آبش می‌دهم و حواسم به آفتابش هست. منتظرم بشود مزرعه‌ای توی خانه‌مان و ازش خوشه‌های طلایی گندم سر بلند کند و گردن کج کند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

این جا خوب جاییه

اگر این سقف آبی درخشان یک‌دست نقاشی‌مانند بالای سر امروز من و شما آسمان تهران است، پس آن پرده‌ی خاکستری دودزده‌ی باقی روزهای سال چیست؟

پ.ن: بیم آن می‌رود که تیتر و گزارش فوق از آسمان تهران دروغ سیزده باشد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

بهاری دیگر آمده است

به این فکر می‌کنم که ما آدم‌ها الکی منتظر بهانه‌ای برای شروع ایم. برای دل خوش بودن و امیدوار بودن. هر چند که این شروع‌ها خیلی واضح قراردادی باشند، باز ما محتاج این هستیم که نفسمان را حبس کنیم و هزار تا فکر خوب کنیم و تصمیم بگیریم و امیدوار شویم و بعد نفسمان را ول کنیم و شروع کنیم.
سال نو به هر کسی که این جا را می‌بیند مبارک. روزهای خوشی پیش روی همه‌تان باشد. پیش روی همه‌مان.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

دو قدم مانده به فلان

حدود بیست و چهار ساعت دیگر به تمام شدن این سال و شروع سال تازه مانده. خانه‌ی ما در نامرتب‌ترین حالت خودش در چند ماه اخیر به سر می‌برد. هر چیزی که فکرش را بکنی کف هال ریخته. حتی شمردنشان طول می‌کشد. من احساسم این است که در این بیست و چهار ساعت باقی‌مانده معجزه می‌کنم. خانه را مثل دسته گل می‌کنم. خودم را می‌دهم دست خانم بند و ابرو و چیتان و خوش‌گل تحویل می‌گیرم. یخچال را مثل قطعه‌ای از بهشت، پر و هیجان‌انگیز و خوش‌مزه می‌کنم.
عوض شروع کردن هر کاری نشستم این جا و گودرم را مثل دسته گل تمیز و خالی کردم. چشمم به این است که شاید چند نفر دیگر شب عیدی برگردند خانه‌شان. دلم خوش از آمدن آدم‌های دور و نزدیک است. دلم خوش از رفتن سال کهنه است. سالی که همه‌مان را خسته و کلافه کرده. سالی که انگار گولمان زد. با امید شروع شد و با درد ادامه پیدا کرد و همه‌مان را منتظر رفتنش کرد.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

دیروز



۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

این منم؟

نمی‌دانم اولین بار چه طور شد فهمیدم صداهایی که روی کارتون و فیلم هست صدای اصلی نیست و کسی دارد به جایشان حرف می‌زند. یعنی می‌دیدم پسر شجاع یا حنا لب‌هاشان الکی دو تا تکان می‌خورد و صدا یک عالم حرف می‌زند. بعد فهمیدم که کسانی دارند جایشان حرف می‌ِزنند. همین. از همین جا شیفته‌ی این ماجرا شدم. فکر می‌کردم هر چه دلت خواست به جای آن‌ها می‌گویی. هر طوری که دلت خواست قصه را تغییر می‌دهی. بزرگ‌تر که شدم فهمیدم اسمش دوبله است و ماجراهایی دارد. فکر کردم بزرگ که شدم دوبلور می‌شوم. نمی‌دانم چرا تصمیم نبود، آرزو بود. نوجوان بودم که تلویزیون برنامه‌ای پخش می‌کرد به اسم صداهای ماندگار. همه‌ی برنامه در مورد دوبله و به قول خودش عصر طلایی دوبله‌ی ایران و همه‌ی آن صداهای ماندگار بود. این برنامه یک جور جادو بود. همه‌ی آن صداهایی که شنیده بودم توی فلان فیلم و روی صورت فلان هنرپیشه، شده بودند آدم‌هایی با صورت و دست که داشتند با صدای خودشان در مورد کارشان حرف می‌زدند و گاهی یک جمله از یکی از رول‌ها -اصطلاح رایج برنامه- را می‌گفتند. واقعا نمی‌توانستم از جلوی تلویزیون سیاه سفید چهارده اینچمان تکان بخورم. حرف‌هاشان را گوش می‌کردم و به چهره‌شان وقتی پشت آن میکروفون کذایی نشسته بودند و کاغذی دستشان بود و رولشان را می‌گفتند دقت می‌کردم تا بفهمم چه طور آن کار را می‌کنند. خلاصه که یک روز وقتی تنها بودم، رادیو ضبط یک کاسته را آوردم، دیوان حافظ را هم گذاشتم جلوم. یک دو سه آزمایش می‌شود تاریخی را گفتم و همه چیز آماده بود. استرس من در حد پنالتی فینال جام جهانی بود. دکمه‌ی ضبط را زدم و غزل را خواندم. از نصفه‌های غزل عجله داشتم زودتر تمام شود و بشنوم چی شد بالاخره. حاصل کار هیچ ربطی به توقع من نداشت. این قدر که مطمئن بودم به خاطر استرس زیاد و فاصله‌ی دهانم با ضبط و باقی چیزها این قدر افتضاح است. فکر کردم باید راحت‌تر و بی‌خیال‌تر باشم و متن بخوانم نه غزل. به ایده‌ای هم در مورد ماجرای فاصله‌ی دهان با آن دایره‌ی گیرنده‌ی صدا رسیدم. گشتی زدم توی خانه. استرسم را با خوردن چند تایی آلو بخارا که از توی فریزر برداشته بودم فرونشاندم و یک جور لرزان امیدواری کار را از نو شروع کردم. متنی از یکی از کتاب‌های توی خانه خواندم. همین که تمام شد برگرداندم گوش بدهم. نتیجه خوب نبود. صدایی که از آن تو درمی‌آمد اصلا شبیه آن صدایی که همیشه توی سر من حرف می‌زد و به نظرم صدای من بود، نبود. تصورم کاملا چیز دیگری بود. اولین واکنشم به شنیدن صدای خودم این بود که «اه! پس من چه جوری دوبلور بشم؟»

