۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه
گربهی نیمه اشرافی خانهی ما
۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه
بازی دیرهنگام
۱۳۸۷ آذر ۲۶, سهشنبه
اما بیبی
مادربزرگ من اسمش رقیه بود که بیبی صداش میکردیم. آن وقتها که من میدیدمش و میخواهم تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هشتاد سالهای بود. پشتش نه خمیده که کاملا خم بود. دستهاش را قلاب میکرد پشت کمرش و راه میرفت. همیشه پیراهنهای چیت گلدار نسبتا روشن میپوشید با روسریهای سفیدی که زیر گلو سنجاقشان میزد. سنجاق خیلی معمولی و نه طلایی یا کوچک. خانهای داشت در دهی در نیشابور. دو تا اتاق با راهرویی بین آنها و ایوانی. سقف تیرهای چوبی داشت. ایوانی بزرگ بود با نرده. حیاط خانهش خاکی بود. نه موزاییک نه خشت و نه هیچ چیز دیگری. خاک بود که همان طور که زمان گذشته بود، سفتتر شده بود. همان خاکها را جارو میکرد. وسط حیاطش حوضی نه چندان بزرگ و گود بود. تابستانها که حوصله نداشت به حمام دهشان برود، همان جا حمام میکرد. در خانهش چوبی با کلونی روی در و با قفلی که همان موقعها هم خیلی قدیمی شده بود و همیشه اسباب سرگرمی من بود. حیاطش بزرگ بود. آخرهای حیاط که رفتوآمدی نبود، یک جور بیشه شده بود. اگر جرات میکردی از بیشه بگذری، تنوری بود که زمانی بیبی نانش را خودش همان جا میپخته. دیوارها را براش سفید کرده بودند. توی دیوارها تاقچههای خیلی پهنی بود که کار کمد و دراور و ویترین را با هم میکرد. جلوی یکیش پردهی سفید گلدوزی زده بود و بقچههاش را گذاشته بود. روی یکی از تاقچهها چیز پلاستیکی گلداری انداخته بود و پنج شش تا پیاله و یکی دو تا قندان و یک قوری و چند تایی بشقاب کوچک چینی گذاشته بود. گل هر کدام یک جور بود. دو سه تا پیالهی لبپر داشت که مال چای خوردن دمدستیش بود. وقتی من و مادرم با هم میرفتیم توی همانها چای میخوردیم. اگر با بابام میرفتیم به مادرم سفارش میکرد که از آن پیالههای مهمانی روی تاقچه بردارد. کف خانهش دو سه تا گلیم و جاجیم در دو سه اندازه انداخته بود. یکیشان یک کم روی آن دیگری آمده بود. زمستانها کرسی داشت. لحاف کرسیش معمولی بود. چیزی که خودش با گرفتاری سر هم کرده بود و فقط زمستانها درش میآورد. آن یکی اتاقش، اتاق مهمانی بود. کف خانه گلیم بزرگ و خوشرنگ و روتر و نوتری انداخته بود. یکی دو تا پشتی معمولی با رویههای مخمل زرشکی به دیوارها تکیه کرده بودند. اینها کل زندگی پیرزنِ تنها بود. همیشه دوست داشت در همان خانه بماند و زحمتی برای هیچ کدام از چهار دخترش درست نکند. چون گمان میکرد دختر زن مردم است و باید به زندگی خودش و بچههاش برسد.
کل سهمش از دنیا چهار تا دخترش بودند. از سه پدر. شوهرهاش هر کدام یک جوری مرده بودند. اولی مقنی بوده. در چاه خفه شد و او را با دختر چند ماههای تنها گذاشت. دومی پسر جوانی بود که احتمالا عاشق چشمهای عسلیش شده بود. مادر من را در دامنش گذاشت. یک سال بعد از عروسی بردندش سربازی و هیچ وقت برنگشت. بعدی سینهپهلو کرد و تمام. زن جوانی بوده که برای بار سوم بیوه شده. حدود سی ساله با چهار تا دختر. که خودش روی این دختر بودن بچهها تاکید میکرد. میدانید که؛ دختر نمیتواند نانی به خانه بیاورد و باید نجیب و با آبرو بزرگش کرد. میماند با این چهار تا بچه. در دهشان روی زمینهای مردم کار میکرده. هر وقتی هر کاری بوده. گندم درو کرده. پنبه از غوزه باز کرده. بادمجان و گوجه از بوته جمع کرده و بالاخره هر جور بوده شکم بچههاش را سیر میکرده. همان موقعها برای حرف مردم باز شوهر کرده. بخت خوشش این یکی را که برای حرف مردم و نه دل خودش رفته بود سراغش، عمرش به دنیا بود و یکی دو سال قبل از او رفت. این آخریها در خانههای جدا زندگی میکردند. یعنی از وقتی من دیدمشان این طور بود. این قدر که من حتی نمیدانستم چه نسبتی با هم دارند.
و حالا شما پیرزن خمیدهای با پوست خیلی قهوهای از آفتاب، با لکههای زیادی بر دست و صورت، با چشمی نیمهبینا از آب مروارید، با دهانی بیدندان، با موهایی کمپشت و حنایی، با دستانی زبر و انگشتهایی کارکرده تصور کنید که مادربزرگ من بود. ببینید اصلا میشود از آن توصیفهای قصهای و سینمایی شما ازش چیزی نوشت. از این پیرزن که با همهی سختیها و بدبختیهایی که روزگار پیشکش کرده بودش، باز شاد بود. اگر نیم ساعت مینشست یک جا و من هم نشسته بودم به تلویزیون یا مشق، بشکن میزد و به من میگفت «پا شو بازی کن.»
۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
شادمانگیهای روزهای آفتابی پاییز
خلاصه که تا شب معلوم نیست چه شود. یک وقت دیدی یکی زنگ زد و گفت شب بیا خانهی ما. همین جوری یک مهمانی راه انداختهام.
۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه
سراب بود؛ سراب ناب بود
سه تاشان با هم در مورد چیزهایی که از دین الکی و مندرآوردی ساغر و شیرین شنیده بودند، حرف میزدند و میخندیدند. که حرفهای پیامبرشان عربی است. که نماز کوتاه دارند برای وقتی که حال ندارند و نماز بلند برای وقتهایی که در احوال نمازند. در مورد اندازه و زمان روزهشان اختلاف نظر داشتند ولی بازهم به نظرشان مسخره میآمد. یکیشان گفت ساغر گفته دین ما به ما میگوید کارهای خوب کنیم و هر سه انگار جکی شنیده باشند بلند خندیدند. بعد بحثشان بالا گرفت و جدی شد. از این که ما مسلمانها که دینمان کاملترین دین است هیچ چیزی ازش نمیدانیم و نمیتوانیم دو کلمه ازش حرف بزنیم و باعث خجالت است شروع شد و به این جا رسید که نباید بگذارند اینها در مورد دین مندرآوردیشان حرف بزنند.
من نشسته بودم و جوجه بنیادگرایی با طرهای رها بر پیشانی و پشت پلک نقرهآبی اکلیلی را نگاه میکردم.
۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه
مثلا زندگینامه
ترجمهاش خوب است. آن طوری که مترجم توضیح داده، متن اصلی هم چیز خاصی است. جملههای کوتاه و ساده بدون توضیحات زیاد و گاه حتی بدون فعل. تند و تیزی در ترجمه هم پیداست. کلمهها و جملهها میآیند و زود میروند.
مثلا برادرم، نویسنده اووه تیم، مترجم محمود حسینیزاد، نشر افق، چاپ اول 1387، دو هزار و سیصد تومان
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
الکی خوش
۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه
۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه
چیزی یافت نشد
جستوجوی سایت ولی کاری به این نشانیها که من میدهم ندارد.
۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه
نزدیک نشود. رنگی میشوید.
۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
مزههای جادویی
۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه
اعتیاد جدید
۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه
۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه
همین شهر
۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه
همخانگی
۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه
جهنمِ دنیایِ واقعی
۱۳۸۷ مهر ۳۰, سهشنبه
اما نه حالا حالاها
۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه
تو که دستت به نوشتن آشناس
پ.ن: این ماه کاغذی را به خاطر یک سری از یادداشتهای آقای اولدفشن نوشتهام.
۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه
دوستان در مراجعه اند
۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه
وقتی امامزادهها به داد کارگردانان میرسند یا معناگرای خونمان زده بالا
۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه
یار مو کوتا، لب یاقوتا
پ.ن: عنوان را که یادتان هست؟ ترانهی دامبولی بود که دههی شصت مد شده بود. اصلا یادم نیست که خواننده کیست. ممنون از دوستی که یادم آورد.
۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه
همین دیگه
به قول معروف نکنید آقا جان! نکنید.
دخترانه؟
۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه
معجزهی رنگ
گاهی انگار زندگی خودش را میاندازد بین لحظههای آدم. انگار دلش نمیخواد کمرنگ و کدر شود.
۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه
قصهی قدیمی اتم
کپنهاگ را بخوانید. نمایشنامهی خوبی است. چه بگویم دربارهش؟
در میانهی جنگ جهانی دوم، ورنر هایزنبرگ -که شاید مشغول ساختن بمب اتم برای آلمانها بوده- برای دیدن نیلز بور -که استاد هایزنبرگ بوده و پدر بمب اتم هم مینامندش- به کپنهاگ میرود. آن زمان آلمان کپنهاگ را اشعال کرده بوده. هایزنبرگ و بور که دوستان بسیار نزدیکی بودهاند، هم را میبینند. جزئیات دیدارشان چندان روشن نیست ولی با ناراحتی زیاد تمام میشود؛ دوستیشان هم.
ماجرای نمایش را روحهای سه آدم تعریف میکنند. ورنر هایزنبرگ، نیلز بور و مارگرت همسر بور. روحهای این سه نفر در زمان بسیار آیندهای، شاید روز موعود، این دیدار و انگیزهها و حواشیش را دوباره برای هم تعریف میکنند. نمایش دو پرده دارد. پردهی اول بیشتر شرح ماجرا است. پردهی دوم هم حواشی و اتفاقات قبل و بعد آن و کمی هم آموزش فیزیک است. جاهایی هست که اتفاقات و احساسات آدمها بسیار انسانی و قابل درک است.
راستش مدتها بود کتابی من را این قدر به هیجان نیاورده بود. جاهایی بود که نمیتوانستم ادامه بدهم. هیجانزده یا احساساتی میشدم و نمیتوانستم کاری بکنم و هی برای مهربان همسر تعریف میکردم. میدانم که این حرفها کافی یا مشوق نیستند ولی شما لطفا کتاب را از دست ندهید. من کلا به دانستن دربارهی آلمانِ بازهی زمانی بین جنگ جهانی اول و دوم علاقهمندم و البته تنبل. ترجیحم این است که فیلم ببینم و داستانهای نزدیک به واقعیتی بخوانم تا کتابهای تاریخی و تحلیل فراوانی که لابد وجود دارد. کسی اگر چیز خوبی میشناسد سراغ دهد لطقا.
کپنهاگ، نوشتهی مایکل فرین، ترجمهی حمید احیاء، نشر نیلا، چاپ اول 86 و 2000 تومان
پ.ن: دوستی مدتی پیش یکی دو تا فیلم شبه مستند داده و من هنوز ندیدهامشان. ببینم و خوب باشد و چیزی بفهمم، حتما خبرتان میکنم.
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
منِ محافظهکار
۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه
نامهی سرگشاده به خودم
۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
ارشاد میشویم
دم غروب من و دوستی در کافهی باغ موزه نشسته بودیم. داشتیم از باد ملایم و خورشید نسبتا مهربان غروب شهریور و همصحبتی هم لذت میبردیم. میز روبهروی ما چهار پنج خانمِ حدود پنجاه سالهی به نسبت شیکپوش نشسته بودند و گپ میزدند. دو تاشان سیگاری روشن کرده بودند. یکی از خانمها روسریش شل بود و حین صحبت و سیگار، کمکم افتاد دور گردنش. یک دقیقه یا چیزی همین حدود گذشت. پسر جوان و باریکی (چه چیزی معادل گارسون میشود گذاشت؟) آمد نزدیک میز. خیلی شرمنده ببخشیدی گفت و صدای نامفهموم و آرامی از خودش درآورد و با دستش اشارهی کوچکی به روسری خانم کرد. خانم روسریش را کشید روی سرش و به حد حجاب اسلامی رساند.
۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه
بیخیالِ کردان و باقی چیزها
بعضی روزها خوب اند. به آسانی خوب و شیرین اند. با نقشه کشیدن و خیالبافی برای سفری تازه شروع میشود. با دیدار دوستی نازنین و صحبتهای یک عصر گرم که با بستنی خنکش میکنید، ادامه پیدا میکند. با قدم زدن با مهربان همسر زیر نور ماه، به ابتدای شب میرسد. با دیدن چند عکس و طرح زیبا و خلاق شب دراز میشود. با خوردن چای و شکلات شب تمام میشود. و آخرِ شب میترسی بخوابی مبادا مزهی شیرینی روز برود.
۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سهشنبه
تلاش
روابط عمومی مجلس 39931
دفتر انتقادات و پیشنهادات 39932474
روزنامهی کیهان 33916546
موسی قربانی 09121121608
پ.ن: ممنون از فهمیه خضرحیدری که شمارهها را در وبلاگش گذاشته است.
۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه
آدمها، تصویرها
کاش میشد دوربین را انداخت سر دوش و توی اتوبوس از آدمها عکس گرفت. اگر میشد من روزها همین کار را میکردم. در ساعتهای مختلف، خطهای مختلف سوار میشدم و فقط عکس میگرفتم. هر کدام از این آدمهای سوار اتوبوس دنیایی هستند سوای آن دیگری. خواب اند؛ بیدار اند؛ خسته اند؛ سرحال اند؛ با موبایل صحبت میکنند؛ برای بغلدستیشان چیزی تعریف میکنند؛ اعصابشان از صدای دیگران خرد شده و چپچپ نگاه میکنند؛ با غریبهی کنار دستشان درددل میکنند؛ خیال میبافند؛ اساماسهای نشستهها را دزدکی میخوانند؛ هدفونی در گوششان گذاشتهاند و رفتهاند در دنیای دیگر؛ در شلوغی اتوبوس و صدای آدمها با معشوقشان در آن سوی خط آرام نجوا میکنند؛ اخمو و بداخلاق اند؛ کتاب میخوانند؛ با دختر همکلاسی آمار آن پسر خوشتیپ دانشکده را رد و بدل میکنند؛ دزدکی سر و وضع دیگران را دید میزنند؛ رفتهاند توی نخ ماشینها و آدمهای آنها؛ از دیگران آدرس میپرسند؛ نگران بیرون را نگاه میکنند تا بفهمند کجا باید پیاده شوند؛ درس میخوانند؛ ورقه صحیح میکنند؛ دعوای با همکارشان را با جزئیات تعریف میکنند؛ سر آدم آن طرف خط داد میکشند؛ با دوست پسر آن طرف خط به هم میزنند؛
اوووه! خیلی زیادند.
۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه
ره و رسم سفر
۱۳۸۷ مرداد ۸, سهشنبه
خانوادهی دایال آپ من
پستهای وبلاگ من مثل بچههام هستند و عکسهای فلیکرم مثل نوههام.
پ.ن: راستش این پست مدیون خانم وبلاگنویس پرکاری است که خیلی جدی در مصاحبهای گفته بود وبلاگش مثل بچهاش است و همسرش چه بخواهد چه نخواهد، به نوشتن در وبلاگ ادامه میدهد.
۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
چیزهایی که عصر جمعه دلت را تنگتر میکند
هیچ کدام از پدربزرگهام را هیچ وقت ندیدهام. پدر و مادرم هم حتی تصویرهای خیلی دور و کمی از پدرهاشان دارند. یکی از مادربزرگهام هم عمرش به دنیا آمدن من قد نداد. این طور است که هیچ خاطرهای یا حسی از ظهرجمعهای که برویم خانهی پدربزرگ مادربزرگ ندارم. هیچ تصویری از پدربزرگی که در خانهشان را باز کند و من بپرم بغلش یا عید از لای قرآن عیدی بدهد، توی ذهنم نیست.
