اولین دفعه که فیلم را دیدم، از موقعی که پسر تفنگ را برداشت، به قول قصهها، در عین ناباوری باقی فیلم را تماشا کردم. جدی باورم نمیشد که طرف بزند دختره را بکشد. امروز هم که دوباره دیدمش، باز هم همین طور.
۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه
شانسی
اولین دفعه که فیلم را دیدم، از موقعی که پسر تفنگ را برداشت، به قول قصهها، در عین ناباوری باقی فیلم را تماشا کردم. جدی باورم نمیشد که طرف بزند دختره را بکشد. امروز هم که دوباره دیدمش، باز هم همین طور.
۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه
توتفرنگی تلخ
۱۳۸۶ دی ۴, سهشنبه
وقتی که خدا احساساتش را زیر پا میگذارد
پنجشنبه صبح تا از خواب بیدار شدم، لای پنجره را که باز بود بازتر کردم. توی تاریک روشن دیدم دارد برف ریز و تندی میآید. مدتی قبلش هم آمده بود و زمین و درخت و لب پشتبام و همه جا را سفید کرده بود. از ذوق برف دیگر خوابم نبرد. رفتم توی خیال. فردا شبش شب چله بود. فکر کردم خدا حسابی نوستالژیش گل کرده و دلش یک شب چلهی کاملا کلاسیک خواسته. هنوز غرق خیال و تصویر و اینها بودم که آفتاب عالمتابی شد که بیا و ببین. بعدازظهر که از کلاس میآمدم خانه، خدا دچار چندگانگی شخصیت شده بود؛ آفتاب درخشانی بود، باد تندی میآمد و برف ریز و شلوغی هم میبارید. انگار وجه نوستل خدا با وجه عاقلش یکهبهدو میکردند. عاقبت هم وجه عاقل خدا که میدانست برف اگرچه برای هوای تهران خوب است ولی برای زمینش نه، وجه نوستل را نشاند سر جاش. نوستالژیهای من هم با برفها آب شد و رفت توی زمین.
۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه
پیراهنی با امضای مارادونا هدیه به همهی ما
کاردار اول سفارت ایران در بوئنوسآیرس رفته دیدن مارادونا (یا او آمده ملاقاتش). مارادونا هم گفته از دولت ایران حمایت میکند و دوست دارد احمدینژاد را ببیند.
۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه
همین جوری
نازنین ژنهای افغانت
نیمه شب آوا و افغانت
بخشی از یکی از ترانههای نامجو است. من حالی اساسی میکنم با آن «پرداخت میکردم».
یاد یکی از دوستان میافتم. توی تاکسی آقای کناری بعد از چند دقیقه گیر دادن موقع پیاده شدن بهش گفته بوده «خانوم اجازه هست من پرداخت کنم؟»
۱۳۸۶ آذر ۲۷, سهشنبه
آب گوجهای
۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه
قلب به دال؟
امروز توی بازار میوهی تجریش دیدم نوشته «شاهروتی» و زده بالای انگورها. اول خیابان ولیعصر از طرف تجریش هم مغازهای روی تابلو کنار اسمش نوشته «هاداگ».
۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه
داس مه نو
۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه
رنگ
کلاس سوم دبستان بودم. جنگ بود؛ همه جا بود. حتی در مشهد (که نه جنوب یا غرب بود که وسط جنگ باشد، نه تهران بود که خب به دلیل پایتخت بودن درگیر مستقیم هزار تا چیز جنگ باشد) هم، جنگ و آثارش بود. همهی رنگهایی که از آن زمان در ذهنم مانده، تیره و یکنواخت است. رنگیترین چیزی که یادم میآید، گلهای قشنگ شاهپسند باغچهی خانهمان است.
همکلاسیای داشتم که هم اسم من بود و فامیلش نظری. توی دفتر نمرهی کلاسی اسم ما دو نفر پشت سر هم بود. شاید به همین دلیل با هم دوست شده بودیم. دو تا میم نون. پدرش پزشک بود و گاهی سفر خارج از کشور میرفت. یک روز نظری آمد مدرسه و یک جفت چکمهی(بوت، پوتین؟) چرمی صورتی که ساقش تا بالای مچ پاش میرسید، پوشیده بود. کنارش زیپ ظریف خیلی قشنگی داشت که زمین تا آسمان با زیپهای پلاستیکی درشت چکمههای قهوهای کفش ملی فرق داشت. سر صف که پشت سر من ایستاد، دیدمشان. خیلی قشنگ بودند. پاچهی شلوارش را تقریبا توی چکمه زده بود و خز لبهی چکمه معلوم بود. نگاهشان کردم و گفتم چه قدر قشنگ است. با لبخند و خوشحالی گفت که پدرش از خارج براش آورده است. بعد از قرآن و سرود صبحگاهی به صف داشتیم میرفتیم سر کلاسمان. ناظممان طبق معمول بالای پلهها ایستاده بود و همه را ورانداز میکرد. بهش گفت «نظری! اینا چیه پوشیدی؟ صد بار گفتیم که تو مدرسه رنگی نپوشین. از فردا دیگه نمیپوشی ها. خب؟» من و نظری هر دو به چکمهها نگاه کردیم و نظری گفت چشم خانم.
زنگ تفریح دوم توی حیاط که من و نظری با هم راه میرفتیم و خوراکی میخوردیم همان ناظم آمد سراغ نظری و ازش پرسید که چکمههاش را از کجا خریده و قیمتشان را می داند یا نه. نظری هم باز جواب داد که باباش از خارج براش آورده و ناظم نگاهی کرد که من نه ساله هم حسرتش را دیدم.
دیگر نظری آن چکمهها را نپوشید. او را که نمیدانم، ولی داغ دیدن آن رنگ صورتی بچهگانهی شاد بین آن همه رنگ تیره به دل من ماند.
دیروز وقتی در ویترین مغازهی کفاشی چشمم به ردیف چکمههای صورتی و قرمز و بنفش و سبز افتاد، ناگهان خودم و نظری را دیدم که ناراحت و ناکام به چکمههای صورتی نو نگاه میکنیم.
