۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

لخت




۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

گربه‌ی نیمه اشرافی خانه‌ی ما

همسایه‌ی ما یک گربه‌ی ماده دارد. طبقه‌ی پایین و توی حیاط زندگی می‌کند. برای خودش خوش بود. بال و گردن پخته و استخوان‌گرفته‌ی مرغ و ماهی کیلکا و کنسرو مخصوص گربه می‌خورد و بازی صبح و عصر و از این جور قرتی‌بازی‌هاش هم به راه بود. از دو هفته‌ی پیش یک حالت افسرده‌ای پیدا کرده بود این گربه و کارهای عجیبی می‌کرد. بردندش دام‌پزشک و گفته بود این بالغ شده و بعد از این اگر بی‌جفت بماند هر روز همین بساط است. خلاصه که یک کارها کرد سر دو سه روز که بیا و ببین. انگار نه انگار که ما آدم‌ها سال‌ها بالغیم و صدامان هم درنمی‌آید. بعد خانم گربه که دلش نمی‌خواست غذای بی‌دردسر و جای گرم و نرمش را بی‌خیال شود و برود توی کوچه دنبال زندگی بالغانه، هی آمد توی حیاط و هر جور صدایی بلد بود از خودش درآورد. نتیجه‌ش این که الان چند روزی است هر چی گربه‌ی نر از چهار تا کوچه بالاتر تا چهار کوچه پایین‌تر هست، اول آمد لب دیوار ما و بعد طی مراسمی پرید پایین و با این گربه خانم مراوده کرد و رفت پی کارش. حالا ببینم چند ماه دیگر که این گربه خانم شد یک گربه‌ی مادر با سه چهار تا بچه یکی از این گربه‌های نر اندازه‌ی خرس این طرف‌ها پیداش می‌شود.

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

بازی دیرهنگام

بهمن پرسیده چه خبر. چی بگویم در جواب، بهمن جان؟ در زندگی ما سی ساله‌های متاهل تهرانی خبری نیست که گفتن داشته باشد. همانی که دو هفته‌ی پیش خانه‌تان دیدی. گاهی می‌رویم سر کار و گاهی چیزی می‌خوانیم و چیزی می‌بینیم و نهایت یکی دو دوست باقی‌مانده‌ را می‌بینیم و شادی‌های لحظه‌ای و تمام. حالا یکی، دو ساعت بیش‌تر سرکار و در ترافیک است یکی کم‌تر. اتفاق‌های هیجان‌انگیز زندگی اغلب افتاده‌اند و امکان هیجان بیش‌تری هم چندان فراهم نیست. آدم‌های زندگیمان را پیدا کرده‌ایم و سرمان به هم گرم است. نه این که بد باشد ها. ولی خب خبر گفتنی ازش درنمی‌آید. سفر هیجان‌انگیزی نمی‌توانیم برویم. آدم‌های جدیدی نمی‌بینیم. شغلی اگر داریم یا عوض می‌کنیم کسالت‌بارتر و بی‌هیجان‌تر از قبلی است. لابد خبری هم اگر هست از آن خبرهایی است که گفتنی نیستند. اغلب همین طور در سکوت می‌آیند و می‌روند.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

اما بی‌بی

دور دور نوشتن از مادربزرگ‌ها و خلق‌وخو و اداهاشان است. مادربزرگ من با هیچ معیاری و با هیچ اندازه مسامحه‌ای مادربزرگ کلاسیکی نبود. شبیه مادربزرگ‌های شیک و باکلاس هیچ کدام از شما که وصفشان را کرده‌اید، هم نبود. هیچ عکسی از جوانیش ندیدم که بگوید موهاش شلال بوده‌اند یا دندان‌هاش ردیف مروارید یا پوستش صاف مهتابی یا لب‌هاش قیطان صورتی. اصلا عکسی از جوانیش نیست که من دیده باشم یا نه. هیچ وقت عاشقی را رد نکرده بود تا عاشق طفلک بی‌نوا برود پی کارش و سازش و بعد از چهل سال دوباره پیداش شود و عشق نافرجامش را ناله‌ای کند و با ساز سر دهد ناله‌اش را. مادربزرگ من ادا و اصولی نداشت. نازی برای کشیدن نداشت که هیچ وقت نازکشی نداشته. هیچ وقت در خانه‌ش سفره‌ی رنگینی پهن نکرد تا همه‌ی ما نوه‌ها را دور هم جمع کند و برایمان قرمه‌سبزی یا فسنجان فرد اعلا بپزد. سوادی نداشت تا برام قصه‌ای بخواند یا آیه‌ای از قرآن را معنی کند. هیچ وقت کت و دامن با جوراب رنگ پا نپوشید و روی صندلی لهستانی یا مبل استیل طلایی با روکش‌های آبی سلطنتی ننشست تا مهمان‌هاش را تماشا کند و لبخند خیلی باشکوه و زیبایی بزند. به احتمال زیاد اسم خیلی از این چیزها را حتی نشنیده بود. حتی نمی‌توانست این چیزها را تصور یا آرزو کند.
مادربزرگ من اسمش رقیه بود که بی‌بی صداش می‌کردیم. آن وقت‌ها که من می‌دیدمش و می‌خواهم تعریف کنم، پیرزن نحیف حدود هشتاد ساله‌ای بود. پشتش نه خمیده که کاملا خم بود. دست‌هاش را قلاب می‌کرد پشت کمرش و راه می‌رفت. همیشه پیراهن‌های چیت گل‌دار نسبتا روشن می‌پوشید با روسری‌های سفیدی که زیر گلو سنجاقشان می‌زد. سنجاق خیلی معمولی و نه طلایی یا کوچک. خانه‌ای داشت در دهی در نیشابور. دو تا اتاق با راه‌رویی بین آن‌ها و ایوانی. سقف تیرهای چوبی داشت. ایوانی بزرگ بود با نرده. حیاط خانه‌ش خاکی بود. نه موزاییک نه خشت و نه هیچ چیز دیگری. خاک بود که همان طور که زمان گذشته بود، سفت‌تر شده بود. همان خاک‌ها را جارو می‌کرد. وسط حیاطش حوضی نه چندان بزرگ و گود بود. تابستان‌ها که حوصله نداشت به حمام دهشان برود، همان جا حمام می‌کرد. در خانه‌ش چوبی با کلونی روی در و با قفلی که همان موقع‌ها هم خیلی قدیمی شده بود و همیشه اسباب سرگرمی من بود. حیاطش بزرگ بود. آخرهای حیاط که رفت‌وآمدی نبود، یک جور بیشه شده بود. اگر جرات می‌کردی از بیشه بگذری، تنوری بود که زمانی بی‌بی نانش را خودش همان جا می‌پخته. دیوارها را براش سفید کرده بودند. توی دیوارها تاقچه‌های خیلی پهنی بود که کار کمد و دراور و ویترین را با هم می‌کرد. جلوی یکیش پرده‌ی سفید گل‌دوزی زده بود و بقچه‌هاش را گذاشته بود. روی یکی از تاقچه‌ها چیز پلاستیکی گل‌داری انداخته بود و پنج شش تا پیاله و یکی دو تا قندان و یک قوری و چند تایی بشقاب کوچک چینی گذاشته بود. گل هر کدام یک جور بود. دو سه تا پیاله‌ی لب‌پر داشت که مال چای خوردن دم‌دستیش بود. وقتی من و مادرم با هم می‌رفتیم توی همان‌ها چای می‌خوردیم. اگر با بابام می‌رفتیم به مادرم سفارش می‌کرد که از آن پیاله‌های مهمانی روی تاقچه بردارد. کف خانه‌ش دو سه تا گلیم و جاجیم در دو سه اندازه انداخته بود. یکیشان یک کم روی آن دیگری آمده بود. زمستان‌ها کرسی داشت. لحاف کرسیش معمولی بود. چیزی که خودش با گرفتاری سر هم کرده بود و فقط زمستان‌ها درش می‌آورد. آن یکی اتاقش، اتاق مهمانی بود. کف خانه گلیم بزرگ و خوش‌رنگ و روتر و نوتری انداخته بود. یکی دو تا پشتی معمولی با رویه‌های مخمل زرشکی به دیوارها تکیه کرده بودند. این‌ها کل زندگی پیرزنِ تنها بود. همیشه دوست داشت در همان خانه بماند و زحمتی برای هیچ کدام از چهار دخترش درست نکند. چون گمان می‌کرد دختر زن مردم است و باید به زندگی خودش و بچه‌هاش برسد.
کل سهمش از دنیا چهار تا دخترش بودند. از سه پدر. شوهرهاش هر کدام یک جوری مرده بودند. اولی مقنی بوده. در چاه خفه شد و او را با دختر چند ماهه‌ای تنها گذاشت. دومی پسر جوانی بود که احتمالا عاشق چشم‌های عسلیش شده بود. مادر من را در دامنش گذاشت. یک سال بعد از عروسی بردندش سربازی و هیچ وقت برنگشت. بعدی سینه‌پهلو کرد و تمام. زن جوانی بوده که برای بار سوم بیوه شده. حدود سی ساله با چهار تا دختر. که خودش روی این دختر بودن بچه‌ها تاکید می‌کرد. می‌دانید که؛ دختر نمی‌تواند نانی به خانه بیاورد و باید نجیب و با آبرو بزرگش کرد. می‌ماند با این چهار تا بچه. در دهشان روی زمین‌های مردم کار می‌کرده. هر وقتی هر کاری بوده. گندم درو کرده. پنبه از غوزه باز کرده. بادمجان و گوجه از بوته جمع کرده و بالاخره هر جور بوده شکم بچه‌هاش را سیر می‌کرده. همان موقع‌ها برای حرف مردم باز شوهر کرده. بخت خوشش این یکی را که برای حرف مردم و نه دل خودش رفته بود سراغش، عمرش به دنیا بود و یکی دو سال قبل از او رفت. این آخری‌ها در خانه‌های جدا زندگی می‌کردند. یعنی از وقتی من دیدمشان این طور بود. این قدر که من حتی نمی‌دانستم چه نسبتی با هم دارند.
و حالا شما پیرزن خمیده‌ای با پوست خیلی قهوه‌ای از آفتاب، با لکه‌های زیادی بر دست و صورت، با چشمی نیمه‌بینا از آب مروارید، با دهانی بی‌دندان، با موهایی کم‌پشت و حنایی، با دستانی زبر و انگشت‌هایی کارکرده تصور کنید که مادربزرگ من بود.
ببینید اصلا می‌شود از آن توصیف‌های قصه‌ای و سینمایی شما ازش چیزی نوشت. از این پیرزن که با همه‌ی سختی‌ها و بدبختی‌هایی که روزگار پیش‌کش کرده بودش، باز شاد بود. اگر نیم ساعت می‌نشست یک جا و من هم نشسته بودم به تلویزیون یا مشق، بشکن می‌زد و به من می‌گفت «پا شو بازی کن.»