این عکس به یاد پدربزرگهایِ ندیده و نداشته. شاید اگر بودند یک عکس یادگاری شبیه این با هم میانداختیم.
پ.ن: مجسمه را پارسال در دوسالانهی مجسمه دیدم. اسمش پدربزرگ بود. شرمنده که اسم سازنده را یادم نیست.
۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه
از روسیه تا آمریکا
«نوازندهی همراه» قصهی دختر فقیر و زشتی است که نوازندهی پیانو است و خوب مینوازد. اوایل انقلاب شوروی برای کار پیش زن خوانندهای میرود. زن خواننده زیبا، خوشصدا، جذاب،عاشق، پولدار و مشهور است. دختر مینوازد و زن میخواند. دختر هیچ ندارد و در سایهی زن گم میشود. مقهور داشتههای او میشود و به آنها حسادت میکند. حسهای متفاوت و حتی متناقضی در دختر به وجود میآید؛ علاقه، محبت، حسادت و نفرت. قصه از زبان دختر نوازنده است و به نظر من خیلی جذاب و خواندنی است.
«بیماری سیاه» داستان مرد روسی است که در پاریس زندگی میکند و میخواهد به آمریکا برود؛ به شیکاگو پیش زنی که منتظرش است. گوشوارهای را در بانک گرو گذاشته و میخواهد با پولش به آنجا برود. با آدمهایی آشنا میشود و همه را به خاطر آن زن رها میکند. کمکم به این شک میافتی که شاید اصلا زنی در شیکاگو نباشد. به نظر من این قصه به خوبی اولی نبود ولی باز هم خوب بود.
کتاب همین دو داستان نسبتا بلند است. نویسنده «نینا بربرووا» روس است و سالها در پاریس و آمریکا زندگی کرده است. من تا به حال از زنهای روس چیزی ندیده بودم. کتاب هم از سری کتابهای بیبی نشر کارنامه است که خیلی خوشگل و تودلبرو اند.
۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه
عشق اشتراکی
آدمها در بزرگسالی اغلب دوست ندارند عشقهاشان را تقسیم کنند. اما ماجرای عشقهای دور از دسترس هنرپیشه و فوتبالیست در نوجوانی فرق دارد. آدم دوست دارد با کسی شریکش شود تا بتواند اقلا احساساتش را بگوید. از نگاه یا حالت صورت یا صدا یا مدل مو یا از هر چیز دیگر او با هم حرف بزنند و خیال ببافند. من و دوستم در مدرسه صبحهای پنجشنبه دنیایی حرف و هیجان برای قسمت کردن داشتیم. دیشبش خانهی سبز را دیده بودیم که هم خود سریال را دوست داشتیم و هم برای خسرو شکیبایی با آن اداهاش میمردیم. تمام مدت از چشمهای خیس و و چتریهای لرزان روی پیشانی و کلمههاش که تکرارشان میکرد با هم حرف میزدیم و این طوری عاشقی میکردیم.
امروز بعد از هفت سال به آن دوست زنگ زدم.
۱۳۸۷ تیر ۲۵, سهشنبه
شمالِ شهر را بکُش
بعدازظهر توی گرمای بیانصافِ این روزها، از ختم برمیگشتیم. مسجد اول اتوبان آهنگ بود؛ تقریبا جنوب شرق تهران. خانهی ما در غربیترین جای همت است. حدودا شمال غرب تهران. کلافه از گرما و در فکر حالِ از دست دادن عزیزی بودم. سوار پیکان نسبتا قراضهای شدیم که تا خانه بیاوردمان. همین که نشستم توی ماشین بوی بنزین کلهام را پر کرد و نفسم را تنگ. آقای راننده تقریبا بدترین مسیر ممکن را انتخاب کرد. خیابان ری، امینحضور، توپخانه، خلاصه هر جا که ترافیک بود. همین طور بیتوجه بیرون را تماشا میکردم که شاید از آن حال بیرون بیایم. یک دفعه توی آن ترافیک و گرمای نفسگیر، دختر و پسر جوان و باریکی را دیدم که تنگ هم سوار موتور بودند. دختر پسر را بغل کرده بود و یکی یکی انگور میگذاشت دهانش.
۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه
معاون وزیرمونه؟ آخی
محمدعلی اینانلو مجری برنامهای است به اسم «گردش» در شبکهی چهار. مهمان برنامهی دیشبش آقای دکتر عباسی معاون وزیر علوم بود. اینانلو در شروع سوالی پرسید و بیاغراق پنج دقیقه به شیوههای مختلف برای آقای دکتر توضیح داد که سوالش چیست که دست آخر هم آقای دکتر متوجه نشد. اینانلو گفت خب این موضوع را رها کنیم. باز پرسید طبیعت ایران را چه طور به دانشجو معرفی میکنید. آقای دکتر توضیح داد که بستههایی فراهم کردهاند که مفاخر و آثار تاریخی و معنوی ایران را به دانشجوها معرفی میکند. اینانلو گفت که منظورش از طبیعت چیست و گفت که تاریخ و فرهنگ و هنر همه زاییدهی تمدن اند؛ و تمدن با طبیعت نسبت مشخص دارد و مثلا بینالنهرین محل پیدایش تمدن بزرگی بوده است. حتی توضیح داد که بینالنهرین یعنی بین دو رود. بعد باز دوباره پرسید که خب شما چه طور طبیعت را به دانشجو معرفی میکنید و چه برنامهای برایش دارید. باز آقای دکتر نفهمید یا نخواست بفهمد طبیعت یعنی چه و گفت ما برای معرفی عشایر جشنواره برگزار کردهایم و فرهنگکارت دادهایم به دانشجو تا مجانی برود موزه. در تمام مدت اینانلو دستش را زده بود زیر چانه و آقای دکتر را سیاحت میکرد.
۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه
منِ معمولیِ ناموفق
دیگر اعصاب این مسابقهی موفقیت را که مدتی است راه افتاده، ندارم. دکترا، پذیرش، پستداک، مهاجرت، کار توی شرکت بینالمللی، حقوق بالا، ماشین و آپارتمان شیک، بچه، تمامی ندارد انگار. محض رضای خدا کسی پیدا نمیشود که احوالت را بپرسد و خبری از موفقیتهات نگیرد.
دوستان و آشنایانِ جان! من آدم موفقی نیستم. یک آدم معمولی ام؛ معمولیِ معمولی. نشستهام یک گوشه و نان و ماستم را میخورم و از کلمهای، تصویری، حالتی، آدمی، خاطرهای یا خیالی لذتم را میبرم.
۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه
۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه
مهمانهای خوبی باشید
مهمان هم مثل مستمع است. اگر باذوق باشد صاحبخانه را بر سر ذوق میآورد.
قرار بود عروس و داماد جوانی را که از شهر دیگری میآمدند، پاگشا کنیم. هزار فکر برای غذا و سالاد و ژله و چه میدانم کجا برویم و چه کنیم و این جور چیزها، کردیم. لوبیاپلوی شب اول را کسی جز خودمان دو نفر تحویل نگرفت. بعدش هم اوضاع بهتر نشد. هیچ کدام موقع خوردن علاقهای در چهرهشان نبود. حرفی از خوبی یا بدی غذا نزدند. چیزی نگفتند که گرسنه اند یا سیر شدند. آمدند کنار سفره، بیحرف کمی غذا خوردند، نگاهی به سالاد یا چیزهای دیگر نکردند، بعد هم رفتند آن طرف نشستند. از آن همه نشاط ما چیزی نماند. امشب موقع درست کردن سالاد، از سالادهای دونفرهمان ذوق قرض کردم و چیزی سر هم کردم.
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
زن- پرواز
هر وقت این نقاشی را نگاه میکنم حس میکنم همین الان است که آن زن و آن لباسهای سفید با هم پرواز کنند. فکر میکنم زن از همانها میگیرد و آنها میبرندش روی ابرها. بعد باد موهاش را میپراکند به هر طرف.
پ.ن: نقاشی را دو سال قبل در نمایشگاهی در فرهنگسرای نیاوران دیدم و متاسفانه اصلا اسم نقاش را یادم نیست.
۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سهشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه
همهی پستها عنوان میخواهد؟
خانم جوانی پای کیوسک روزنامهفروشی ایستاده بود و مجلهها را نگاه میکرد. کمی خم شده بود که با دقت یکی را ببیند. من هم این طرفتر ایستاده بودم و پی مجلهای میگشتم. یک دفعه دیدم دست مرد جوان توی شلوغی عصر خیابان شریعتی روی باسن زن حرکت میکند. هنوز درست نفهمیده بودم چه اتفاقی دارد میافتد. چند ثانیه بعد زن مثل فنر از جا پرید. برگشت و ترسیده و عصبانی پشت سرش را نگاه کرد و رفت.
۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه
من میم نون، یک مسافر
من الان مصرفم را در حد دو قسمت لاست در روز کنترل کردم. گفتم این جا در حضور ملت اعتراف کنم بلکه این اعتراف باعث غلبه بر وسوسه شود.
۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سهشنبه
بگذاریم گاهی جو بگیردمان
پیر بود. هیچ وقت کت و شلوار نمیپوشید، اسپرت میپوشید. صحبت که میکرد فارسیش تهلهجهی آلمانی و لری – هر دو را – داشت. درسهایی که میداد فقط دو عنوان بود. ساعت درسهاش هم تقریبا ثابت بود. میگفتند در جوانی کارهایی کرده؛ افتخارات و این حرفها. ازش چیز چندانی نمیدانم. یک بار سر کلاس از پسری درس پرسید؛ بلد نبود، نتوانست جواب درستی بدهد. پیرمرد شاکی شد. عصبانی شد و به خداوندی خدا قسم خورد که اگر یک بار دیگر درس بپرسد و کسی بلد نباشد... اما ادامه نداد که چه میکند. در جا ساکت شد. آرام شده بود، گفت «ما که با بدبختی درس خوندیم و برای این مملکت جون کندیم و کار کردیم، این شد. شما چی کارش میکنین؟» صداش میلرزید و ناامید بود.
پ.ن: مهربان همسر داشت زندگینامهی دکتر باطنی را میخواند. جاهاییش را بلند برای من میگفت که من یاد این ماجرا افتادم. آدم است دیگر؛ گاهی احساساتی و جوگیر میشود.
۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه
همسفره
آدمهایی هستند که با آنها غذا خوردن میچسبد. جوری غذا میخورند که تشویق میشوی بخوری. جوری که که گمان میکنی بهترین چیز دنیا را میخورند. بی سر و صدا و بااشتها، انگار دارند حق خوردن را ادا میکنند. جوری که انگار ذره ذرهی آن چیزی که میخورند در دهانشان مزهای دارد. گاهی حتی دلت میخواهد زمان کش بیاید و تو آرام کنارشان غذا بخوری و خوردنشان را تماشا کنی و از دیدن بخشی از زندگی لذت ببری.
۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه
اتوبوس سوار میشوم
توی اتوبوس مجموعه داستان هاروکی موراکامی –کجا ممکن است پیدایش کنم– دستم بود و میخواندم. دختر جوان کناری ازم پرسید «دربارهی چیه؟» نگاهش کردم که ببینم چی میگوید. گفت «روانشناسی اه یا مدیریت ذهن و موفقیت و اینا؟ مال همون نویسندهی کی پنیر منو جابهجا کرد اه؟»
۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه
هوایی ام
دلم میخواهد لب ساحلی که سنگهاش این قدر تمیز و این قدر واضح توی نور میدرخشند، نشسته باشم.
تقریبا هر شب خواب سفر میبینم و صبح چشمم را به روی همین پرده و سقف باز میکنم. انگار به امید همین خواب و خیالها زنده ام.
این روزها احوال آدمی را دارم که آب توی مشتش دارد. آب همین طور قطره قطره میچکد و او نمیداند که باید با آن یک مشت آب چه کند و اضطراب تمام شدنش را دارد.
۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه
زنده بودن که خود منازعه است
یک استاد ادبیات زن سرطان وخیمی دارد. در بیمارستان بستری است و مرحلههای مختلفی از درمان را میگذراند. او متخصص یک شاعر قرن هفدهم است که شعرهایش در بارهی مرگ و زندگی هستند. تمام عمرش دربارهی مرگ و زندگی خوانده و تحقیق کرده و نوشته. حالا طور دیگری با مرگ مواجه شده است. مرگ به عنوان واقعیتی در متن زندگی نه موضوع پژوهشی روی کاغذ.
من خیلی زیاد از نوع روایت و اصل داستان خوشم آمد. یک نفس خواندمش و کاملا جذبم کرده بود. طنز خیلی خوبی داشت که خیلی درست نمیتوانم توضیح بدهم چی بود ولی خیلی چسبید. تلخی ماجرا را کم میکرد. ترجمه هم خیلی روان بود.
این نمایشنامه اولین کار مارگارت ادسن است و برای همین کار هم پولیتزر گرفته است.
۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه
لیکن چه چاره با شانس گمراه!
این ترم معلم زبانی دارم شبیه جناب جود لاو، کمی خوشگلتر. این قدر خنگ و مغرور و بیادب است که تمام مدت کلاس حتی یک بار هم نمیتوانم نگاهش کنم. این هم از خوششانسی من و بازی روزگار است.
پ.ن: حالا نه این که خیال کنید من از قیافهی جود لاو خیلی خوشم میآید. ولی خب بد نیست انصافا. نه؟
۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه
دلت به انتظار چشمهاست
دانشجو که بودم و جوانتر، چند سالی میرفتم باشگاه دانشگاه (در واقع سالن تربیت بدنی) و بدمینتون بازی میکردم. آن موقع به نظرم میآمد اغلب دخترهای جوانی که توی سالن میبینم قشنگ اند. حتی خیلی قشنگ. چشمهای همهشان برق میزد و گونههاشان سرخی قشنگی داشت. لبها و حتی چشمها میخندید. وقتی که میپریدند هوا تا توپی را بگیرند، انگار توی هوا شادی اسپری میکردند. گاهش حتی دوست داشتم بروم سالن و فقط تماشایشان کنم. که دارند میپرند هوا؛ جیغ میزنند که به یارشان بگویند توپ را میگیرند؛ حتی وقتی که توپ را نگرفته بودند و آهِ کوتاه و عمیقی میکشیدند هم، باز همه چیز قشنگ و شاد بود. حالا سالهایی گذشته از وقتی که من دیگر نرفتهام سالن تا بدمینتون بازی کنم. گاهی دلم برای آن زیبایی چهرهها تنگ میشود. چشم میگردانم که شاید جایی ببینمش. لااقل شبیهش را. توی اتوبوس همت شریعتی آنهایی را که با موبایل صحبت میکنند و حواسشان نیست تماشا میکنم، توی آریاشهر به قیافهی آنهایی که توی مغازه اند یا پشت ویترین نگاه میکنم، سر کلاس زبان میروم توی نخ چهرهها و نگاهها. کمیاب است. خیلی کمیاب.
۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه
کراوات و پیپ
«این روزا همه جور ماشینی گرونه. حتی ارزوناش.»
حقالسکوت، ریموند چندلر، ترجمهی احسان نوروزی، انتشارات مروارید
کل داستان چیز جالبی نداشت جز همان چیزی که همیشه توی داستانهای چندلر هست؛ مکالمههای صریح و جذاب. اگر میخواهید بخوانیدش توقع چیزی جز حاضرجوابیهای مارلو را نداشته باشید. قصه خوب نبود و هیچ گره یا چیز چندان جالب دیگری نداشت. پایانش هم واقعا ضایع بود. گمانم آخرین داستانش بوده. لابد خرج زندگی برای هر کسی وقتی خیلی زیاد میشود.