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

تهران به سنه‌ی هزار و سیصد و هشتاد و هشت

احتمالا روزی می‌رسد که صبح که از خواب بیدار می‌شویم و کامپیوتر را روشن می‌کنیم، از این که بعد از کلیک روی فایرفاکس صفحه‌ی گوگل ظاهر می‌شود و می‌توانیم بینیمش تعجب می‌کنیم و خدا رو شکر می‌کنیم. بعد جوری اشک در چشمانمان حلقه می‌زند که انگار یکی از نوستالژی‌های کودکی مثلا سرندپیتی یا عمو جغد شاخ‌دار را دیده‌ایم.
راستش گمان کنم این جوری که دارد پیش می‌رود (توضیح این جوری یکیش این که من فقط یک بار توانسته‌ام در هشت روز گذشته ایمیلم را آن هم با کمک آنتی پراکسی باز کنم. باقی وقت‌ها یا آنتی پراکسی خودش پراکسی شده بوده یا این قدر کند بوده که طفلک کار نمی‌کرده یا اعصابی برای من باقی نمانده بوده که تلاش کنم.) آن روز حتی شاید خیلی زود برسد.
گمانم آن آقایی که پایش را گذاشته روی شیلنگ اینترنت یا آن یکی که لوپ جیمیل را با دست نگه داشته، به نظرشان رسیده وقتی می‌شود این کار را از دو روز قبل از بیست و دوی بهمن و تا یک هفته بعدش ادامه داد، چرا نشود برای همیشه؟ چرا پایم را روی شیلنگ بیش‌تر فشار ندهم؟

پ.ن: واضح و مبرهن است که ترکیب آنتی پراکسی را مدیون سردار احمدی مقدم هستم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

مثل دختره‌ی فیلم زندگیم بدون من، مثل خیلی آدم‌های فیلم‌های این طوری دیگر که دارند می‌میرند و یادشان می‌آید آرزوهاشان، کارهای نکرده‌شان را بنویسند، حالا که انگار اصل زندگی بیش‌تر از همیشه در خطر نبودن است، حالا که انگار در بند بودن در دست‌رس‌ترین چیز ممکن است، هوس کردم بنویسمشان تا دست کم یادم بماند. گاهی خیالی بپرورم ازشان. چیزی اضافه کنم بهشان. جزئیاتی بنویسم براشان. دلم را خوش کنند لااقل.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

