۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

همین دیگه

خب کمی صبر کنید این پاییز برسد از راه. روزها کوتاه شوند. آفتاب کجکی بتابد. هوا کمی خنک شود. شب‌ها دلتان شنل یا ژاکت بخواهد. غروب‌ها هوس نسکافه‌ی داغ بکنید. برگ‌های توی کوچه وقت راه رفتن زیر پاتان خش‌خش کند. چرخ‌های طوافی زالزالک بفروشند. بعد که این چیزها رسیدند و خودی نشان دادند و جاگیر شدند، آن وقت هی بگویید پاییز آمد؛ پاییز شد. نه این که همین که تقویم پرید روی اول مهر جار و جنجال راه بیندازید که باز پاییز عزیز.
به قول معروف نکنید آقا جان! نکنید.

دخترانه؟

یک وقتی یک دوستی می‌خواست خانمی را که من ندیده بودم برایم توصیف کند. کمی چیزهایی گفت و بعدش گفت «خلاصه که از هر جاییش یه چیز دخترونه‌ای آویزونه.» حالا هنوز هم بعد از ده سال من مصداق این توصیف را هی می‌بینم. واقعا که توصیف گویا و مفیدی بود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

معجزه‌ی رنگ

نصفه شب است. تنها توی آش‌پزخانه پای ظرف‌شویی ایستاده‌ام و ظرف می‌شورم. فکر و خیال‌های روز توی سرم می‌چرخد. فکر و خیال‌هایی که مال روزهای ناخوش احوالی اند. روزهایی که زندگی کدر و بی‌رنگ و دوست‌نداشتنی است. همین طور حواسم پی هزار تا چیز ناخوشایند است. یک دفعه چشمم رنگ می‌بیند. دسنشکش‌های ظرفشوییم بنفش پررنگ و جان‌دار است. ماگم زرد زنده. همین طور که ابر پر از کف را توی لیوان می‌چرخانم، این بنفش و زرد با هم می‌رقصند و می‌چرخند. رنگ‌ها چشم‌هام را پر می‌کنند. انگار جان می‌دهند به چشم‌هام. ماگم را همین طور می‌چرخانمش توی دستم. چند بار. تند و تند. چشم‌ها و لب‌هام باز می‌شوند از هم.
گاهی انگار زندگی خودش را می‌اندازد بین لحظه‌های آدم. انگار دلش نمی‌خواد کم‌رنگ و کدر شود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

قصه‌ی قدیمی اتم


بعد از مدت‌ها چیزی ننوشتن، می‌شود با معرفی کتاب شروع کرد.

کپنهاگ را بخوانید. نمایش‌نامه‌ی خوبی است. چه بگویم درباره‌ش؟
در میانه‌ی جنگ جهانی دوم، ورنر هایزنبرگ -که شاید مشغول ساختن بمب اتم برای آلمان‌ها بوده- برای دیدن نیلز بور -که استاد هایزنبرگ بوده و پدر بمب اتم هم می‌نامندش- به کپنهاگ می‌رود. آن زمان آلمان کپنهاگ را اشعال کرده بوده. هایزنبرگ و بور که دوستان بسیار نزدیکی بوده‌اند، هم را می‌بینند. جزئیات دیدارشان چندان روشن نیست ولی با ناراحتی زیاد تمام می‌شود؛ دوستیشان هم.
ماجرای نمایش را روح‌های سه آدم تعریف می‌کنند. ورنر هایزنبرگ، نیلز بور و مارگرت همسر بور. روح‌های این سه نفر در زمان بسیار آینده‌ای، شاید روز موعود، این دیدار و انگیزه‌ها و حواشیش را دوباره برای هم تعریف می‌کنند. نمایش دو پرده دارد. پرده‌ی اول بیش‌تر شرح ماجرا است. پرده‌ی دوم هم حواشی و اتفاقات قبل و بعد آن و کمی هم آموزش فیزیک است. جاهایی هست که اتفاقات و احساسات آدم‌ها بسیار انسانی و قابل درک است.

راستش مدت‌ها بود کتابی من را این قدر به هیجان نیاورده بود. جاهایی بود که نمی‌توانستم ادامه بدهم. هیجان‌زده یا احساساتی می‌شدم و نمی‌توانستم کاری بکنم و هی برای مهربان همسر تعریف می‌کردم. می‌دانم که این حرف‌ها کافی یا مشوق نیستند ولی شما لطفا کتاب را از دست ندهید. من کلا به دانستن درباره‌ی آلمانِ بازه‌ی زمانی بین جنگ جهانی اول و دوم علاقه‌مندم و البته تنبل. ترجیحم این است که فیلم ببینم و داستان‌های نزدیک به واقعیتی بخوانم تا کتاب‌های تاریخی و تحلیل فراوانی که لابد وجود دارد. کسی اگر چیز خوبی می‌شناسد سراغ دهد لطقا.

کپنهاگ، نوشته‌ی مایکل فرین، ترجمه‌ی حمید احیاء، نشر نیلا، چاپ اول 86 و 2000 تومان

پ.ن: دوستی مدتی پیش یکی دو تا فیلم شبه مستند داده و من هنوز ندیده‌امشان. ببینم و خوب باشد و چیزی بفهمم، حتما خبرتان می‌کنم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

منِ محافظه‌کار

از اول تابستان، یعنی از اول خرداد تا به حال می‌خواهم کفش بخرم. چند باری جاهای مختلف را گشتم. هیچ چیزی پیدا نکردم. البته بگذریم از کفش‌هایی که مثلا باید صد و بیست می‌سرفیدم براشان. بالاخره امروز طبق سنت چند ساله باز هم یک جفت کالج مشکی خریدم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

نامه‌ی سرگشاده به خودم

باید بپذیریم که دوستانمان از این‌جا می‌روند. از اقیانوس‌ها می‌گذرند و بعد آن دورها روی زمین می‌نشینند و زندگی‌های جدیدی را شروع می‌کنند. آدم‌های تازه‌ای می‌بینند. دوست‌های جدید پیدا می‌کنند. با آن‌ها به سینما می‌روند. بعدازظهری در کوچه‌ای کافه‌ی تازه‌ای کشف می‌کنند. سفرهای هیجان انگیز می‌روند. با دوست‌های تازه شب تا صبح بیدار می‌نشینند و حرف می‌زنند. با دوست‌های تازه چیزهایی را قسمت می‌کنند؛ حرف، درددل، رازهای کودکی، عشق‌های جوانی، دل‌تنگی‌هاشان و خیلی چیزهای دیگر. به آن‌ها نزدیک می‌شوند. جوری که ما باور نمی‌کنیم و بعد حسودی می‌کنیم. گاهی فکر می‌کنیم مگر می‌شود دوست ما، دوست خود خود ما، با کس دیگری این طور نزدیک و ندار شود. بعد فکر می‌کنیم پس تمام شد. دیگری آمد و جای ما را گرفت. دل دوست را پر کرد. فراموش می‌کنیم دل آدم‌ها بیش‌تر از این چیزها جا دارد. آن دوست هنوز دوست ما هست. هنوز می‌توانیم حرف‌هامان را بگوییمش. فراموش می‌کنیم هر دو نفر برای خودشان دنیایی دارند که دیگران را در آن راهی نیست. تجربه‌هایی را ما فقط با همان دوست و آن دوست فقط با ما می‌تواند تکرار کند. چیزهایی هستند که از آن ما دو نفرند.