۱۳۸۶ آذر ۱۳, سهشنبه
۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه
خرماـ لو
۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه
زرد قناری
با لنگ ابروهات شرق شرق نزنی تو گوشم
بچه های محل دزدن/ عشق منو می دزدن
دختر همسایه شبای تابستون/ گاهی میومد رو ایوون
اما نه حالا حالاها
۱۳۸۶ آذر ۶, سهشنبه
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
یک ربع کنار همت منتظر اتوبوس شریعتی چیتگر بودم که بیاید؛ سرمازده و خوابآلود. اتوبوس پر رسید. چراغهای اتوبوس از این فلورسنتهای آبی بود که گمانم قبلا فقط توی قصابیها فقط روشن میکردند و چشم آدم را کور میکند. زن جوانی کنارم داشت با لحن خانمهای میانسال خالهزنک تمام مدت حرف میزد. آقای راننده هم همه را به یک آلبوم علیرضا افتخاری مهمان کرده بود. چه چیزی میتوانست در آن وضعیت بدتر از این باشد؟
۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه
انگلیسی نسبتا جوان
آقا جان، جیمز بلانت گوش کنید و حالش را ببرید. (شاید حتی رستگار شدید!)
این دو تا ویدئو را نمونه ببینید. من خیلی دوستشان دارم، گرچه که الان مدتهاست به لطف اینترنت دایالآپ چیزی در یوتیوب ندیدهام.
You're beautiful
Goodbye my lover
بلد نبودم که چه طور به یک ویدئو در یوتیوب لینک بدهم. کسی میتواند توضیحی بدهد؟
۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه
تهران اریجینال رسید
امروز آسمان، ابرها و کوههای تهران همه مثل تصویر دیویدیهای اریجینال است که همه چیز درشان واضح است و خوب رنگشان کردهاند.
۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه
مدرن شدهایم؟
عروس خانم دیشب کنار کریستالهای تراش ایتالیا و یخچال و ماشین لباسشویی ژاپنی، یک لپتاپ آمریکایی هم داشت. بازش کرده بودند و روی یکی از مبلها گذاشته بودندش.
۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه
لحظه
اسکاچ را میگذارم کنار و شیر آب را میبندم؛ پیچ گاز را میپیچانم و خاموشش میکنم؛ تایمر ماشین لباسشویی را دستی میبرم تا آخر؛ آشپزخانه ساکت میشود. با آهنگ غمگین ویولنزن دورهگرد توی کوچه چرخ میزنم. یک بار، دو بار. بعد میرقصم.
انگار این رقص یک نفرهی غمگین از تمام آن اشکهای بعد از بغض دیشب تا به حال، برای حال دلم بهتر است.
۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه
در آشپزخانه
بوی سرخ کردن قارچ مثل بوی سیخ کشیدن جگر است. نه؟
عدسی با قارچ خوشمزه میشود. این دفعه که عدسی درست میکردید امتحان کنید.
پ.ن: معلوم شد که من داشتم عدسی با قارچ درست میکردم؟
۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه
آیا جنگ مغلوبه میشود یا باید به روز جزا فکر کرد؟
کسی از فصل زاد و ولد مورچهها خبر دارد؟
دو شب است که آشپزخانهمان پر از یک جور مورچهی پردار شده. اول یکی دوتاشان را دیدم. خواستم مثل علامه طباطبایی یک کم نمیدانم چی به خرج دهم. یکی یکی برشان داشتم و از پنجره انداختمشان بیرون. همین طور که آنها را میانداختم بیرون دیدم نه خیر. واقعا مثل مور و نه ملخ حمله کردهاند به خانهمان. من هم بیخیال ادای علامه طباطبایی درآوردن شدم و با حشرهکش به جنگ لشکر مور رفتم و خب طبیعتا پیروز شدم. بعد هم نتیجهی پیروزیم را شستم و تمیز کردم و خیالم راحت شد. دیشب دیدم انگار فامیل و دوستان مورهای قبلی به خونخواهی آمدهاند. خلاصه دوباره همان فرایند تکرار شد. به اضافهی این که همهی آشپزخانه را هم شیلنگ گرفتم.
امشب اگر دوباره پیداشان شود احتمالا خودم را با حشرهکش میکشم.
راستش باید اعتراف کنم من در این مورد خرافاتی هستم. فکر میکنم حتما یک جای کار حسابی ایراد دارد که خانهمان مورچه گذاشته. حالا که فکر می کنم میبینم با معیارهای معمول احتمالا جاهای زیادی ایراد دارد و باید خدا را شکر کنم که فیل به خانهمان حمله نکرده.
عزیز دلم محمد جان
چند شب پیش برنامهی محمد صالح علا، دو قدم مانده به صبح، را دیدم. موضوع خاص آن شب برنامه ترانه بود و مهمانشان هم محمدعلی شیرازی. بنده خدا نسبتا مسن است. خواست فامیل صالح علا را بگوید که یادش رفت و با مکث و اشتباه گفت. بعدش هم گفت «این فامیلی شما یه کمی سخته.» صالح علا هم گفت «البته شما اگه دوست داشته باشین میتونین منو محمد جان صدا کنین.»
خلاصه که این «عزیز دلم محمد جان» را گاهی دریابید.
پ.ن: مستحضر هستید که این عزیز دلم از کجا میآید. روایت مودبانهاش این است که از سهیل محمودی وام گرفتهام.
۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه
۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه
خوانندههای وبلاگ سلام!
۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه
و ما
پوراحمد خیلی خوب آدمها و حرفهاشان را انتخاب کرده و خیلی خوب آنها راشناخته است. من فیلم را تازه دیدهام و خوشم آمد. به نظرم هنوز زنده و باطراوت است.
۱۳۸۶ آبان ۸, سهشنبه
همان حکایت همیشگی
قابلمهی رنگین
۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه
.
۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه
درخواستی برای شکمچرانی
۱۳۸۶ مهر ۲۴, سهشنبه
معجون افعانستان و زن و خشونت و عشق و دموکراسی
افغانستان سی سال درگیر جنگ بوده و شاید بشود گفت هنوز هم هست. این طور رها کردن قصه، و سر و تهش را هم آوردن و این قدر همه چیز را یک جورهایی خوب تمام کردن، کار چندان خوبی نیست. شاید حتی شرط صداقت را به جا نیاوردن باشد.