باران بی ترانه

هوا چندان سرد نبود. باران خیلی دل‌انگیزی می‌بارید. خیابان‌ها خلوت بود و می‌توانستی هر چه قدر دلت می‌خواهد راه بروی و زمزمه کنی یا حتی بلند بخوانی. کفش‌هام قشنگ بود به نظرم و راه رفتن با آن‌ها خیلی خوشایند بود. روسریم رفته بود عقب و باران موهام را جور خوبی کمی خیس کرده بود. می‌توانست عصر پنج‌شنبه‌ی خوبی باشد. می‌توانست از آن عصرهایی بشود که هی یادش بیفتم و شاد شوم. فقط اگر من آن قدر گرسنه نبودم و جای نزدیکی برای خوردن غذای خوب پیدا می‌کردم. یا حتی اگر کسی بود که با هم به این پیدا نکردن جا و غذا بخندیم. اگر چیزهای جزئی یاری می‌کردند این طور نمی‌شد که تنها توی خیابان راه بروم و گریه کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

این نوشتار خُرد است

حدود دوازده سال است که من مسافر خط تهران مشهد ام. تقریبا هر سه ماه یک بار. البته هم دیر و زود دارد و هم سوخت و سوز. تقریبا می‌کند به عبارت صد بار که من این راه را رفته‌ام و برگشته‌ام. بیش‌ترش هم با قطار بوده. حالا من می‌خواهم سیر بلیت قطار گرفتنم را و اصلا تکامل این موجودی را که اسمش ناوگان ریلی است و تقریبا دارد برای من تاریخی هم می‌شود، برایتان تعریف کنم.
دوازده سال پیش که من شاگرد ترم یک بودم، سه جور قطار بین تهران و مشهد رفت و آمد می‌کرد. بهترینشان درجه یک چهار تخته بود به قیمت حدودسه هزار و پانصد تومان. بعدی درجه یک شش تخته بود با قیمت حدود دو هزار و پانصد تومان و آخرینش هم درجه دوی معمولی بود با قیمت هزار و دویست تومان. البته خود درجه دو هم دو مدل تخت‌خواب‌شو و لوکس صندلی داشت. گمان نکنید درجه دوی تخت‌خواب‌شوکم‌ترین شباهتی به این کاناپه‌های تخت‌خواب‌شوی تجملی این روزها داشت. خیر. صندلی چرمی سبز نه چندان ملایمی بود که می‌کشیدی و تا نصفه‌ی کوپه می‌آمد و آن طرف مقابل هم به هم‌چنین و این جوری می‌شد که شما دو نفر روی همان فضا می‌خوابیدید. پای شما در دهان او بود و بر عکس. درآوردن یا درنیاوردن جوراب روبه‌رویی هیچ کمکی بهتان نمی‌کرد. در لوکس صندلی هم باید تمام راه را بیدار می‌ماندی و رو‌به‌رویی را که با دهان باز چرت می‌زد یا آدم‌های بیرون کوپه را که سیگار و آه می‌کشیدند تماشا می‌کردی. در هیچ کدام از این قطارها غذا جزو سرویس شما نبود و باید چای یا غذا سفارش می‌دادی. چای را در کوپه بهتان تحویل می‌دادند و غذا در رستوران قطار که معمولا واگن میانی است. در قطار درجه دو هیچ چیزی به شما نمی‌دادند و به همین دلیل جزو ملزومات سفر با این قطار ملافه‌ی همراهتان بود. به اضافه‌ی این که این قطار هیچ جور سیستم تهویه‌ای هم نداشت. بوی سیگار آقای توی راهرو را حتما باید تحمل می‌کردی و همین طور گرما و سرما را. قطار درجه یک چهار تخته برای هر نفر ساکی شامل پتو و بالش داشت و ملافه را هم آخر شب در بسته‌بندی تمیزی بهت می‌دادند. تهویه و گرما و سرما هم وضع نسبتا قابل تحملی بود. بدیهی است بهترین حالت این بود که بتوانید بلیت درجه یک چهار تخته پیدا کنید و فاصله‌ی اغلب پانزده ساعته‌ی راه را بخوابید و دراز بکشید. آن موقع خط آهن بین مشهد و تهران دو ریله نبود و قطارها باید برای رد شدن آن که از رو‌به‌رو می‌آمد صبر می کردند. همین می‌شد که اغلب پانزده ساعت در راه بودند.
گرفتن بلیت اصلا ماجرایی بود به طورر کلی غیرقابل مقایسه با خود قطار از جهت تنوع مسائل و پیچیدگی و رقت‌انگیزیشان. در فصل‌های معمول شما می‌رفتی آزانس مسافرتی ـ نه هر آژانسی که نزدیکت بود. آژانسی که بلیت قطار می‌فروخت. ـ و به خانم آژانسی می‌گفتی بلیت برای فلان روز مشهد یا تهران می‌خواهم و بعد خانم می‌زد توی سیستم جلوش و دید دید صدای کامپیوترش می‌آمد و پس از چند دقیقه ایشان می‌گفت جا می‌دهد یا نمی‌دهد. این کار را اغلب باید دو هفته زودتر از تاریخ رفتنت می‌کردی و گرنه بلیتی در کار نبود. در این جور مواقع خانم می‌گفت «جا نمی‌ده عزیزم. بین راهی می‌خوای؟ شاهرود جا می‌ده ها.» در همه‌ی این مراحل خانم آژانسی حوصله و اعصاب شما را نداشت و داشت بهت لطف می‌کرد که کارت را راه می‌انداخت. مثلا اگر می‌خواستی که یک روز جلوتر یا عقب‌تر از تاریخ اولیه را چک کند، خیلی شرمنده بودی و گردنت را کج می‌گرفتی و با یک ببخشید محکم جمله‌ت را شروع می‌کردی. شاه‌کار این سیستم فروش بلیت دم عید بود. در اصطلاح راه‌آهنی‌ها فروش نوروزی. خب ملت همه می‌خواهند سال را در حرم امام رضا با صدای زنده‌ی نقاره تحویل کنند و دانش‌جوها هم که می‌خواهند بروند خانه و اصلا حتی اگر نخواهند بروند هم انتخابی ندارند، خوابگاهشان تعطیل است و باید بروند. این طوری بود که نصف این مملکت به فکر مشهد رفتن می‌افتادند. آن موقع هنوز لیزینگ هم نبود یا دست کم این قدر زیاد نبود که بشود با ماهی چه قدر پراید یا پژو خرید و زد به دل جاده. اولین گزینه‌ی سفر خانوادگی هم که قطار است. حتی نقل معروفی هم هست در این مورد که شاید شنیده باشید. «