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

نوستالژی

صف تلفن کارتی خوابگاه


۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

شادمانگی‌های روزهای آفتابی پاییز

دیشب خواب دیدم یک مهمانی بزن برقص توپ دعوتم کرده‌اند؛ در خانه‌ای پای دماوند با کلی دوست و آشنای قدیمی. در خواب همه چیز جمع بود و حسابی خوش گذشت. صبح از فکر و خیال خواب سرخوش بودم و شادمانه بیدار شدم. آمدم نشستم پای این بساط. خودم را به آهنگ جیگلی جیگلی مهمان کردم که لامصب بد آدم را می‌جنباند و چیز خوش‌حالی است و از آدم می‌خواهد اخم‌هاش را باز کند. دو دور گوش کردن آهنگ که تمام شد و جنبیدن‌های من حین گودرگردی به پایان رسید، صدایی از توی کوچه بلند شد. پریدم پشت پنجره. دو نفر با سرنا و چیز دیگری که اسمش را درست نمی‌دانم داشتند چیزی از تم‌های خراسانی می‌نواختند. در عروسی‌ها یا حتی روزهای قبل از عید شنیده بودمشان. یک دفعه نوستالژی خراسانی بودن و یاد خاله و عمه‌های پدر و مادرم گل کرد و سعی کردم ادای آن‌ها را دربیاورم. هیچ چوبی برای چوب‌بازی نداشتم ولی باز هم مزه داشت.
خلاصه که تا شب معلوم نیست چه شود. یک وقت دیدی یکی زنگ زد و گفت شب بیا خانه‌ی ما. همین جوری یک مهمانی راه انداخته‌ام.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

سراب بود؛ سراب ناب بود

توی اتوبوس نشسته بودند. بعدازظهر جمعه اتوبوس چیتگر شریعتی. با قیافه‌هایی که بهشان می‌خورد مثلا از دانشگاه پیام نور کرج آمده باشند. یکی چادر ملی به سر، آن دو تای دیگر مقنعه‌هایی که رها کرده بودندشان و صورت‌هایی که در حد توان و سلیقه رنگشان کرده بودند. بلند بلند و با هیجان و جزئیات از دو تا از هم‌کلاسی‌هاشان حرف می‌زدند که فهمیده بودند بهایی اند. نه گمان نبرید که این‌ها کشفشان کرده بودند یا از بهایی بودن چیزی می‌دانستند. اول چیزهایی شنیده بودند که مسلمان نیستند. بعد در نمی‌دانم چه مراسمی که باید مرتب دعای فرج می‌خوانده‌اند، دیده بودند ساغر و شیرین - دوستان بهایییشان - دعا نمی‌خوانند. فقط دست‌هاشان را جلوی صورتشان نگه می‌دارند و همین. بعد یک روز که خانم چادر ملی رفته خانه‌ی شیرین مهمانی، صاف زل می‌زند توی چشم‌های شیرین و می‌پرسد تو چرا دعای فرج امام زمان نمی‌خوانی. شیرین طفلک که لابد دختر حدودا بیست ساله‌ی دست و پا گم‌کرده‌ای است، جوابی نداشته که بدهد. زن‌دایی شیرین می‌گوید ما مسلمان نیستیم و بهایی هستیم. خانم چادر ملی همین که زن‌دایی حرفش تمام می‌شود سریع خداحافظی می‌کند. چون شنیده است که نباید با غیرمسلمان‌ها رفت‌وآمد کرد. شنیده است که پاک نیستند. رفته خانه و به دفتر یکی از مراجع تلفن کرده و در مورد رفت‌وآمد با بهایی‌ها پرسیده است. آقای مسئول پاسخ‌گو همین که کلمه‌ی بهایی را شنیده جواب داده هر گونه تماس با فرقه‌ی ضاله‌ی بهاییه اشکال دارد. خانم چادر ملی پرسیده هم کلاسیم است و چه کنم و این چیزها. دوباره آقای مسئول جواب داده همان که گفتم و دوباره فرقه‌ی ضاله و همان حرف‌ها.
سه تاشان با هم در مورد چیزهایی که از دین الکی و من‌درآوردی ساغر و شیرین شنیده بودند، حرف می‌زدند و می‌خندیدند. که حرف‌های پیامبرشان عربی است. که نماز کوتاه دارند برای وقتی که حال ندارند و نماز بلند برای وقت‌هایی که در احوال نمازند. در مورد اندازه و زمان روزه‌شان اختلاف نظر داشتند ولی بازهم به نظرشان مسخره می‌آمد. یکیشان گفت ساغر گفته دین ما به ما می‌گوید کارهای خوب کنیم و هر سه انگار جکی شنیده باشند بلند خندیدند. بعد بحثشان بالا گرفت و جدی شد. از این که ما مسلمان‌ها که دینمان کامل‌ترین دین است هیچ چیزی ازش نمی‌دانیم و نمی‌توانیم دو کلمه ازش حرف بزنیم و باعث خجالت است شروع شد و به این جا رسید که نباید بگذارند این‌ها در مورد دین من‌درآوردیشان حرف بزنند.

من نشسته بودم و جوجه بنیادگرایی با طره‌ای رها بر پیشانی و پشت پلک نقره‌آبی اکلیلی را نگاه می‌کردم.


۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

مثلا زندگی‌نامه


اووه تیم زمان جنگ دوم جهانی در آلمان به دنیا آمده است. چهار ساله بوده که برادرش در جبهه کشته شده. سال‌های بعد را با یاد و سایه‌ی سنگین برادر در خانه گذرانده. این ماجرا تمام سال‌های جوانیش حتی ادامه داشته. بعد از مدت‌ها تازه می‌تواند سراغ نامه‌ها و یادداشت‌های برادرش برود و آن‌ها را بی‌طرفانه بخواند. کتاب یک جور زندگی‌‌نامه است. اووه نامه‌ها و یادداشت‌های زمان جنگ برادرش را می‌خواند و وقایعی را که هم‌زمان با نوشتن آن‌ها در خانه یا شهرشان اتفاق افتاده است، تعریف می‌کند. رفتار مردم را بعد از جنگ با متفقین و با هم، روابط خودش و پدر و مادرش را، نحوه‌ی زندگی کردن مردم و نگاهشان به هیتلر و جنگی که گذشته است، چیزهایی که دیده را تعریف می‌کند. انگار دوباره می‌فهمی بودن در متن یک اتفاق و دیدن دوباره‌ی آن از بیرون و بافاصله چه قدر فرق دارد.
ترجمه‌اش خوب است. آن طوری که مترجم توضیح داده، متن اصلی هم چیز خاصی است. جمله‌های کوتاه و ساده بدون توضیحات زیاد و گاه حتی بدون فعل. تند و تیزی در ترجمه هم پیداست. کلمه‌ها و جمله‌ها می‌آیند و زود می‌روند.

مثلا برادرم، نویسنده اووه تیم، مترجم محمود حسینی‌زاد، نشر افق، چاپ اول 1387، دو هزار و سیصد تومان


۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

الکی خوش

دو تا شیشه ترشی خواهرم درست کرده و بهم داده. گذاشتمشان روی هره‌ی باریک پنجره‌ی آش‌پزخانه. آن یکی پنجره که آفتاب نمی‌گیرد. مثل این کدبانوهای باسلیقه که همه جور ترشی و مربایی درست کرده‌اند و یخچالشان حتی برای یک شیشه‌ی کوچک اضافه جا ندارد. گاهی از یکیشان یک پیاله پر می‌کنم برای لوبیاپلو یا استامبولی. هم زمان احساس کدبانوگری شدید و زندگی می‌کنم.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

عصر


تا دیر نشده دست یکی را بگیرید و بروید پارک ملت دو قدم راه بروید. اصلا تنها بروید. این آفتاب و درخت‌ها و برگ‌ها را از دست ندهید. حالا ببینید چه روزی است که من گفتم.


۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

چیزی یافت نشد

یک ساعت تمام توی آلبوم‌های هایده در سایت ایران ترانه گشتم و گشتم. گمانم بیش‌تر از ده آهنگ را کامل گوش دادم و چند تایی را هم بردم جلو تا ببینم همان است که می‌خواهم یا نه. هیچ کدام آن‌ها نبود. اسم آلبوم یا ترانه را نمی‌دانم. حدسی هم ندارم. حتی یک کلمه‌اش را هم یادم نمی‌آید. فقط بخش‌هایی از تم آهنگ توی کله‌ام می‌چرخد. و البته تصویری از آهنگ در ذهن دارم که پررنگ‌تر از هر چیز دیگری است. صبحی در زمستان است که آفتابِ کمی دارد. من و دوستم در ماشین او نشسته‌ایم و مدرس را پایین می‌رویم که برویم دانشگاه. صدای هایده و دوستم و سکوت من، ماشین را پر کرده است.
جست‌وجوی سایت ولی کاری به این نشانی‌ها که من می‌دهم ندارد.

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

.

همه در این که «این حیوونا رو باید اعدام کرد» اتفاق نظر دارند. اختلاف نظر در تشخیص مصداق‌هاست.

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

نزدیک نشود. رنگی می‌شوید.

بعضی آدم‌ها مثل نقاشی‌های باب راس اند. خوش آب و رنگ، چشم‌گیر، پر زرق و برق، بی‌ظرافت و بدون جزئیات. بهتر است فقط از دور نگاهشان کنید. از نزدیک و دقیق دیدنشان لذتی ندارد.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

مزه‌های جادویی


بعضی مزه‌ها خاص اند. مزه‌ی دیگری شبیهشان نیست. نمی‌شود با چیزی عوضشان کرد. مثلا من همیشه فکر می‌کنم کسی که سیب دوست ندارد چه درکی، تصوری دارد از مزه‌ی سیبِ ترشِ ترد که وقت گاز زدن آبش قطره قطره می‌چکد. کسی که شکلات دوست ندارد، چه حسی را جایگزین باز شدن آرام شکلات توی دهانش می‌کند. آن‌ها که کره دوست ندارند چه عطر و طعمی شبیه آن پیدا کرده‌اند برای گذاشتن لای نان داغ صبحانه. اصلا همین خرمالو. چی با مزه‌ی خرمالوی رسیده‌ای که پوستش نازک شده و آرام می‌مکیش برابری می‌کند؟

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

اعتیاد جدید

خدا هیچ کس را معتاد سریال دیدن نکند که از فیلم و کتاب و زندگی و همه چیز دیگر بازمی‌ماند. می‌دانید، این روزهام را دارم با فیبی و جویی و باقی رفقاشان می‌گذرانم. به از شما نباشد بچه‌های خوبی اند. صد البته که به پای شما دوستان نازنین نمی‌رسند.

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

دور و بر


بر اتوبان چمران، روبه‌روی پمپ بنزین ولنجک.

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

آهسته آهسته

بعضی وقت‌ها زندگی خلوت و کم رفت‌وآمد است. اتفاقی نمی‌افتد. کسی زنگی نمی‌زند. نامه‌ی جدیدی نمی‌رسد. و این وقت‌ها زندگی لزوما دل‌گیر یا ناخوشایند نیست.
حلزون نیستم. از کوه فوجی هم بالا نمی‌روم. ولی دارم آهسته زندگی می‌کنم.

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

همین شهر

اول صبح، هوا تاریک روشن راننده راسته‌ی نواب را گرفته و می‌رود بالا. همان طور که بالاتر می‌رویم، وضوح تصویرهای روبه‌رو بیش‌تر می‌شود. از یک جایی به بعد در چمران، خیلی خوب همه‌ی کوه‌های پیش رو با همه‌ی پستی و بلندی‌هاشان را می‌شود دید. کمی مه‌گرفته و بسیار دل‌انگیز. گرد سفیدی روشان پاشیده‌اند. زیباتر از همیشه. هوا خنک است و تمیز. نگاهم همین طور روی کوه‌ها و ابرها مانده و شیشه‌ی پنجره را کشیده‌ام پایین. هوای رقیق و خیس اول صبح را می‌دهم توی سینه. دوباره می‌فهمم که این شهر را دوست دارم و دلم براش تنگ می‌شود. حتی وقتی فقط چهار پنج روز ازش دورم.

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

هم‌خانگی‌


یکی از چیزهای خوبی که از هم‌خانگی -دوستی یا معاشرت نه! دقیقا زندگی کردن در یک خانه و زیر یک سقف- با مهربان هم‌سر یاد گرفته‌ام، کار کردن با تخته‌ی آش‌پزخانه است. هفت سال پیش که تازه با هم به این خانه آمده بودیم، هر وقت می‌خواستم پیاز داغ کنم یا کاهویی برای سالاد خرد کنم، تخته را درمی‌آورد و گیر می‌داد که بگذارمشان روی تخته. من هم گیر می‌دادم که من روی دست راحت‌ترم و اصلا چه کاری است که تخته را هم کثیف کنیم و ظرف اضافه کنیم. هی او کارد و پیاز را از من گرفت و گذاشت روی تخته و خیلی تر و تمیز و منظم خرد کرد. بعد گفت ببین چه قدر بهتر شد. تازه روی انگشت شستت هم جای کارد نمی‌ماند. خلاصه من اول کمی سخت این کار را می کردم و بعد دیگر عادت کردم. حالا مدت‌هاست که برای هر کاری تخته را درمی‌آورم و با اعتماد به نفس زیاد قارچ خرد می‌کنم و سیب‌زمینی خلال می‌کنم و حس خوب حرفه‌ای بودن می‌کنم.