خالد حسینی سال های زیادی در آمریکا زندگی کرده. به نظر من حرمت میزبان را خوب نگه داشته در این کتاب.
گمانم از این کتاب دو سه تا ترجمه در بازار باشد. این که من خواندم ترجمهی مهدی غبرایی و چاپ نشر ثالث است. طرح جلد نسخهی نشر ثالث همان طرح جلد نسخهی آمازون است. متن اصلی کتاب چاپ سال 2007 در انگلیس است. احتمالا مهدی غبرایی سریع ترجمهاش کرده و این ترجمهی سریع جاهایی روی لحن و کلمهها اثر گذاشته است.
۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه
زنی با یک بغل گل
۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه
تنهاخوری مزه نداره!
۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه
اندر اهمیت نقشه
دوستم میگفت تازه در آنجا با قطبنما و استفادهاش درست و حسابی آشنا شده است. و همراهانش بهش گفته بودند «چهطور بدون قطبنما میرید سفر؟ ممکنه گم بشین که.» جواب داده بود «خب بله. گاهی هم گم میشیم.»
۱۳۸۶ مهر ۳, سهشنبه
هنگامهی منی
کسی چنین معشوقی جسته؟ یافته؟
۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سهشنبه
چند داستان نسبتا زنانه
فرار، نوشتهی آلیس مونرو، ترجمهی مژده دقیقی، انتشارات نیلوفر، تابستان 86، 4900 تومان
باید اعتراف کنم که اصلا نمیدانستم کانادا هم نویسنده دارد و تصور هم نمیکردم از همچو جایی نویسندهای پیدا شود.
۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه
خشخش زیر پا
کمکم پاییز سر و کلهاش پیدا میشود. بوش در هوا رها شده و صداش لای برگ درختها پیچیده است. بساط کفشهاش مدرسهای و کولهپشتیهای رنگرنگ و دفتر و مداد بهراه است.
انگار همه چیز با هم قصد دارد دل آدمها را ملایمتر و نرمتر کند.
۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه
ای نامه که میروی به سویش
۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه
چه مزهای دارد بچهی ابراهیم گلستان باشی
به نظرم لذت اصلیای که ما از خواندن این طور مصاحبهها و زندگینامهها میبریم لذت فضولی کردن و سرک کشیدن در خانهی مردم است. دست کسانی که این لذت را اخلاقی میکنند درد نکند.
اسم کتاب «لیلی گلستان» است و چاپ تابستان هشتاد و شش.
۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه
۱۳۸۶ شهریور ۶, سهشنبه
خاطرهها و مزهها
ولی من به نتیجهی دیگری رسیدهام. کسی که دستپخت خوشمزهاش را خوردهای یا با او آشپزی کردهای را تقریبا محال است که فراموش کنی.
یک بار هم خانهی زوج تازهای چیزی خوردم که پیش از آن نخورده بودم و اسم غذا برای من شد اسم همان دوست. یک جور سالاد یا خوراکی بود که هویج و قارچ و سیبزمینی و چیزهای دیگری داشت. به گمان من اصلیترین جزء غذا چیزی بود که به خودش مربوط بود. چندین بار در خانهمان سعی کردم همان غذا را درست کنم ولی هیچ کدام آن غذا نشد. هر بار هم موقع پختن تمام مدت به یادش بودم.
ظاهرا خاطرات همغذایی برای من ماندگارترین خاطرات هستند. بعضی آدمها را با مزهای، غذای خاصی یا روش آشپزی خاصی به یاد میآورم.
۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه
پدر؟
۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سهشنبه
پیام
«همهی مردم باید از اجزای سازمان اطلاعات باشند.» حتی شما دوست عزیز. (بدیهی است که جملهی بیرون نقل قول از من است.)
«تو فکر یک سقفم . . .
صندوق حساب پسانداز مسکن جوانان بانک مسکن»
به اینش کاری ندارم که کسی از صاحب ترانه اجازه گرفته یا نه. این که آن بنده خدا را تا وقتی زنده بود کسی آدم حساب میکرد یا نه. فقط به این فکر میکنم که از جوانی تا معلوم نیست کی، تو فکر یک سقفم. اوج وعدهای که این بیلبورد میدهد این است که سقفی خواهید داشت.
۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سهشنبه
میروند، میآیند
دیدن دوستی که بعد از چند سال آمده شاید از این هم بدتر باشد. معمولا ایمیلی میرسد که سلام دوستان. ما آمدهایم و دوست داریم ببینیمتان. فلان روز و فلان جا. احتمالا کافهای رستورانی. ایمیل را شاید برای حدود پنجاه نفر فرستاده است. خب لااقل سی نفرشان در آن بازهی زمانی دو سه ساعت میآیند و میخواهند این دوستان رسیده را ببینند. معمولا هم نمیتوانم به وسوسهی نرفتن غلبه کنم. فکر میکنم شاید چیز خوبی شد. میروم کافیشاپی مثلا روبهروی پارک ملت. از بیرون کافه چندتایی قیافهی آشنا میبینم. بعضیها لبخند میزنند و مشتاق نگاه میکنند. بعضیها ورانداز میکنند که روسریت از سه سال پیش عقبتر رفته. لاغر شدی. لبخند صورتت کم رنگ شده یا هنوز میخندی. خب سلام سلام سلام. خوبید همه؟ بعد به هم نگاه میکنیم و لبخند میزنیم. چه طوری دختر جان؟ چه طوری مرد حسابی؟ رسیدن به خیر. همین. مینشینیم و چیزی سفارش میدهم. بعد باز هم حرفهایی که اصلا حوصلهشان را ندارم. دوستان از خارج رسیده هم به ترتیب با ملت صحبت میکنند. جوری که انگار دارند یک بانک اطلاعاتی را تکمیل میکنند. کجا کار میکنی. راضی هستی. فوق نخواندی. دکترا نمیخواهی بدی. چرا اپلای نمیکنی. جواب اپلای چی شد. تافل چی. از کی خبر داری. دوست نداری بچهدار شوی. خب لیست سوالها تمام میشود و دو نفری کمی به هم نگاه میکنیم. من میخواهم ببینم آن دوست قبلی کجاست و چه قدرش مانده است. اصلا میخواهم ببینم نگاهش و چشمهاش هنوز همان است. هنوز وقتی چیزی تعریف میکند، چشمهاش برق میزند. به حرفم که گوش میدهد هنوز هم کمی بیخیال است و گاهی شوخیهای ظریف میکند. دست که میدهیم دستش را همان طوری توی دستم نگه میدارد. هنوز هم بعد از چند دقیقه صحبت جک جدیدی تعریف میکند. ولی خب فرصتی برای چیز اضافهای نیست. وقتی هم برای دیدن دو نفره نیست. باز من میمانم و یک دنیا شک و تردید. این که رابطهی قبلی در چه حالی است. آدم قبلیای که میشناختم در چه حالی است. هنوز هم میشود با هم حرف بزنیم. حرف بدون موضوع بدون نتیجه بدون هدف. حرفی برای حرف زدن و رفع دلتنگی.
۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه
یک بیمهی حوادث ناقابل
لابد خیلیها فیلم را دیدهاند. ظاهرا جزو کلاسیکهای سینما است. خیلی علاقهای به دوره کردن تاریخ سینما و کلاسیک دیدن ندارم. این یکی را هم ندیدهام. دیروز فیلمنامهاش را خواندم. کتاب را برداشتم که کناری بگذارم و دور و بر خانهمان را جمع و جور کنم. مهمان داشتیم. صفحهی اولش را همین طوری نگاهی کردم و یکی دو خط اول را خواندم. بعد نشد که بگذارمش زمین. خواندمش تا تمام شد. سریع و پرکشش است. چندلر و وایلدر با هم دیالوگهای برنده و کوتاه و محشری برای فیلم نوشتهاند. در همهی دیالوگها و فضا هم طنز تلخ و تیز و ملایمی هست.
کتاب را رحیم قاسمیان ترجمه کرده و نشر نیلا چاپ کرده است. خب البته خیلی هم خوب و بادقت و ظریف ترجمه کرده است. ترجمهی خوبش کمک کرده شیرینی دیالوگها حفظ شود.
یک مصاحبه با بیلی وایلدر هم ضمیمهی کتاب هست. دربارهی کار با ریموند چندلر و شخصیت اوست. جذاب و خوب است. وایلدر تکههایی از چندلر میآید که به ساختن تصویری از شخصیت چندلر خیلی کمک میکند.
خلاصه که اگر دستتان رسید بخوانیدش. دو سه ساعتی را احتمالا خوش میگذرانید.
۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه
شنیدن کی بود مانند دیدن
یک نفر دیگر (مرتضی کاخی) برای کتاب مقدمهای نوشته است. ظاهرا کاخی چند سالی در سفارت ایران در پراگ کار میکرده است. در مقدمه حرفهایی گفته و توصیفهایی از پراگ کرده که من بعد از خواندنش نتوانستم متن اصلی کتاب را شروع کنم. دلم میخواست چشمانم را ببندم و بعد که باز کردم در پراگ باشم؛ آن هم پراگ سال 1980؛ نهایتا. کاخی در مقدمه نوشته خانم مستخدم سفارت ایران در پراگ ازش خواسته که سفارشش را پیش سفیر بکند. چون نمیتواند در یک مهمانی خاص حاضر شود. کاخی دلیلش را میپرسد. جواب میدهد چون از دو سال پیش بلیتی برای تئاتری رزرو کردهام و اگر نتوانم آن شب بروم دیگر نمیتوانم آن تئاتر را ببینم. تئاتر دهمین اجرای هملت شکسپیر بوده است که طرف دوست داشته ببیند.
در ادامهی خوابهای قبلی، کاش امشب خواب پراگ را ببینم. اگر نشد فردا در فلیکر میگردم و چند تا پراگی پیدا میکنم و عکسهاشان را میبینم.
اگر توانستم کتاب را بخوانم، ازش چیزی مینویسم.
از سفر2- نماز و نوکیا
تا وقتی نماز شروع نشده، بچه بغل مادرش است. برای نماز، بچه را میگذارند روی زمین و یک دفعه صف طولانی از آدمهایی که ایستادهاند تنگ هم. بچه دراز کشیده یا نشسته از پایین به این آدمهای بزرگ نگاه میکند. میان آن همه آدم ناآشنا میترسد و گریه میکند. من هم جای او بودم میترسیدم. این طوری است که موقع نماز، همه جا ساکت است. فقط صدای گریهی بچه میآید. نمیدانم چه طور دلشان میآید این کار را بکنند. من مادرهای زیادی دیدم که حین خواندن نماز خم شدند و بچهشان را بغل کردند.
یک بار نمیدانم چه طور بود که هیچ بچهای گریه نمیکرد. وسط نماز که امام جماعت داشت با شور و حال قسمتی از سورهی بلندی را میخواند، موبایل کسی با همان آهنگ معروف و بینالمللی نوکیا شروع کرد زنگ زدن. و تمام مدتی که امام جماعت سوره را میخواند، طرف با سماجت گوشی را قطع نکرد. دی ری دی دی، دی ری دی دی، دی ری دی دی دیییییم.
۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه
از سفر1- دوست قدیمی
اولین چیزی که در مدینه و مسجدالنبی به چشمم خورد این بود که چه قدر همه جا برام آشنا بود. با هیچ جا غریبه نبودم. همه جا راحت بودم. انگار نه انگار که آمدهام جای جدیدی که حتی زبان مردمش را درست نمیفهمم. انگار رفتهام شهری که سالی یکی دو بار میروم. خود مسجد این احساس را خیلی تشدید میکرد. اولین بار که رفتم، احساس کردم همه چیز سر جای قبلش است. انگار بعد از مدتی رفته باشی خانهی دوستی قدیمی. هی نگاه میکنی میبینی همه چیز آشناست.
۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه
خواب خیالی
هفتهی پیش خواب نیوزلند را دیدم. خواب میدیدم که در ساحل اقیانوس نشستهام و آبهای بیپایانش را سیاحت میکنم. سرم را بلند کردم و آسمانش را نگاه کردم. همان طوری بود که دوستی توصیف کرده بود. آبی آبی و شفاف با ابرهای سفید پنبهای که انگار عجله داشتند. من هم محو آسمان شده بودم و با خودم میگفتم که فلانی راست میگفت ها. واقعا آسمانش با آسمان تهران فرق دارد. (یکی نبود بگوید آسمان همه جا با تهران فرق دارد. کجا آسمان این قدر دودزده است.)
دیشب هم خواب میدیدم که رفتهام تورونتو. امانتی بردهام برای دوست وبلاگنویسی و خیال میکردم میتوانم پیشش بمانم. (وبلاگ است دیگر. تو وبلاگ مردم را میخوانی و باهاشان آشنا میشوی. فکر میکنی آنها هم با تو آشنا هستند. بعد از این که سه سال مشتری وبلاگ کسی بودهای و خوشت آمده، احساس دوستی و فامیلی میکنی و توقع داری پیشش بمانی.) طرف هم مرا اصلا تحویل نگرفت و من در سرمای تورونتو بی جا و مکان ماندم. جالبش این جاست که این قدر این تورونتوییها توصیف خیابان طولانی یانگ را کردهاند که من در خواب با همهی آن جزئیاتی که گفته بودند، دیدمش.
برای مرحلهی بعد منتظرم خواب میلان و استکهلم را ببینم.
۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۶ تیر ۲۰, چهارشنبه
باز هم سفر
مسافرم. دو هفته یا بیشتر. میگویند المسافر کالمجنون. من دقیقا همین ام. دیوانه؛ گیج، کمی خوشحال، کمی ترسیده، کمی امیدوار و کمی آشفته.
سفری میروم که خیلی پیشتر از اینها میخواستمش. وقتی واقعا جوان بودم. نشد. مدتها بود که فراموشش کرده بودم. اصلا بهش فکر نمیکردم. و حالا جدی شده است. دو روز دیگر میروم. کسی چه میداند چه خواهد شد.
۱۳۸۶ تیر ۱۹, سهشنبه
افغانیها
حالا بیشتر از هر چیز این کتابها بهانهای شد تا چیزی را که مدتی است متوجهش شدهام، بنویسم.
تهران که آمدم برای دانشجویی مثلا، تازه متوجه شدم که نگاه مردم این دو شهر به افعانیها چه قدرفرق دارد . مشهد افغانی زیاد داشت و دارد هنوز. گمانم در مقایسه با جمعیتش بیشتر از تهران افعانی داشته باشد. همه جور هم بودند. مثل ایرانیها. از کارگر ساختمانی تا کاسبهای نسبتا بزرگ. تعداد خیلی زیادی از تولیدیهای لباس و خیاطهای باسلیقهی مشهد یک زمانی افغانی بودند. خیلیهاشان لوازم صوتی و تصویری میفروختند. خیلی زیادشان هم لوازم برقی خانگی میفروختند. اغلبشان مغازههای خوبی داشتند. البته نمیتوانستند ملکی را بخرند و همه چیزشان اجارهای بود. هم مغازه و هم خانه. زن و مردهای مسن زیادی بودند که دوست داشتند در یک کشور مسلمان زندگی کنند. بچههاشان اغلب در آلمان یا کانادا درس می خواندند و کار میکردند. اغلب هم وضعیت فرهنگی و مالی خیلی خوبی داشتند. یک خانوادهی افغانی پنج سال مستاجر ما بودند. آخر هم میخواستیم خانه را بکوبیم و از نو بسازیم که رفتند. هر دو از هم راضی بودیم. خانم در افعانستان معلم بوده و شوهرش مهندس برق. (دو تا خواهرش هم در هرات معلم بودهاند. اینجا اجازهی درس دادن یا کار دیگری نداشتند. هر چند یکیشان که حالا میفهمم یک جور فمنیست اکتیویست بود، کلی این در و آن در زد و در یک محلهی افغانینشین مدرسهای راه انداخت. خودش و دو خواهر دیگرش آنجا درس میدادند.) اینجا خانم خانهدار شده بود و شوهرش تلویزیون و رادیو می فروخت. خیلی انسانهای دوستداشتنی و مهربانی بودند. به لطف همین همسایگی طولانی، من چند عروسی افغانی رفتهام و یکی دو مجلس ختم. چندین بار افطار مهمانشان بودیم. سفرههای رنگارنگ خوشمزهای پهن میکردند. عروسیهایشان از ما خیلی شادتر بود. ختمهایشان کم ریاتر و کم دنگ و فنگتر. من دوستشان داشتم؛ لهجهشان را که گاهی من را یاد مادربزرگ نیشابوریم میانداخت؛ غذاهایشان را و لباسهای قشنگشان را. اینجا که آمدم تازه متوجه شدم که چه قدر نظر مردم نسبت به افغانیها فرق دارد. این قدر که بعضی از دوستان همخوابگاهی من تعجب میکردند چه طور من از نزدیک یک افغانی رد شدهام و او مرا نکشته است. چه برسد به این که قبول کنند من دوست شاعر افغانی دارم.
زندگی کردن کنار دیگران همیشه نظر آدم را تغییر میدهد. نگاه را انسانیتر و واقعیتر میکند.
راستی کتابها اینها هستند. از یاد رفتن (داستان بلند) و انجیرهای سرخ مزار (مجموعه داستان). هر دو را نشر چشمه چاپ کرده است. وقت دیگری ازشان مینویسم.
۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه
خانگی
دو تا گلدان داشتیم در خانهمان. روزهای آخر اسفند سال قبل خانهتکانی میکردم. به نظر من هوا خیلی خوب بود و همهی گل و گیاهها زنده شده بودند. این باغچهبیلی هم همش توی کوچه داد میزد و یادمان میانداخت که آخ چه حیف که ما باغچه نداریم. (یعنی داریم ولی آن موقع اختیارش دست ما نبود. بعد هم البته کاری برایش نکردیم.) من به نظرم آمد اگر این گلها را بگذارم روی بالکن تا هوای تازه بخورند چه لطفی در حقشان کردهام. تازه کلی روحیهی خودم هم خوب شده بود و احساس زندگی میکردم. وسط روز گذاشتمشان روی بالکن که آفتاب و هوا بخورند. فردا صبح که گذرم به بالکن افتاد دیدم چیزیشان شده است. کلی تعجب کردم و واضح است که نفهمیدم چهشان شده. فردای آن روز فهمیدم سرما بلایی سرشان آورده است. خلاصه زودی آوردمشان خانه. کلی هم از سلیقهی بدشان تعجب کردم که مگر کسی توی این هوا سرما میخورد. گذاشتمشان جای گرم و تا جایی که بلد بودم بهشان رسیدم. یکیشان ولی خشک شد. هم عمر زندگیمان بود. کلی غصه خوردم.
۱۳۸۶ تیر ۹, شنبه
باشکوه
امروز شلوغ بود تقریبا. دو تا دختر که کنکورشان را دیروز و پریروز داده بودند، آمده بودند برای همین کارهای معمول بعد از دبیرستان. تبدیل کردن ابروی دبیرستانی به ابروی کمانی و رنگ و هایلایت مو. سه تا خانم دور و بر پنجاه ساله هم آمده بودند موهایشان را مدل مهستی کوتاه کنند.
صحبت هم سر مراسم مهستی بود و این که دیشب بیرون بودهاند و نتوانستهاند ببینند. یکی هم که دیده بود، با حوصلهی هر چه تمامتر داشت تعریف میکرد. همهی خوانندههای حاضر و مدلهای لباسشان را تا جایی که حافظهاش کمک کرد، گفت. و چندین بار با لحن کشدار و پرطمطراقی گفت «خیلی باشکوه بود.» همه هم سرتا پا گوش بودند و آرزو کردند که کاش دوباره پخش کند. یکیشان با لحن خیلی اسفباری گفت «زده بودیم شبخیز. نگو تپش داره پخش میکنه.» یکی گفت من مراسم هایده را هیچ وقت نتوانستم ببینم. بعد هم حرف سر این بود که مهستی و حمیرا و هایده تکرار نشدنی و تک هستند. خوانندههای الان که خواننده نیستند بابا. دیگر بگذریم از تعریف و توضیح این که به خاطر کورتونی که مصرف می کرد چاق شده بود و البته حتی چاقیش هم قشنگ بود و این که 60 سال برای خواننده چیزی نیست و خیلی جوان بود.
ولی آن باشکوه بود چیزی دیگری بود. همهتان از دست دادیدش.
۱۳۸۶ تیر ۵, سهشنبه
باز باران
اول یکی دودقیقه نمنم بارید. آفتاب بود. ابر هم بود. بعد یک دفعه شروع کرد. انگاریک عده آن بالا شیلنگ گرفتهاند و حیاط میشویند. خورشید هم در همین یکی دو دقیقه معلوم نیست رفت کجا قایم شد.
رفتم بیرون که از آفتاب و باران و ابر و خلاصه هر چه که دوربینم بتواند عکس بگیرم. با دو سه تا عکس و خیس خالی برگشتم خانه. خیس خیس!
هنوز هم که دارد صدا میدهد و میبارد این آسمان دوست داشتنی.
فکر کنم یکی دو تا عکس هم آسمان از من گرفت. فلاش را که من دیدم زد.
اولین عکس کوچهمان است و دومی دست من.
۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه
۱۳۸۶ خرداد ۳۰, چهارشنبه
شئونات
ترش
۱۳۸۶ خرداد ۲۴, پنجشنبه
مرتضی کیوان
کلهی گنده دارم
۱۳۸۶ خرداد ۲۳, چهارشنبه
گلچین روزگار
در ضمن تازگیها لوک فورلانو هم شخصیت محبوب من شده است. (این طوری همهشان محبوبند. تری به این خوبه، پائولا که خیلی نازه، وان که آخر جذبه و مهربونیه، جرارد که خیلی جذابه . . . )
۱۳۸۶ خرداد ۲۲, سهشنبه
جلف جواد
این هم دشت امروز من.
از خدامه/ خونه خوشبو بشه با عطر نفسهات/ از خدامه/ که بشه مال من اون چشمای زیبات
بنده خدا در حد توانش عاشقانه و سرراست است انصافا.
هواپیما، اتوبوس؟
زندگی، آبگوشت و دیگر هیچ
۱۳۸۶ خرداد ۱۴, دوشنبه
سفر
۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه
اتوبوسسواری
جوگیرم؟
حدود یک ماه است که میروم کلاس زبان. تا به حال هیچ وقت نرفته بودم. فقط در مدرسه زبان یاد گرفته بودم. شیوهی آموزش مدرسه را هم که یادتان هست. خیلی خستهکننده و بد بود. این جا اما خیلی بهتر است. من هم شوق بیشتری دارم. هر طوری که باشم و با هر حالی که به کلاس برسم، سر کلاس کاملا بانشاط و سرحالم. بعدش هم حداقل تا مدتی سرحالم. شاید برای همین است که هی دوست دارم کتابم را بردارم، زیر و رو کنم و بخوانم. بیشتر از این، دوست دارم که چیزی، هر چیزی را جدی و خوب یاد بگیرم؛ درسی بخوانم. کاش میشد خیلی راحت از سی سالگی دانشجو شد. میدانم که میشود ولی انصافا خیلی راحت نیست.
۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه
خوردنی
هانی سر مطهری خورش آلواسفناج محشری دارد. البته اگر کلا از مزهی ترش خوشتان بیاید. (حالا من گفتم ترش، نه آن ترشی که بعضیها میخورند.) من با این که عاشق آلواسفناجم، تا چند روز پیش هیچ وقت توی هانی نخورده بودم. در واقع همیشه آلبالوپلو گرفته بودیم و یک بار هم که فسنجان سفارش دادیم چندان راضی نبودیم. من راستش کمی میترسیدم که خوب نباشد و حالمان گرفته شود. ولی آلواسفناجش محشر بود.
۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه
بادبادکساز
بادبادک یا بادبادکباز؟
امروز دوباره یک لحظه سرم را بالا بردم و آسمان را نگاه کردم.
۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه
دماغ
۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه
آهای سمندسوار
زندگی و دیگر هیچ
دوست داشتم فیلم را و از دیدنش لذت بردم. از دیدن نشاط آن دختر بچه سرحال آمدم. صحنههای هل دادن آن فولکس قراضه و جیغ زدنهای سرخوشانهی آن خانم را خیلی دوست داشتم. رقص آخر هم که سر جای خودش.
۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سهشنبه
نازی کوچولو
۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه
یک داستان یونانی
گربهی وحشی در قفس شیشهای داستان دختر بچهای یونانی است که در یک جزیرهی کوچک دور از آتن زندگی میکند. دوران کودکی این دختر بچه با سالهای قبل از جنگ جهانی دوم و تسلط دیکتاتوری بر یونان همزمان شده است. اتفاقهایی که در شهرکوچکشان میافتد و تغییرات آدمها را از نگاه این دختر بچه میبینیم. بچهای که معنی حرفها و خیلی از کارهای بزرگترها را نمیداند و فقط میبیند و به زبان خودش تعریف میکند.
داستان پر از غمها و شادیهای بچهگانه است. پر از تخیل و لطافت.
نویسندهی قصه خانم آلکی زئی یونانی است. در یکی از سالهای دههی هفتاد ( دقیقا نمیدانم چه سالی. در صفحهی ویکی پدیا هم چیزی ننوشته است.) کاندید جایزهی هانس کریستین اندرسن شده است. ناشر کیمیا است که گمانم ناشر کتابهای کودک و نوجوان نشر هرمس است.
کتاب نسبتا کوتاهی است. (الان همراهم نیست و تعداد صفحهها را نمی دانم.) خواندنش را پیشنهاد میکنم.
۱۳۸۶ اردیبهشت ۸, شنبه
امنیت؟
_ پشت چراغ قرمز جنتآباد همت باتوم میفروشند.
_ گوشی موبایل همکارم را روز روشن در خیابان فاطمی از بغل گوشش زدهاند. گفت جرات نکرده کاری کند چون موتورسوار چاقو داشته است.
_ دوربین دیجیتال دوستم را از دوشش وسط روز در خیابان مطهری موتورسواری زده بود.
_ محل کار من در کوچهی بنبستی است که سرش بیمارستان و دادسرا است و تا انتها هم اداری است. خودم دیدم که موتوری کیف خانمی را ساعت ده صبح از شانهاش قاپید و رفت.
_ کنار دانشکدهی مدیریت دانشگاه صنعتی شریف، کوچه باغی بود که محل رفت و آمد دانشجوها بود. ساعت یک ظهر چاقو را گذاشته بودند زیر گلوی دانشجویی و کیفش را خالی کرده بودند. زنگ زده بود به پلیس. جوابش داده بودند که اگر دستگیرش کردهای بیاییم.
_ از خانهی ما تا اولین سوپری و بقالی پنج دقیقه راه است و تا اولین موادفروش کمتر از دو دقیقه. محل کارم هم فرقی نمیکند. فقط سوپرش دورتر است.
هر کداممان خیلی از این چیزها را دیدهایم یا برامان پیش آمده است. پلیس ما بودجه و نیرویی ندارد که به این چیزهای واضح و روشن برسد. فقط میتواند در خیابان به اندازهی آستین تو یا قد مانتوی من توجه کند. لابد گمان میکند اگر من خودم را در کیسهی سیاهی بپیچم دیگر کسی مال کسی را نمیدزدد و کسی را نمیکشد.
تلخ
۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه
خریداریم
عکس نگیر
سه ماه پیش شاید، توی متروی امام خمینی ساعت معمولی، شروع کردم از در و دیوار عکس گرفتن. یک کم از این نقشهای خندهداری که با کاشی درست کردهاند، عکس گرفتم. بعد داشتم از پله برقی که کسی روش نبود، عکس میگرفتم. یک قطار آمد و ملت پیاده شدند. من هم طبیعتا صبر کردم تا بروند. حوصلهی دردسر و کلکل با مردم را ندارم. همه رفته بودند و فقط یکی دو نفر که پشتشان به من بود روی پله برقی بودند. دوربین بیچارهی من هم یک سونی فسقلی بیامکانات است. هیچ کس نمیبیندش. یک دفعه آقای پلیس مترو من را که پای پله داشتم عکس میگرفتم پیدا کرد. گفت «خانوم عکس نگیر. برای کجا میگیری؟» گفتم «هیچ جا. برای خودم. از در و دیوار میگیرم نه از مردم.» گفت «فرقی نداره. بازم نگیر.» من یک کم شاکی شدم و پررو گفتم «مگه عکس گرفتن از فضای شهری ممنوعه؟» گفت «بله. این جا باید مجوز بگیری. صدا و سیما هم که میاد فیلم بگیره مجوز میگیره اول.» گفتمش «آخه اونا پخش عمومی میکنن. از آدما میگیرن.» گفت «فرقی نداره. تو هم میبری تو اینترنت میذاری همهی دنیا میبینن.»
من همین طور شاخم درآمده بود از این که طرف چه فکری کرده بود در مورد من و مهمتر این که اصلا از وجود اینترنت و قابلیت این که تو هم میتوانی کاری در اینترنت کنی خبر داشت.
۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه
اردیبهشت
دیروز سه تا یا کریم (مشهدیاش میشود موسی کو تقی) توی باغچه نشسته بودند. مدت طولانی خودشان را پوش داده بودند و آفتاب میگرفتند. نمیتوانستم تصمیم بگیرم که خانواده اند یا سه تا دوست. به نظر میرسید آنها هم دارند از آمدن اردیبهشت لذت میبرند. خیلی ناز و دوستداشتنی بودند.
اردیبهشت ماهی است که مرا متوجه سلیقهی خاندان قاجار میکند. به گمان من هیچ وقت تهران به اندازهی اردیبشهت قشنگ نیست.