به جای عکس جلد کتاب، خود جناب چندلر را تماشا کنید.
من کلا چندلر را دوست دارم.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه
خوشم میاد ازش
وقتی بیلی وایلدر از فرانسه رفته آمریکا 28 ساله بوده و ظاهرا جز چند فحش رکیک و یکی دو عبارت که از ترانههای عامهپسند یاد گرفته، چیز دیگری از زبان انگلیسی نمیدانسته است. آنجا شروع میکند داستانهای مصور و کمیک خواندن و از روی همین کتابها انگلیسی یاد میگیرد. حدود چهار سال بعد اولین فیلمنامهاش به زبان انگلیسی را با همکاری کسی نوشته است.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
همسایهها یاری کنین
در فیلم Nine Lives، اپیزود دوم از یک داستان اقتباس شده بود یا حداقل من این طور خیال میکنم. همانی که زن بارداری توی فروشگاه به عاشق قدیمیش برمیخورد. کسی یادش هست قصهی اصلی مال کیه. هر چه قدر فکر میکنم یادم نمیآید. کلافه شدم.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه
جادوی معصوم
بچه که بودم تلویزیون توشیبای چهارده اینچی داشتیم. قاب طوسی رنگی داشت. آن موقعها چیز رایجی بود. خانهی دیگران هم رنگهای دیگرش را دیده بودم. یک آنتن کوچک دوشاخه بالاش بود که با همان تنظیمش میکردیم. کنار صفحه یک جور پنل داشت که همهی تنظیمهاش از همان جا بود. یک کلید بود که میچرخاندیش و روشن میشد و باز میچرخاندیش و صدا کم و زیاد میشد. یک کلید دیگر شبیه همان بود که نور را کم و زیاد میکرد. یادم نیست رنگش را هم میشد تنظیم کرد یا نه. کلید چرخان دیگری هم داشت که باهاش کانال را عوض میکردیم. میچرخاندی و تقتق صدا می کرد. از یک میرفت به دو. اگر از همان طرف باز هم می چرخاندیش، خشخش نشان میداد تا باز میرسید به یک. من همیشه تعجب میکردم که این چرا باز هم میچرخد وقتی کانال دیگری نیست برای تماشا کردن. نمیدانستم جاهایی هست که بیشتر از دو کانال دارد تلویزیونشان. این روزها گاهی که سینماهای خانگی و تلویزیونهای پلاسمای گنده و این جور چیزها را میبینم، یاد آن جعبهی کوچک طوسی میافتم. کنار این غولهای مهاجم چیز دوستداشتنی و معصومی به نظرم میرسد.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
نوآوری قابل تقدیر
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه
شوهر ایتالیایی
من کلا از ناتالیا گینزبورگ خوشم میآید. اسم و طرح جلد بامزهی کتاب هم باعث شد که بین یک سری کتاب سریع ببینمش و برش دارم.
چهار تا داستان دارد. دو تا کوتاه و دو تای دیگر نسبتا بلند. اولین قصه، قصهی دختر نوجوان فقیری است که تازه دارد از دنیای کودکی بیرون میآید و با عشق آشنا میشود. ظاهرا اولین قصهی چاپ شدهی گینزبورگ است. (خودم چیزی نمیدانم. از دوستی که خورهی گینزبورگ است شنیدم.) من این یکی را از باقی قصههای کتاب بیشتر دوست داشتم.
کتاب را نشر نی احتمالا در پاییز 86 چاپ کرده. دم دستم نیست تا باقی مشخصاتش را بنویسم. شرمنده.
گمانم هزار سال میشود که میخواهم معرفیش کنم. احتمالا الان دیگر همه دیدهاید.
پ.ن: عنوان این مطلب فقط کارکرد جذابیت دارد.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
حمومی آی حمومی!
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه
پشت میلهها
پ.ن1: بالاخره آن یکی پنجره با هم باز کردم و این زوج دربند آزاد شدند.
پ.ن2: مشهدیها بهش میگویند موسی کو تقی. این دفعه که صداشان را میشنوید سعی کنید با همان آهنگ بگویید موسی کو تقی.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سهشنبه
مهناز شیرازی، خلیج نیلگون همیشه فارس و باقی قضایا
شانس من ساعت 12 شب هم که میخواهم چرخی توی کانالهای تلویزیون بزنم، میخورم به پست مهناز شیرازی که دارد با هزار جور ادا در شبکهی پنج خبر میخواند.
خانم شیرازی خواندند که طی مراسمی با حضور آقای دکتر حبیبی و جمعی از بزرگان تاریخ و فرهنگ کشور، کتاب نفیس اسناد خلیج فارس در نقشههای قدیمی رونما شد. تلویزیون هم حسن حبیبی و چند پیرمرد دیگر را نشان داد که داشتند پارچهی مخمل بدرنگی را از روی کتاب بزرگی کنار میزدند. چند صفحهای از نقشهها را هم نشان داد. من خودم اسم بحرالفارس را در یکی از نقشهها دیدم. در ضمن روز دهم اردیبهشت هم روز ملی خلیج فارس اعلام شده است.
حالا دیگر همه میتوانند بروند پی کارشان و با خیال راحت سر را بر بالش یا زانوی مربوطه بگذارند.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه
بیبهانه
۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه
خوشحال شدیم از آشناییتون آقا!
۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سهشنبه
گشتهای انقلابی
۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه
نفرت و بازگشت نفرت
۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه
خام یا پخته، کدام مهم است؟
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه
چه سفید، چه خوشگل، چه مهربونه
۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه
با شکر یا بی شکر؟
۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه
۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سهشنبه
سال دیگه، شهر کتاب، کدوم کتاب؟
دایره زنگی
۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه
توپ، تانک، فشفشه
اگر مرحوم شاملو این لحظاتی را که دیشب بر ما گذشت، تجربه میکرد، عمرا دیگر نمیگفت «آتیش آتیش چه خوبه».
۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه
همه آیند و باز باز روند
۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه
از احوالاتِ ما
رکورد اولی را به کمک تلی از لباسهای تیره و روشن و پردهی کثیف شکستم. دومی را به زور یک خواهرزادهی اهل خرید و باحوصله.
۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه
صداقت
۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه
نافرهیختهی سابق
شما هم همین طور بودید یا ما خیلی بچههای نافرهیختهای بودیم؟
خوشمزهش این است که امروز یکی از همین مثل خودم نافرهیختهها، اساماس زده که کاری کنید که آیندهتان رویایی در دسترس باشد نه در دوردست و انتخابات 24 اسفند و خانم دکتر فلانی – که خودش باشد – و از این چیزها.
۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه
آقا به مویی بندی، سرور من!
۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه
اسفندِ دونه دونه
۱۳۸۶ اسفند ۷, سهشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه
چه طور دو ساعت وقت تلف کنید و چای و حرص بخورید
۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سهشنبه
لگد
ببینم یعنی همهی شما به تفکیک تمام این ورزشهای رزمی را میشناسید؟
۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه
در دو قدمی اسفند
۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه
لیکو
برابرِ انبوه لحافهاش
که مینهد بر هم
رها شده چادرش
از دریچه میپایدم
۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سهشنبه
تقاضانومچه
فردوس دمی زبخت آسودهی ماست
۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه
زمان از دست رفت جناب پروست
۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه
دلتنگیهای ظهر جمعه
دلم یک چنین مهمانیای میخواهد.
۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه
سلام آقای مانی حقیقی
پ.ن1: بهرام رادان خیلی دوستداشتنی شده بود.
پ.ن2: یک صحنهای شب بهرام رادان، افسانه بایگان را برد برساند دم خانه. من و دوستم به هم گفتیم از ظهر تا حالا تو ماشین این بود؟ خوش گذشته بهش. ما هم بودیم پیاده نمیشدیم. دقیقا همین جا افسانه بایگان گفت «خوش گذشت.»
پ.ن3: هر چی من و دوستم فکر کردیم کی میتوانست جای ترانه علیدوستی بازی کند که هم سن و قیافهش بخورد به نقش و هم خوب بازی کند، کسی را پیدا نکردیم. واقعا هنرپیشهی خوب زن نداریم؟
۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه
حکایت ما جاودانه شود
توضیح: بلوکی بود که موزاییکهای هماندازه داشت. هر کدام عکسی از کسی بود که دستش توی قالب گچ بود و رویش قالب همان دست. از عکس معلوم هست اصلا؟
۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه
به یاد یاری
۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه
پیرمردهای دوستداشتنی
۱۳۸۶ بهمن ۹, سهشنبه
خیلی معمولی
اتاقی بود طبقهی پایین که نوشته بود اتاق رضا است. فرق چندانی با اتاق بچههای شهرمان نداشت. همان وسایلی که معمولا بچهها در اتاقشان دارند و همان دکور. تقریبا فقط فرش کف اتاق نفیستر از موکت و فرش اتاق بچهها بود. البته پدر و مادرهای حالا معمولا این قدر سلیقه دارند که در اتاق بچه مبل نگذارند.
اتاق دیگری هم بود که یک جور اتاق غذاخوری حساب میشد. باز هم بسیار معمولیتر از چیزی که تصورش کنید. همین مبل و کریستالهایی که در اغلب خانهها پیدا میشود.
یک بار دیگر هم این حس را داشتم. یکی دو سال پیش اولین بار که رفتم سعدآباد. تنها بودم و برای خودم راه میرفتم؛ در فضای باز. از جلوی این ساختمانهایی که اسمشان کاخ بود میگذشتم. تمام مدت این احساس را داشتم که ای بابا! همش همین. اگر از سر زعفرانیه تا سعدآباد را پیاده بروید، ده تا مجللتر و شیکتر از آن ساختمانها را میبینید.
خلاصه که یا تعریف تجمل و رفاه خیلی عوض شده یا آن وقتی که کتابهای تاریخ ما را مینوشتهاند، حسابی جوگیر بودهاند.
۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه
قصههایی برای یک روز برفی
ترجمه چیزی در حد داغون بود. جاهایی لحن گفتوگوها رسمی بود و لحن داستان خودمانی. حتی غلط املایی ناجور داشت. موقع خواندن خودتان باید ویرایشش کنید.
۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه
شاهکارِ حسین همدانیان
ای دریغا که ندانسته گرفتار شدم
اول عیش و خوشی نزد تو من خار شدم
وای وای زار شدم
وای گرفتار شدم
بابا کرم، بیا برم
تقدیم به همهی رفقای جوانی و علافی و زرد پنیری!
از نتایج گشت و گذار و کشف در آلبوم «پنجاه سال موسیقی ایران»