اگر قرار باشد بین هواپیما و راه‌آهن یکی را انتخاب کنید، راه‌آهن را انتخاب کنید.» به همین دلیل فروش نوروزی موضوع بسیار جدی و مهمی بود.
معمولا دهه‌ی آخر بهمن و بعد از بیست و دوم بهمن یک روز مال فروش نوروزی بود. ماجرا هم این طور بود که چند آژانس برگزیده امتیاز فروش نوروزی داشتند. این‌ها از یکی دو روز قبل پارچه‌ای می‌زدند در آژانسشان که در این دفتر فلان. بعد اخبار هم اعلام می‌کرد که فروش نوروزی بلیت‌های قطار در مسیرهای فلان روز فلان آعاز می‌شود. از این جا بود که ماراتن شروع می‌شد. صبح ساعت شش یا حتی زودتر باید می‌رفتی در آزانس. اسمت را روی کاغذی که آن‌جا زده بودند روی دیوار یا دست به دست می‌چرخید و لیست حاضران بود، می‌نوشتی. شماره‌ای داشت و این شماره معلوم می‌کرد وقتی حضرات آژانسی آمدند، به ترتیب آن بلیت می‌فروشند. صحنه‌ی اول صبح اطراف آژانس واقعا دیدنی بود. ساعت شش صبح بهمن ماه یعنی هوای تاریک و سرد. می‌رسیدی در آزانس و می‌دیدی مردم چند نفری ایستاده‌اند و یکی کاغذی توی دستش است و دیگران کاغذ را ورانداز می‌کنند. سه چهار تا ماشین آن اطراف بود که کسی درشان خوابیده بود و پتوش را کشیده بود روش و فلاسک چایش هم کنارش روی صندلی شاگرد. بقیه هم اغلب بحث می‌کردند که کی و چه طور آمده‌اند و در راه دیده‌اند که آزانس فلان جا خلوت‌تر بوده یا شلوغ‌تر. آن‌هایی که تروفرزتر بودند یا ماشین داشتند اسمشان را در دو سه لیست نوشته بودند و بین آژانس‌ها رفت‌وآمد می‌کردند که هر جا زودتر نوبتشان شد بلیت بگیرند. همه هم دنبال بلیت برای بیست و هشتم یا بیست و نهم اسفند می‌گشتند که از تمام تعطیلاتشان خوب استفاده کنند و سال را در جایی که می‌خواهند تحویل کنند. بعد آژانسی‌ها که آن روز دست کمی از خدا نداشتند می‌آمدند و سیستمشان را به مرکز وصل می‌کردند و به ترتیب از روی لیست می‌خواندند. سه نفر می‌رفتند توی دفتر و در بسته می‌شد و ملت مصرانه و کنج‌کاو و حسرت به دل از پشت شیشه‌ها داخل آژانس را تماشا می‌کردند. تماشا که نه، مشاهده. یعنی تک‌تک اتفاقات آن تو را برای بیرونی‌ها گزارش می‌کردند. «سیستمش قطع شد. کاغذ بلیتش تمومه. داره چای‌می خوره. این نفر قبلی داره لفتش می‌ده و گرنه الان باید تموم می‌شد میومدن بیرون. رفته دسشویی.» کاغذی هم می‌زدند به شیشه‌ی آزانس که جدولی داشت و آخرین اطلاعت تمام شدن بلیت‌ها درش بود و مرتب هم تغییر می‌کرد. هر نیم ساعت یا چهل دقیقه یک بار آقا می‌آمد روی خانه‌ای را ضرب‌در می‌زد. مثلا بیست و هشتم چهارتخته‌ی ساعت شانزده و چهل تمام. اگر بالاخره بعد از چند ساعت همان بلیتی که می‌خواستی را می‌توانستی بگیری، واقعا موفقیت بزرگی نصیبت شده بود در حد پیروزی در جنگ‌های صدر اسلام.
من سه چهار بار در این مراسم شرکت کرده‌ام و استرس و بی‌چارگیش را تحمل کرده‌ام. یعنی در این حد استرس که هی تا صبح از خواب پریدم و فکر کردم خواب ماندم و بلیت تمام و هیچ. اعصاب خرابی مردم در وضعی بود که دست کم دو سه تا دعوا راه می‌افتاد سر این که من زودتر آمدم چرا این آقا اسمش توی لیست جلوتر از من است یا چرا خانم اپراتور هی می‌رود دست‌شویی و چرا فلان آژانس الان پنجاه و چهار نفر بلیت فروخته و شما هنوز نفرسی و هشتم اید. من حتی شاهد یک مورد شکستن در شیشه‌ای آژانسی در خیابان وزرا هم بوده‌ام به خاطر شلوغی و دعوا و اضطراب و این چیزها. بدیهی است که در این موقعیت گرفتن بلیت دل‌خواه چه بشکنی داشت.
حالا می‌نشینم توی خانه و با خیال راحت از بین ده جور قطاری که می‌رود مشهد، که اغلبشان عصرانه و چای و شام و دسر می‌دهند توی کوپه و فیلم نشان می‌دهند، یکی را انتخاب می‌کنم، معمولا آن یکی که فیلم نشان نمی‌دهد و می‌شود با خیال راحت خوابید، پولش را با کارت بانک سامانم که همه‌ی عددهاش را حفظم می‌دهم و برای خودم می‌شنگم. باور کنید من خیلی هم ندید بدید نیستم. می‌دانم ملت در ممالک خارج خیلی از ما شیک‌تر و خارجی‌تر هستند و همه چیزشان را در اینترنت تماشا می‌کنند و انتخاب می‌کنند و پولش را می‌دهند و تمام. ولی واقعا این ماجرا برای من الان خیلی تجمل و راحتی به حساب می‌آید و تقریبا هر بار کیف می‌کنم.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

ما به اندازه‌ی ما می‌روییم

دو سه سال پیش دوست عزیزی را بازداشت کرده بودند. بعد که تعریف می‌کرد گفت وقتی که در اوین می‌خواستند ببردنشان توی سلول تقریبا همه چیزشان را ازشان گرفته‌اند از جمله بند کفش. ظاهرا بند کفش را به این دلیل که زندانی با آن خودش را دار نزند یا کاری شبیه این. بعد خودش گفت آن موقع از این کار خنده‌اش گرفته بوده. با خودش فکر کرده همه‌ی این اعتراض و تحصن و چی و چی به خاطر تغییر شرایط و بهتر زندگی کردن است. دیوانه ام خودم را بکشم؟ بکشم که چی؟
حالا هم همین است. خب مگر نه این که همه‌ی این اشک و خون و درد و درد و درد برای زندگی بهتر است؟ برای اصل زندگی است؟ حواسمان به زندگی باشد پس. پاس بداریمش. زندگی کنیم با همه‌ی وجودمان.

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

وقت ما رو به اتمام است؟

جزو اولین سوال‌هایی که هر بچه‌ای باهاش مواجه است کنار این که مامانت را بیش‌تر دوست داری یا بابا، این است که بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشوی.
خب این سوال برای من هنوز هم جواب ندارد.