پ.ن برای دوست ساکن نانسی: این روزها چند باری یاد شیرازی که در اردیبهشت با هم رفتیم افتادهام. تا کی باز پیش آید.
۱۳۸۶ فروردین ۱۶, پنجشنبه
پنین
من هنوز وسط کتابم. از خواندنش لذت میبرم.
کتاب مقدمه ی نسبتا کامل و خوبی در بارهی ناباکوف دارد که اگر مثل من هیچی در موردش ندانید به دردتان میخورد. ترجمهی رضا رضایی و چاپ نشر کارنامه است. قطعش جیبی است و کاغذهایش رنگ زرد خوبی است. کلا کتاب خوشگلی است.من از دوستی امانت گرفته بودمش. ولی حالا یکیش را هدیه گرفتهام. بماند که دلم نمیآید از سلفون درآورمش.
هفتسین ما
انگار با جمع کردن هفتسین، آرزوهای آدم برای سال جدید هم جمع میشود.
این هم از این
۱۳۸۵ اسفند ۱۶, چهارشنبه
۱۳۸۵ اسفند ۱۵, سهشنبه
چه کنم
۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه
دلتنگی
۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه
دوستی
قصه را تعریف نمیکنم. جایی از فیلم هست که مرد جوانی میخواهد شریکش را به خاطر زن دیگری ترک کند. شریکش دختر خیلی جوانی است. توی بغل پسر گریه میکند و بهش میگوید که تو با کس دیگری خوشحال نخواهی بود. هیچ کس نمیتواند تو را اندازهی من دوست داشته باشد. و حین همین هقهق میپرسد که چرا عشق کافی نیست.
این دیالوگ شاید زیادی رمانتیک به نظر بیاید. برای منی که دههی سوم زندگیم را دارم تمام میکنم این نکته بدیهی است تقریبا. عشق برای شروع و ادامهی زندگی و برای داشتن زندگی خوب کافی نیست. حتی شاید لازم هم نباشد. ولی فهمیدن این موضوع برای من وقتی که بیست و دو ساله بودم، ممکن نبود و برای همین من در آستانهی سی سالگی بسیار تلخ و دردناک است.
سکانس پایانی فیلم در هتلی میگذرد و باز همین دختر و پسر هستند. بعد از مدتی دوباره به هم رسیدهاند. پسر به دختر میگوید که برایش تعریف کند این مدت کجا بوده و چه کرده است. دختر نمیخواهد چیزی بگوید. پسر هی اصرار میکند و سر آخر میگوید «راحت باش و هر چه شده بگو. من دوستت دارم.» دختر کلافه میگوید که این عشق کجاست. من حسش نمیکنم. نمیبینمش. من فقط چیزهایی میشنوم و با این حرفها، کاری نمیتوانم بکنم. (شاید انگلیسیش مفهومتر باشد. Where is this love? I can't see it, I can't touch it. I can't feel it. I can hear it. I can hear some words, but I can't do anything with your easy words.)
۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه
مرگ و زندگی
فیلم هلندی است و در سال 2004 ساخته شده است. خوش ساخت است و ریتم تندی دارد. هیچ جای فیلم حوصلهت سر نمیرود و پایانش هم با پایان معمول فیلمهای هالیوودی تفاوت دارد.
من که خوشم آمد و دوستش داشتم.
۱۳۸۵ بهمن ۲۹, یکشنبه
نرم نرمک میرسد اینک بهار؟
۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه
بهار زودرس
بارون بارونه
۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سهشنبه
معاشرت دو طرفه
اگرت آفتاب میباید
به نیمشب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز
و من هی درجا میزنم. به نیمشب اگرم آفتاب میباید؛ اگرم آفتاب میباید؛ آفتاب.
همیشه فکر میکردم به این که امید چه طور در دل آدم جوانه میزند و رشد میکند. آدم چه طور میتواند امیدوار زندگی کند. چه طور دلش پر از شوق زندگی باشد. خیلی چیزها ممکن است باشد و کمک کند. یا حتی ممکن است باعث زنده شدن امیدی شود. ولی همین. امیدی را زنده میکند. باعث میشود نهال امید جوانه بزند توی دل آدم. نهال امید اول باید باشد تا بتواند جوانه بزند. حالا میدانم که آدم خودش دلش باید پر از شوق زندگی باشد. اگر دشت دلت خشک باشد هیچ دانهای جوانه نخواهد زد و بیرون نخواهد آمد.
۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه
یک جمله یا یک کتاب؟
۱۳۸۵ بهمن ۸, یکشنبه
چی میبینم؟ چی میخوانم؟
۱۳۸۵ بهمن ۵, پنجشنبه
عروسی دوست گرامی
پدرو مادرهای گرامی تا شما فکری برای مراسم عروسی و مهمانهایش کنید، ما هم تصمیم بگيريم که مثل آدمیزاد عروسی برویم یا همين جوری..
۱۳۸۵ بهمن ۴, چهارشنبه
گفتا من آن ترنجم
نشاط
۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه
نوزادهای طفلک
همه چیز برای بعضی از ما آدمها شده اسباب تفاخر. تفاخر کدام دانشگاه قبول شدن، تفاخر چه شوهری پیدا کردن، چه عروسی گرفتن، چه اسباب خانهای داشتن. آخرینش هم تفاخر این که هر کسی چه طور و چه قدر از بچهش مراقبت میکند. روزی یک بار آب میوه و یک بار غذای کمکی. هر هفته یک بار دکتر فوق تخصص اطفال. ولی دریغ از یک لالایی برای بچه یا یک آغوش واقعی که هر دوشان لذت ببرند.
سعدآباد گردی
بیخیالش شدیم. رفتیم سعدآباد گردی. تا خیلی بالاها رفتیم و برف پانخورده را زیر پاهامان حس کردیم. کوه خیلی نزدیک بود و هوا خیلی تمیز و دوست خیلی باصفا.بعد هم رفتیم باغ فردوس و آش و هلیم داغ خوردیم. قبلا آنجا چنین چیزهایی نخورده بودم. خیلی مزه داد. کنارش هم کلی حرف زدیم. لذت شروع یک رابطهی خوب بعد از مدتها لذت دلنشینی است.