یک ربع کنار همت منتظر اتوبوس شریعتی چیتگر بودم که بیاید؛ سرمازده و خوابآلود. اتوبوس پر رسید. چراغهای اتوبوس از این فلورسنتهای آبی بود که گمانم قبلا فقط توی قصابیها فقط روشن میکردند و چشم آدم را کور میکند. زن جوانی کنارم داشت با لحن خانمهای میانسال خالهزنک تمام مدت حرف میزد. آقای راننده هم همه را به یک آلبوم علیرضا افتخاری مهمان کرده بود. چه چیزی میتوانست در آن وضعیت بدتر از این باشد؟
۳ نظر:
همیشه بدتر هم ممکنه
ولی بهتر از اینم ممکنه
وبلاگت... خودت
چند وقتیه دوست دارم خوندن وبلاگتو
شاید از اونجا که رقصیدی
شایدم از فکر کردن درمورد چشای بادومی
سلام چند باری وبلاگتو خونده بودم اما گفتم کامنت بذارم بدونی به یادتم
سلام
ارسال یک نظر