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

جهنمِ دنیایِ واقعی

انگار این لنی‌های گری کوپر و علی‌های کنعان روی کاغذ یا پرده، خوشایندتر و خواستنی‌تر از توی دنیای واقعی اند.

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

اما نه حالا حالاها

وقتی از دنیا و مافیها خسته و دل‌گیر اید، سری به سایت ایران ترانه بزنید و یکی دو تایی شماعی‌زاده‌ی قدیمی پیدا کنید. بعد گوشتان را بسپرید به شروع آهنگ‌هاش و قر و قمیش‌هایی که به ساکسیفون می‌دهد و افکت‌هایی که آن وسط‌های آهنگ‌ها پیدا می‌شود. بعد می‌بینید که نیشتان کمی باز شده و در ذهنتان یکی از آن تصویرهای عروسی‌های دوره‌ی بچگی زنده شده. از همان‌ها که یک نفر وسط دارد قر مبسوطی می‌دهد و بقیه دارند دست می‌زنند و تماشا می‌کنندش.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

تو که دستت به نوشتن آشناس

این هم ماه کاغذی من. دفترچه‌ای است که چند سال پیش دوستی درست کرده و هدیه داده. همین طور که تماشا می‌کنیش، میل نوشتن چیزی را درونت زنده می‌کند. یک چیز کوتاه؛ یک چیز خیلی شخصی. چه یادداشت‌های سفری که ندیده این دفترچه. چه نامه‌هایی که روی کاغذهاش نوشتم و نفرستادم. گاهی عصرها که می‌روم تنها راه بروم، با خودم می‌برمش. اغلب هم چیزی نمی‌نویسم توش. فقط از کیفم بیرون می‌آورمش، نگاهش می‌کنم و دستم را روی جلد آبی کلفتش می‌کشم. همین خوب است. کافی است برای این که تنها نباشم و حس راه رفتن را با کسی قسمت کرده باشم.

پ.ن: این ماه کاغذی را به خاطر یک سری از یادداشت‌های آقای اولدفشن نوشته‌ام.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

دوستان در مراجعه اند

دیدن دوستی در کافه‌ای یا با او قدم زدن در خیابانی، پارکی، جایی مال وقت‌هایی است که او را مرتب می‌بینی. همین هفته‌ی پیش دیده‌ایش. دو روز قبل تلفنی حرف زده‌اید. دیدن دوستی بعد از مدت‌ها، مثلا یک سال، خانه لازم است. باید فقط در خانه هم را ببینید. ولو شوید روی زمین. سینی با دو تا لیوان چای و چند تایی شکلات و شکرپنیر آن وسط باشد. یک عالمه کتاب و سی‌دی کنارتان ریخته باشد و شما بی‌توجه به آن‌ها غرق حرف زدن با هم و تماشای هم شده باشید. بعد از یکی دو دیدار این چنین، شاید آماده شده باشید که باز هم با خیابان‌ها را بالا پایین بروید و مردم را تماشا کنید یا منوی کافه را با دقت تمام بخوانید و باز همان چیزهای همیشگی را سفارش بدهید.


۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه

وقتی امام‌زاده‌ها به داد کارگردانان می‌رسند یا معناگرای خونمان زده بالا

سه زن فیلم خوبی نیست. به چشم من فیلم نیست اصلا. اما چیزهای خوبی درش هست. مثل آن تصویری که نیکی کرمی پشت رل نشسته و رانندگی می‌کند و دوربین از بیرون روی شیشه‌ی ماشین ثابت شده و هی تصویر آسمان و درخت‌های خیابان را روی صورتش می‌بینیم که می‌گذرد و می‌گذرد. یا آن آهنگی که آن چند پسر جوان در زیرزمین خانه‌ای با هم اجراش می‌کنند. یا اصلا همان دو سه دقیقه رضا کیانیان آرام و دوست‌داشتنی‌ای که دلت می‌خواهد حتی از روی پرده‌ی سینما بغلش کنی.


۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

یار مو کوتا، لب یاقوتا

همیشه در ادبیات معشوق‌های مو بلند مورد توجه بوده‌اند. همه جا صحبت از موی بلند یار است. از گیسوی کمندش. از طره‌های آشقته‌اش. از حلقه‌های پیچ در پیچ موهاش. در هیچ ترانه‌ای، قصه‌ای، شعری کسی یادی از معشوق‌هایی که موی کوتاه دارند یا حتی اصلا مو ندارند، نمی‌کند. هیچ کس در وصف پوست سری که از لابه‌لای موهای کم‌پشت معشوقی زیر آفتاب پیداست و برق می‌زند چیزی نگفته. انگار کم موها لایق عاشق شدن نیستند.

پ.ن: عنوان را که یادتان هست؟ ترانه‌ی دامبولی بود که دهه‌ی شصت مد شده بود. اصلا یادم نیست که خواننده کیست. ممنون از دوستی که یادم آورد.



۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

همین دیگه

خب کمی صبر کنید این پاییز برسد از راه. روزها کوتاه شوند. آفتاب کجکی بتابد. هوا کمی خنک شود. شب‌ها دلتان شنل یا ژاکت بخواهد. غروب‌ها هوس نسکافه‌ی داغ بکنید. برگ‌های توی کوچه وقت راه رفتن زیر پاتان خش‌خش کند. چرخ‌های طوافی زالزالک بفروشند. بعد که این چیزها رسیدند و خودی نشان دادند و جاگیر شدند، آن وقت هی بگویید پاییز آمد؛ پاییز شد. نه این که همین که تقویم پرید روی اول مهر جار و جنجال راه بیندازید که باز پاییز عزیز.
به قول معروف نکنید آقا جان! نکنید.

دخترانه؟

یک وقتی یک دوستی می‌خواست خانمی را که من ندیده بودم برایم توصیف کند. کمی چیزهایی گفت و بعدش گفت «خلاصه که از هر جاییش یه چیز دخترونه‌ای آویزونه.» حالا هنوز هم بعد از ده سال من مصداق این توصیف را هی می‌بینم. واقعا که توصیف گویا و مفیدی بود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

معجزه‌ی رنگ

نصفه شب است. تنها توی آش‌پزخانه پای ظرف‌شویی ایستاده‌ام و ظرف می‌شورم. فکر و خیال‌های روز توی سرم می‌چرخد. فکر و خیال‌هایی که مال روزهای ناخوش احوالی اند. روزهایی که زندگی کدر و بی‌رنگ و دوست‌نداشتنی است. همین طور حواسم پی هزار تا چیز ناخوشایند است. یک دفعه چشمم رنگ می‌بیند. دسنشکش‌های ظرفشوییم بنفش پررنگ و جان‌دار است. ماگم زرد زنده. همین طور که ابر پر از کف را توی لیوان می‌چرخانم، این بنفش و زرد با هم می‌رقصند و می‌چرخند. رنگ‌ها چشم‌هام را پر می‌کنند. انگار جان می‌دهند به چشم‌هام. ماگم را همین طور می‌چرخانمش توی دستم. چند بار. تند و تند. چشم‌ها و لب‌هام باز می‌شوند از هم.
گاهی انگار زندگی خودش را می‌اندازد بین لحظه‌های آدم. انگار دلش نمی‌خواد کم‌رنگ و کدر شود.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

قصه‌ی قدیمی اتم


بعد از مدت‌ها چیزی ننوشتن، می‌شود با معرفی کتاب شروع کرد.

کپنهاگ را بخوانید. نمایش‌نامه‌ی خوبی است. چه بگویم درباره‌ش؟
در میانه‌ی جنگ جهانی دوم، ورنر هایزنبرگ -که شاید مشغول ساختن بمب اتم برای آلمان‌ها بوده- برای دیدن نیلز بور -که استاد هایزنبرگ بوده و پدر بمب اتم هم می‌نامندش- به کپنهاگ می‌رود. آن زمان آلمان کپنهاگ را اشعال کرده بوده. هایزنبرگ و بور که دوستان بسیار نزدیکی بوده‌اند، هم را می‌بینند. جزئیات دیدارشان چندان روشن نیست ولی با ناراحتی زیاد تمام می‌شود؛ دوستیشان هم.
ماجرای نمایش را روح‌های سه آدم تعریف می‌کنند. ورنر هایزنبرگ، نیلز بور و مارگرت همسر بور. روح‌های این سه نفر در زمان بسیار آینده‌ای، شاید روز موعود، این دیدار و انگیزه‌ها و حواشیش را دوباره برای هم تعریف می‌کنند. نمایش دو پرده دارد. پرده‌ی اول بیش‌تر شرح ماجرا است. پرده‌ی دوم هم حواشی و اتفاقات قبل و بعد آن و کمی هم آموزش فیزیک است. جاهایی هست که اتفاقات و احساسات آدم‌ها بسیار انسانی و قابل درک است.

راستش مدت‌ها بود کتابی من را این قدر به هیجان نیاورده بود. جاهایی بود که نمی‌توانستم ادامه بدهم. هیجان‌زده یا احساساتی می‌شدم و نمی‌توانستم کاری بکنم و هی برای مهربان همسر تعریف می‌کردم. می‌دانم که این حرف‌ها کافی یا مشوق نیستند ولی شما لطفا کتاب را از دست ندهید. من کلا به دانستن درباره‌ی آلمانِ بازه‌ی زمانی بین جنگ جهانی اول و دوم علاقه‌مندم و البته تنبل. ترجیحم این است که فیلم ببینم و داستان‌های نزدیک به واقعیتی بخوانم تا کتاب‌های تاریخی و تحلیل فراوانی که لابد وجود دارد. کسی اگر چیز خوبی می‌شناسد سراغ دهد لطقا.

کپنهاگ، نوشته‌ی مایکل فرین، ترجمه‌ی حمید احیاء، نشر نیلا، چاپ اول 86 و 2000 تومان

پ.ن: دوستی مدتی پیش یکی دو تا فیلم شبه مستند داده و من هنوز ندیده‌امشان. ببینم و خوب باشد و چیزی بفهمم، حتما خبرتان می‌کنم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

منِ محافظه‌کار

از اول تابستان، یعنی از اول خرداد تا به حال می‌خواهم کفش بخرم. چند باری جاهای مختلف را گشتم. هیچ چیزی پیدا نکردم. البته بگذریم از کفش‌هایی که مثلا باید صد و بیست می‌سرفیدم براشان. بالاخره امروز طبق سنت چند ساله باز هم یک جفت کالج مشکی خریدم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

نامه‌ی سرگشاده به خودم

باید بپذیریم که دوستانمان از این‌جا می‌روند. از اقیانوس‌ها می‌گذرند و بعد آن دورها روی زمین می‌نشینند و زندگی‌های جدیدی را شروع می‌کنند. آدم‌های تازه‌ای می‌بینند. دوست‌های جدید پیدا می‌کنند. با آن‌ها به سینما می‌روند. بعدازظهری در کوچه‌ای کافه‌ی تازه‌ای کشف می‌کنند. سفرهای هیجان انگیز می‌روند. با دوست‌های تازه شب تا صبح بیدار می‌نشینند و حرف می‌زنند. با دوست‌های تازه چیزهایی را قسمت می‌کنند؛ حرف، درددل، رازهای کودکی، عشق‌های جوانی، دل‌تنگی‌هاشان و خیلی چیزهای دیگر. به آن‌ها نزدیک می‌شوند. جوری که ما باور نمی‌کنیم و بعد حسودی می‌کنیم. گاهی فکر می‌کنیم مگر می‌شود دوست ما، دوست خود خود ما، با کس دیگری این طور نزدیک و ندار شود. بعد فکر می‌کنیم پس تمام شد. دیگری آمد و جای ما را گرفت. دل دوست را پر کرد. فراموش می‌کنیم دل آدم‌ها بیش‌تر از این چیزها جا دارد. آن دوست هنوز دوست ما هست. هنوز می‌توانیم حرف‌هامان را بگوییمش. فراموش می‌کنیم هر دو نفر برای خودشان دنیایی دارند که دیگران را در آن راهی نیست. تجربه‌هایی را ما فقط با همان دوست و آن دوست فقط با ما می‌تواند تکرار کند. چیزهایی هستند که از آن ما دو نفرند.

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

ارشاد می‌شویم

دم غروب من و دوستی در کافه‌ی باغ موزه نشسته بودیم. داشتیم از باد ملایم و خورشید نسبتا مهربان غروب شهریور و هم‌صحبتی هم لذت می‌بردیم. میز روبه‌روی ما چهار پنج خانمِ حدود پنجاه ساله‌ی به نسبت شیک‌پوش نشسته بودند و گپ می‌زدند. دو تاشان سیگاری روشن کرده بودند. یکی از خانم‌ها روسریش شل بود و حین صحبت و سیگار، کم‌کم افتاد دور گردنش. یک دقیقه یا چیزی همین حدود گذشت. پسر جوان و باریکی (چه چیزی معادل گارسون می‌‌شود گذاشت؟) آمد نزدیک میز. خیلی شرمنده ببخشیدی گفت و صدای نامفهموم و آرامی از خودش درآورد و با دستش اشاره‌ی کوچکی به روسری خانم کرد. خانم روسریش را کشید روی سرش و به حد حجاب اسلامی رساند.

در این ماجرا همه‌ی طرف‌های درگیر معذب و ناراحت و شرمنده بودند. من و دوستم که ناخواسته دیدیم. پسر جوان که مجبور بود به اقتضای حرفه‌اش تذکر بدهد. و البته خانم میان‌سال که هم صحبتش قطع شده بود و حال و هواش عوض شده بود و هم در نگاهش می‌شد فهمید از این که باعث دردسر پسرک شده ناراحت است.

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

بی‌خیالِ کردان و باقی چیزها

بعضی روزها خوب اند. به آسانی خوب و شیرین اند. با نقشه کشیدن و خیال‌بافی برای سفری تازه شروع می‌شود. با دیدار دوستی نازنین و صحبت‌های یک عصر گرم که با بستنی خنکش می‌کنید، ادامه پیدا می‌کند. با قدم زدن با مهربان هم‌سر زیر نور ماه، به ابتدای شب می‌رسد. با دیدن چند عکس و طرح زیبا و خلاق شب دراز می‌شود. با خوردن چای و شکلات شب تمام می‌شود. و آخرِ شب می‌ترسی بخوابی مبادا مزه‌ی شیرینی روز برود.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

تلاش

من امروز به روابط عمومی مجلس شورای اسلامی، دفتر انتقادات و پیش‌نهادات مجلس، موسی قربانی نماینده‌ی مجلس و به بخش خوانندگان روزنامه‌ی کیهان زنگ زدم و گفتم که به بخش‌های مختلفی از لایحه‌ی حمایت از خانواده معترض ام. شما هم اگر دوست دارید این کار را بکنید. وقت چندانی نمی‌گیرد. گمانم از نوشتن در وبلاگ‌ها بهتر باشد.

روابط عمومی مجلس 39931
دفتر انتقادات و پیش‌نهادات 39932474
روزنامه‌ی کیهان 33916546
موسی قربانی 09121121608

پ.ن: ممنون از فهمیه خضرحیدری که شماره‌ها را در وبلاگش گذاشته است.

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

آدم‌ها، تصویرها

کاش می‌شد دوربین را انداخت سر دوش و توی اتوبوس از آدم‌ها عکس گرفت. اگر می‌شد من روزها همین کار را می‌کردم. در ساعت‌های مختلف، خط‌های مختلف سوار می‌شدم و فقط عکس می‌گرفتم. هر کدام از این آدم‌های سوار اتوبوس دنیایی هستند سوای آن دیگری. خواب اند؛ بیدار اند؛ خسته اند؛ سرحال اند؛ با موبایل صحبت می‌کنند؛ برای بغل‌دستیشان چیزی تعریف می‌کنند؛ اعصابشان از صدای دیگران خرد شده و چپ‌چپ نگاه می‌کنند؛ با غریبه‌ی کنار دستشان درددل می‌کنند؛ خیال می‌بافند؛ اس‌ام‌اس‌های نشسته‌ها را دزدکی می‌خوانند؛ هدفونی در گوششان گذاشته‌اند و رفته‌اند در دنیای دیگر؛ در شلوغی اتوبوس و صدای آدم‌ها با معشوقشان در آن سوی خط آرام نجوا می‌کنند؛ اخمو و بداخلاق اند؛ کتاب می‌خوانند؛ با دختر هم‌کلاسی آمار آن پسر خوش‌تیپ دانشکده را رد و بدل می‌کنند؛ دزدکی سر و وضع دیگران را دید می‌زنند؛ رفته‌اند توی نخ ماشین‌ها و آدم‌های آن‌ها؛ از دیگران آدرس می‌پرسند؛ نگران بیرون را نگاه می‌کنند تا بفهمند کجا باید پیاده شوند؛ درس می‌خوانند؛ ورقه صحیح می‌کنند؛ دعوای با هم‌کارشان را با جزئیات تعریف می‌کنند؛ سر آدم آن طرف خط داد می‌کشند؛ با دوست پسر آن طرف خط به هم می‌زنند؛

اوووه! خیلی زیادند.

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

ره و رسم سفر


«بازگشته‌ام از سفر
سفر از من
بازنمی‌گردد»
شمس لنگرودی

همیشه همین طور است. هر قدر که روز قبل سفر پر از هیجان و خیال است، روز بعدش غمگین و دل‌گیر است. هر چه قدر که سفر خوش‌تر گذشته باشد، دل‌تنگی بیش‌تر است. من همیشه تا چندین روز هنوز پر از سفرم؛ انگار این بار بیش‌تر.

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

خانواده‌ی دایال آپ من

پست‌های وبلاگ من مثل بچه‌هام هستند و عکس‌های فلیکرم مثل نوه‌هام.

پ.ن: راستش این پست مدیون خانم وبلاگ‌نویس پرکاری است که خیلی جدی در مصاحبه‌ای گفته بود وبلاگش مثل بچه‌اش است و همسرش چه بخواهد چه نخواهد، به نوشتن در وبلاگ ادامه می‌دهد.

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

چیزهایی که عصر جمعه دلت را تنگ‌تر می‌کند


هیچ کدام از پدربزرگ‌هام را هیچ وقت ندیده‌ام. پدر و مادرم هم حتی تصویرهای خیلی دور و کمی از پدرهاشان دارند. یکی از مادربزرگ‌هام هم عمرش به دنیا آمدن من قد نداد. این طور است که هیچ خاطره‌ای یا حسی از ظهرجمعه‌ای که برویم خانه‌ی پدربزرگ مادربزرگ ندارم. هیچ تصویری از پدربزرگی که در خانه‌شان را باز کند و من بپرم بغلش یا عید از لای قرآن عیدی بدهد، توی ذهنم نیست.

این عکس به یاد پدربزرگ‌هایِ ندیده و نداشته. شاید اگر بودند یک عکس یادگاری شبیه این با هم می‌انداختیم.

پ.ن: مجسمه را پارسال در دوسالانه‌ی مجسمه دیدم. اسمش پدربزرگ بود. شرمنده که اسم سازنده را یادم نیست.


۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

از روسیه تا آمریکا


«نوازنده‌ی همراه» قصه‌ی دختر فقیر و زشتی است که نوازنده‌ی پیانو است و خوب می‌نوازد. اوایل انقلاب شوروی برای کار پیش زن خواننده‌ای می‌رود. زن خواننده زیبا، خوش‌صدا، جذاب،عاشق، پول‌دار و مشهور است. دختر می‌نوازد و زن می‌خواند. دختر هیچ ندارد و در سایه‌ی زن گم می‌شود. مقهور داشته‌های او می‌شود و به آن‌ها حسادت می‌کند. حس‌های متفاوت و حتی متناقضی در دختر به وجود می‌آید؛ علاقه، محبت، حسادت و نفرت. قصه از زبان دختر نوازنده است و به نظر من خیلی جذاب و خواندنی است.

«بیماری سیاه» داستان مرد روسی است که در پاریس زندگی می‌کند و می‌خواهد به آمریکا برود؛ به شیکاگو پیش زنی که منتظرش است. گوشواره‌ای را در بانک گرو گذاشته و می‌خواهد با پولش به آن‌جا برود. با آدم‌هایی آشنا می‌شود و همه را به خاطر آن زن رها می‌کند. کم‌کم به این شک می‌افتی که شاید اصلا زنی در شیکاگو نباشد. به نظر من این قصه به خوبی اولی نبود ولی باز هم خوب بود.

کتاب همین دو داستان نسبتا بلند است. نویسنده «نینا بربرووا» روس است و سال‌ها در پاریس و آمریکا زندگی کرده است. من تا به حال از زن‌های روس چیزی ندیده بودم. کتاب هم از سری کتاب‌های بی‌بی نشر کارنامه است که خیلی خوشگل و تودل‌برو اند.

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

عشق اشتراکی

آدم‌ها در بزرگ‌سالی اغلب دوست ندارند عشق‌هاشان را تقسیم کنند. اما ماجرای عشق‌های دور از دست‌رس هنرپیشه و فوتبالیست در نوجوانی فرق دارد. آدم دوست دارد با کسی شریکش شود تا بتواند اقلا احساساتش را بگوید. از نگاه یا حالت صورت یا صدا یا مدل مو یا از هر چیز دیگر او با هم حرف بزنند و خیال ببافند. من و دوستم در مدرسه صبح‌های پنج‌شنبه دنیایی حرف و هیجان برای قسمت کردن داشتیم. دیشبش خانه‌ی سبز را دیده بودیم که هم خود سریال را دوست داشتیم و هم برای خسرو شکیبایی با آن اداهاش می‌مردیم. تمام مدت از چشم‌های خیس و و چتری‌های لرزان روی پیشانی و کلمه‌‌هاش که تکرارشان می‌کرد با هم حرف می‌زدیم و این طوری عاشقی می‌کردیم.

امروز بعد از هفت سال به آن دوست زنگ زدم.

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

شمالِ شهر را بکُش

بعدازظهر توی گرمای بی‌انصافِ این روزها، از ختم برمی‌گشتیم. مسجد اول اتوبان آهنگ بود؛ تقریبا جنوب شرق تهران. خانه‌ی ما در غربی‌ترین جای همت است. حدودا شمال غرب تهران. کلافه از گرما و در فکر حالِ از دست دادن عزیزی بودم. سوار پیکان نسبتا قراضه‌ای شدیم که تا خانه بیاوردمان. همین که نشستم توی ماشین بوی بنزین کله‌ام را پر کرد و نفسم را تنگ. آقای راننده تقریبا بدترین مسیر ممکن را انتخاب کرد. خیابان ری، امین‌حضور، توپ‌خانه، خلاصه هر جا که ترافیک بود. همین طور بی‌توجه بیرون را تماشا می‌کردم که شاید از آن حال بیرون بیایم. یک دفعه توی آن ترافیک و گرمای نفس‌گیر، دختر و پسر جوان و باریکی را دیدم که تنگ هم سوار موتور بودند. دختر پسر را بغل کرده بود و یکی یکی انگور می‌گذاشت دهانش.

