۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

نازی کوچولو

توی بانک یکی دو صندلی آن ورتر از من لبه‌ی صندلی نشسته بود. چند تا اسکناس را صاف و مرتب توی دستش نگه داشته بود. نگاهش نمی‌دانم به کجا خیره بود. صورتش رنگ پریده، چشمانش درشت و لب‌هاش باریک بودند. جوری بود که فکر می‌کردی همین الان از آسمان چندم پرت شده روی زمین و نمی‌داند کجاست و چه باید بکند. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. بعد خانمی نزدیکمان شد که گمان کردم مادرش است. پرسیدم «دختر شماست؟ می‌توانم ازش عکس بگیرم.» طوری نگاهم کرد که یعنی متوجه نشده چه می‌گویم. تا من دوباره بگویم دختر بچه براش گفت. مادرش لب‌خند زد که یعنی بله و چیزی گفت. تازه فهمیدم نیمه شنوا است. تا من دوربینم را دربیاورم دنبال مادرش رفت و ته صف ایستاد. رفتم نزدیکش. خلاصه هر طوری بود سر صحبت را باز کردم . اسمم را گفتم و لب‌خند زدم و از این چیزها. آخرش بهش گفتم دوست داری ازت عکس بگیرم. همین الان می‌توانی ببینیش. کمی به دوربینم نگاه کرد و رفت سراغ برادرش تا از هر دوشان با هم عکس بگیرم. یکی دو تا گرفتم. برادرش کوچک‌تر بود و حوصله نداشت. دخترک بی‌خیال شد و در شلوغی بانک آمد جلوی دروبین ژست گرفت.

هیچ نظری موجود نیست: