۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه

عروسی دوست گرامی

کت و دامن سورمه‌ای ساده و از مد رفته‌ای پوشیده بودم. فهیمه هم یک جور بلوز و شلوار مشکی پوشیده بود. موها و صورتش را هم آرایش کرده بود. پریسا پیراهن مشکی یقه باز کوتاه. خیلی سخت آرایش صورت و موهاش را می‌دیدم. گرد کنار هم ایستاده بودیم. احتمالا هر کسی از دیدن آن دو نفر دیگر با این لباس و قیافه یک کم تعجب کرده بود. ده پانزده نفر وسط سالن با آهنگ خودشان را پیچ و تاب می‌دادند. ما دوستان مشترک داماد و عروس هم با اصرار مادر داماد کنار هم ایستاده‌ بودیم و هر از گاهی دست‌هامان را تکانی می‌دادیم. پریسا از این که اعتبار تافلش تمام شده و دو بار درخواست ویزاش ریجکت شده، حرف می‌زد. می‌گفت که به هر حال از کاری که دارد چندان ناراضی نیست. فهیمه از جاهایی که قرار است اپلای کند صحبت می‌کرد. من می‌گفتم دوست دارم شهری که قرار است درش چند سالی درس بخوانم و زندگی کنم چه طور باشد. یک دفعه احساس کردم یک چیزی غلط است و ما وصله‌ی ناجوری هستیم آن جا.
پدرو مادرهای گرامی تا شما فکری برای مراسم عروسی و مهمان‌هایش کنید، ما هم تصمیم بگيريم که مثل آدمیزاد عروسی برویم یا همين جوری..

هیچ نظری موجود نیست: