۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

نیمه‌ای که بهتر است پنهان بماند


هنوز قم بودیم که یک روز از طرف بنیاد شهید یک ارزیاب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را برمی‌داشتند. یکی‌یکی این کاسه بشقاب‌ها را برمی‌داشتند، می‌گفتند مستهلک ده تومان؛ یخچال هزار تومان. ضبطی داشتیم که حمید خریده بود و در بمباران از وسط نصف شده بود. آن را ورانداز کردند، گفتند «بی‌مصرف، صد تومان.» آن شب من و خانم همت تا صبح گریه کردیم. فکر کردیم «راستی! آن‌هایی که از بیرون نگاه می‌کنند همین قدر از ما می‌بینند و ما را همین طور می‌بینند؟ ارزش این زندگی مشترک همین قدر بود که این‌ها در عرض نیم ساعت قیمت زدند به آن و رفتند؟»


نیمه‌ی پنهان ماه سه، حمید باکری به روایت همسر شهید
حبیبه جعفریان؛ انتشارات روایت فتح؛ چاپ اول 1379

ظاهرا این روزها آقایان تازه‌ای پیدا شده‌اند که ارزش زندگیتان را حتی از آن چیزها، همان ضبط مستهلک هم کم‌تر می‌بینند خانم امیرانی عزیز. ضبط براشان برچسب بی‌مصرف خورده و زندگی برچسب پایان. بعد از پایان هم قرار نیست از صاحب زندگی صدایی دربیاید. اگر لازم باشد خودشان صدا را درمی‌آورند. هر صدایی که دلشان بخواهد. که خوش‌ترشان باشد.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

آهای! ببینمت

چشم‌هایی هست که برق هوششان را نمی‌شود ندید. چشم‌هایی هست که مهر پشت آن‌ها خودش را یک جوری نشان می‌دهد. چشم‌هایی هست که همیشه‌ی خدا غمگین است. چشم‌هایی هم هست که زندگی از آن‌ها سر ریز می‌کند. من این آخری‌ها را دوست‌تر دارم هر چند که غمگین‌ها جذاب‌تر و سینمایی‌تر و رازآلودتر اند.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

گریز


دلم سفر می‌خواهد. آسمان و دشت و کوه و بیابان. افق باز باز. افقی که زود تمام نشود.

پ.ن: عکس را در راه ایلام از توی ماشین گرفتم.
پ.ن بعدی: صاحبش نمی‌خواهد فکری برای این گرمای کشنده بکند؟

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

.

کی این بغض لعنتی تمام می‌شود؟ کی می‌شود رها و با روح خندید. از ته دل خندید. جوری که پشت خنده عذاب وجدانی نباشد. پشت خنده هزار نگرانی و غم نباشد. کی می‌شود بستنی خرید و بی‌خیال خوردش. بدون فکر و دل‌واپسی برای همه‌ی آن‌هایی که در اوین یا هر جای دیگری اند و من حتی اسمشان را هم نمی‌دانم و معلوم نیست شب را چه طور به صبح می‌رسانند. کی می‌شود از روی پل یادگار رد شوم و تصویر آن همه باتوم و کابل به دست را که همه جا را پر کرده‌ بودند، فراموش کرده باشم. کی می‌شود دوباره مادر و دختر پنج ساله‌ای ببینم و تصویر آن زن جوانی که جلوی چشم دخترکش باتوم می‌خورد به پشتش، نیاید جلوی چشمم. کی می‌شود چشمم به خط ویژه‌ی بی‌آرتی‌های خیابان آزادی بیفتد و آن لباس ویژه‌پوش‌ها که از بالای نرده‌ها می‌پریدند و باتومشان توی هوا بود، جلوی چشمم نباشد.
کی دوباره زندگی طبیعی شروع می‌شود. کی می‌شود برای پایان این چیزها نقطه‌ای گذاشت و رفت سر خط. نکند همین جور بماند.


۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

دم آقای اصغر فرهادی گرم

وقتی از دیدن درباره‌ی الی آقای فرهادی عزیز برمی‌گشتیم، کنار باقی حرف‌ها من از همسر پرسیدم به نظرش وقتی آقای جمال شورجه یا قدرت‌الله صلح میرزایی یا خرت و پرت‌هایی شبیه آن‌ها و یا خرت و پرت‌های بهتری مثل خانم تهمینه میلانی، الی آقای فرهادی را می‌بینند چه حسی نسبت به کارهای خودشان دارند. آیا هم‌چنان گمان می‌کنند اسم کارشان فیلم‌سازی است یا چی؟