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

معاون وزیرمونه؟ آخی

محمدعلی اینانلو مجری برنامه‌ای است به اسم «گردش» در شبکه‌ی چهار. مهمان برنامه‌ی دیشبش آقای دکتر عباسی معاون وزیر علوم بود. اینانلو در شروع سوالی پرسید و بی‌اغراق پنج دقیقه به شیوه‌های مختلف برای آقای دکتر توضیح داد که سوالش چیست که دست آخر هم آقای دکتر متوجه نشد. اینانلو گفت خب این موضوع را رها کنیم. باز پرسید طبیعت ایران را چه طور به دانش‌جو معرفی می‌کنید. آقای دکتر توضیح داد که بسته‌هایی فراهم کرده‌اند که مفاخر و آثار تاریخی و معنوی ایران را به دانش‌جوها معرفی می‌کند. اینانلو گفت که منظورش از طبیعت چیست و گفت که تاریخ و فرهنگ و هنر همه زاییده‌ی تمدن اند؛ و تمدن با طبیعت نسبت مشخص دارد و مثلا بین‌النهرین محل پیدایش تمدن بزرگی بوده است. حتی توضیح داد که بین‌النهرین یعنی بین دو رود. بعد باز دوباره پرسید که خب شما چه طور طبیعت را به دانش‌جو معرفی می‌کنید و چه برنامه‌ای برایش دارید. باز آقای دکتر نفهمید یا نخواست بفهمد طبیعت یعنی چه و گفت ما برای معرفی عشایر جشنواره برگزار کرده‌ایم و فرهنگ‌کارت داده‌ایم به دانش‌جو تا مجانی برود موزه. در تمام مدت اینانلو دستش را زده بود زیر چانه و آقای دکتر را سیاحت می‌کرد.

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

منِ معمولیِ ناموفق

دیگر اعصاب این مسابقه‌ی موفقیت را که مدتی است راه افتاده، ندارم. دکترا، پذیرش، پست‌داک، مهاجرت، کار توی شرکت بین‌المللی، حقوق بالا، ماشین و آپارتمان شیک، بچه، تمامی ندارد انگار. محض رضای خدا کسی پیدا نمی‌شود که احوالت را بپرسد و خبری از موفقیت‌هات نگیرد.

دوستان و آشنایانِ جان! من آدم موفقی نیستم. یک آدم معمولی ام؛ معمولیِ معمولی. نشسته‌ام یک گوشه و نان و ماستم را می‌خورم و از کلمه‌ای، تصویری، حالتی، آدمی، خاطره‌ای یا خیالی لذتم را می‌برم.

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

چند روزی است که میم نون سی سالگی را تجربه می‌کند.

۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه

مهمان‌های خوبی باشید

مهمان هم مثل مستمع است. اگر باذوق باشد صاحب‌خانه را بر سر ذوق می‌آورد.

قرار بود عروس و داماد جوانی را که از شهر دیگری می‌آمدند، پاگشا کنیم. هزار فکر برای غذا و سالاد و ژله و چه می‌دانم کجا برویم و چه کنیم و این جور چیزها، کردیم. لوبیاپلوی شب اول را کسی جز خودمان دو نفر تحویل نگرفت. بعدش هم اوضاع بهتر نشد. هیچ کدام موقع خوردن علاقه‌ای در چهره‌شان نبود. حرفی از خوبی یا بدی غذا نزدند. چیزی نگفتند که گرسنه اند یا سیر شدند. آمدند کنار سفره، بی‌حرف کمی غذا خوردند، نگاهی به سالاد یا چیزهای دیگر نکردند، بعد هم رفتند آن طرف نشستند. از آن همه نشاط ما چیزی نماند. امشب موقع درست کردن سالاد، از سالادهای دونفره‌مان ذوق قرض کردم و چیزی سر هم کردم.

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

زن- پرواز


هر وقت این نقاشی را نگاه می‌کنم حس می‌کنم همین الان است که آن زن و آن لباس‌های سفید با هم پرواز کنند. فکر می‌کنم زن از همان‌ها می‌گیرد و آن‌ها می‌برندش روی ابرها. بعد باد موهاش را می‌پراکند به هر طرف.


پ.ن: نقاشی را دو سال قبل در نمایشگاهی در فرهنگ‌سرای نیاوران دیدم و متاسفانه اصلا اسم نقاش را یادم نیست.

۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه

این شب‌ها فقط کارشناسان فوتبال شبکه‌ی سه و تفکرات یک مربی

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

تفاوت

وقتی از تهران حرف می‌زنیم کسی می‌داند که حدودا و نه حتی دقیقا داریم از چی حرف می‌زنیم؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

همه‌ی پست‌ها عنوان می‌خواهد؟

خانم جوانی پای کیوسک روزنامه‌فروشی ایستاده بود و مجله‌ها را نگاه می‌کرد. کمی خم شده بود که با دقت یکی را ببیند. من هم این طرف‌تر ایستاده بودم و پی مجله‌ای می‌گشتم. یک دفعه دیدم دست مرد جوان توی شلوغی عصر خیابان شریعتی روی باسن زن حرکت می‌کند. هنوز درست نفهمیده بودم چه اتفاقی دارد می‌افتد. چند ثانیه بعد زن مثل فنر از جا پرید. برگشت و ترسیده و عصبانی پشت سرش را نگاه کرد و رفت.

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

من میم نون، یک مسافر

من الان مصرفم را در حد دو قسمت لاست در روز کنترل کردم. گفتم این جا در حضور ملت اعتراف کنم بلکه این اعتراف باعث غلبه بر وسوسه شود.

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

بگذاریم گاهی جو بگیردمان

پیر بود. هیچ وقت کت و شلوار نمی‌پوشید، اسپرت می‌پوشید. صحبت که می‌کرد فارسیش ته‌لهجه‌ی آلمانی و لری – هر دو را – داشت. درس‌هایی که می‌داد فقط دو عنوان بود. ساعت درس‌هاش هم تقریبا ثابت بود. می‌گفتند در جوانی کارهایی کرده؛ افتخارات و این حرف‌ها. ازش چیز چندانی نمی‌دانم. یک بار سر کلاس از پسری درس پرسید؛ بلد نبود، نتوانست جواب درستی بدهد. پیرمرد شاکی شد. عصبانی شد و به خداوندی خدا قسم خورد که اگر یک بار دیگر درس بپرسد و کسی بلد نباشد... اما ادامه نداد که چه می‌کند. در جا ساکت شد. آرام شده بود، گفت «ما که با بدبختی درس خوندیم و برای این مملکت جون کندیم و کار کردیم، این شد. شما چی کارش می‌کنین؟» صداش می‌لرزید و ناامید بود.

پ.ن: مهربان هم‌سر داشت زندگی‌نامه‌ی دکتر باطنی را می‌خواند. جاهاییش را بلند برای من می‌گفت که من یاد این ماجرا افتادم. آدم است دیگر؛ گاهی احساساتی و جوگیر می‌شود.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

هم‌سفره

آدم‌هایی هستند که با آن‌ها غذا خوردن می‌چسبد. جوری غذا می‌خورند که تشویق می‌شوی بخوری. جوری که که گمان می‌کنی بهترین چیز دنیا را می‌خورند. بی سر و صدا و بااشتها، انگار دارند حق خوردن را ادا می‌کنند. جوری که انگار ذره ذره‌ی آن چیزی که می‌خورند در دهانشان مزه‌ای دارد. گاهی حتی دلت می‌خواهد زمان کش بیاید و تو آرام کنارشان غذا بخوری و خوردنشان را تماشا کنی و از دیدن بخشی از زندگی لذت ببری.

۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

اتوبوس سوار می‌شوم

توی اتوبوس مجموعه داستان هاروکی موراکامی –کجا ممکن است پیدایش کنم– دستم بود و می‌خواندم. دختر جوان کناری ازم پرسید «درباره‌ی چیه؟» نگاهش کردم که ببینم چی می‌گوید. گفت «روان‌شناسی اه یا مدیریت ذهن و موفقیت و اینا؟ مال همون نویسنده‌ی کی پنیر منو جابه‌جا کرد اه؟»

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

همین

من توی این عصر گرم و کسل دلم معاشرت می‌خواهد نه اینترنت.

معاشری که دمی را به قصه‌ای دراز کند، این طرف‌ها هست؟

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

هوایی ام


دلم می‌خواهد لب ساحلی که سنگ‌هاش این قدر تمیز و این قدر واضح توی نور می‌درخشند، نشسته باشم.

تقریبا هر شب خواب سفر می‌بینم و صبح چشمم را به روی همین پرده و سقف باز می‌کنم. انگار به امید همین خواب و خیال‌ها زنده ام.

این روزها احوال آدمی را دارم که آب توی مشتش دارد. آب همین طور قطره قطره می‌چکد و او نمی‌داند که باید با آن یک مشت آب چه کند و اضطراب تمام شدنش را دارد.

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

زنده بودن که خود منازعه است


یک استاد ادبیات زن سرطان وخیمی دارد. در بیمارستان بستری است و مرحله‌های مختلفی از درمان را می‌گذراند. او متخصص یک شاعر قرن هفدهم است که شعرهایش در باره‌ی مرگ و زندگی هستند. تمام عمرش درباره‌ی مرگ و زندگی خوانده و تحقیق کرده و نوشته. حالا طور دیگری با مرگ مواجه شده است. مرگ به عنوان واقعیتی در متن زندگی نه موضوع پژوهشی روی کاغذ.

من خیلی زیاد از نوع روایت و اصل داستان خوشم آمد. یک نفس خواندمش و کاملا جذبم کرده بود. طنز خیلی خوبی داشت که خیلی درست نمی‌توانم توضیح بدهم چی بود ولی خیلی چسبید. تلخی ماجرا را کم می‌‌کرد. ترجمه هم خیلی روان بود.

این نمایش‌نامه اولین کار مارگارت ادسن است و برای همین کار هم پولیتزر گرفته است.

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

لیکن چه چاره با شانس گمراه!

این ترم معلم زبانی دارم شبیه جناب جود لاو، کمی خوشگل‌تر. این قدر خنگ و مغرور و بی‌ادب است که تمام مدت کلاس حتی یک بار هم نمی‌توانم نگاهش کنم. این هم از خوش‌شانسی من و بازی روزگار است.


پ.ن: حالا نه این که خیال کنید من از قیافه‌ی جود لاو خیلی خوشم می‌آید. ولی خب بد نیست انصافا. نه؟

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

دلت به انتظار چشم‌هاست

دانش‌جو که بودم و جوان‌تر، چند سالی می‌رفتم باشگاه دانشگاه (در واقع سالن تربیت بدنی) و بدمینتون بازی می‌کردم. آن موقع به نظرم می‌آمد اغلب دخترهای جوانی که توی سالن می‌بینم قشنگ اند. حتی خیلی قشنگ. چشم‌های همه‌شان برق می‌زد و گونه‌هاشان سرخی قشنگی داشت. لب‌ها و حتی چشم‌ها می‌خندید. وقتی که می‌پریدند هوا تا توپی را بگیرند، انگار توی هوا شادی اسپری می‌کردند. گاهش حتی دوست داشتم بروم سالن و فقط تماشایشان کنم. که دارند می‌پرند هوا؛ جیغ می‌زنند که به یارشان بگویند توپ را می‌گیرند؛ حتی وقتی که توپ را نگرفته بودند و آهِ کوتاه و عمیقی می‌کشیدند هم، باز همه چیز قشنگ و شاد بود. حالا سال‌هایی گذشته از وقتی که من دیگر نرفته‌ام سالن تا بدمینتون بازی کنم. گاهی دلم برای آن زیبایی چهره‌ها تنگ می‌شود. چشم می‌گردانم که شاید جایی ببینمش. لااقل شبیهش را. توی اتوبوس همت شریعتی آن‌هایی را که با موبایل صحبت می‌کنند و حواسشان نیست تماشا می‌کنم، توی آریاشهر به قیافه‌ی آن‌هایی که توی مغازه اند یا پشت ویترین نگاه می‌کنم، سر کلاس زبان می‌روم توی نخ چهره‌ها و نگاه‌ها. کم‌یاب است. خیلی کم‌یاب.


۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

می‌خواین براتون کادو بیارم؟

یخ‌دربهشت‌ساز

کراوات و پیپ

«این روزا همه جور ماشینی گرونه. حتی ارزوناش.»

حق‌السکوت، ریموند چندلر، ترجمه‌ی احسان نوروزی، انتشارات مروارید

کل داستان چیز جالبی نداشت جز همان چیزی که همیشه توی داستان‌های چندلر هست؛ مکالمه‌های صریح و جذاب. اگر می‌خواهید بخوانیدش توقع چیزی جز حاضرجوابی‌های مارلو را نداشته باشید. قصه خوب نبود و هیچ گره یا چیز چندان جالب دیگری نداشت. پایانش هم واقعا ضایع بود. گمانم آخرین داستانش بوده. لابد خرج زندگی برای هر کسی وقتی خیلی زیاد می‌شود.

به جای عکس جلد کتاب، خود جناب چندلر را تماشا کنید.

من کلا چندلر را دوست دارم.


۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

خوشم میاد ازش

وقتی بیلی وایلدر از فرانسه رفته آمریکا 28 ساله بوده و ظاهرا جز چند فحش رکیک و یکی دو عبارت که از ترانه‌های عامه‌پسند یاد گرفته، چیز دیگری از زبان انگلیسی نمی‌دانسته است. آن‌جا شروع می‌کند داستان‌های مصور و کمیک خواندن و از روی همین کتاب‌ها انگلیسی یاد می‌گیرد. حدود چهار سال بعد اولین فیلم‌نامه‌اش به زبان انگلیسی را با هم‌کاری کسی نوشته است.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

پیش‌نهاد

روی بستنی وانیلی‌تان یکی دو قاشق شیره‌ی انگور بریزید. بخورید و حالش را ببرید و یاد برف و شیره را زنده کنید.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

همسایه‌ها یاری کنین

در فیلم Nine Lives، اپیزود دوم از یک داستان اقتباس شده بود یا حداقل من این طور خیال می‌کنم. همانی که زن بارداری توی فروشگاه به عاشق قدیمیش برمی‌خورد. کسی یادش هست قصه‌ی اصلی مال کیه. هر چه قدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید. کلافه شدم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

جادوی معصوم

بچه که بودم تلویزیون توشیبای چهارده اینچی داشتیم. قاب طوسی رنگی داشت. آن موقع‌ها چیز رایجی بود. خانه‌ی دیگران هم رنگ‌های دیگرش را دیده بودم. یک آنتن کوچک دوشاخه بالاش بود که با همان تنظیمش می‌کردیم. کنار صفحه یک جور پنل داشت که همه‌ی تنظیم‌هاش از همان جا بود. یک کلید بود که می‌چرخاندیش و روشن می‌شد و باز می‌چرخاندیش و صدا کم و زیاد می‌شد. یک کلید دیگر شبیه همان بود که نور را کم و زیاد می‌کرد. یادم نیست رنگش را هم می‌شد تنظیم کرد یا نه. کلید چرخان دیگری هم داشت که باهاش کانال را عوض می‌کردیم. می‌چرخاندی و تق‌تق صدا می کرد. از یک می‌رفت به دو. اگر از همان طرف باز هم می چرخاندیش، خش‌خش نشان می‌داد تا باز می‌رسید به یک. من همیشه تعجب می‌کردم که این چرا باز هم می‌چرخد وقتی کانال دیگری نیست برای تماشا کردن. نمی‌دانستم جاهایی هست که بیش‌تر از دو کانال دارد تلویزیونشان. این روزها گاهی که سینماهای خانگی و تلویزیون‌های پلاسمای گنده و این جور چیزها را می‌بینم، یاد آن جعبه‌ی کوچک طوسی می‌افتم. کنار این غول‌های مهاجم چیز دوست‌داشتنی و معصومی به نظرم می‌رسد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

نوآوری قابل تقدیر

بانو «تکذبان شکری» مدتی است از دنیا رفته و من هر روز اعلامیه‌ی ترحیمش را روی ستون برق سر کوچه می‌بینم. و هر روز به نوآوری والدینش در انتخاب اسم فکر می‌کنم و این که این نوآوری به شکوفایی تمام رسیده است.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

شوهر ایتالیایی


من کلا از ناتالیا گینزبورگ خوشم می‌آید. اسم و طرح جلد بامزه‌ی کتاب هم باعث شد که بین یک سری کتاب سریع ببینمش و برش دارم.

چهار تا داستان دارد. دو تا کوتاه و دو تای دیگر نسبتا بلند. اولین قصه، قصه‌ی دختر نوجوان فقیری است که تازه دارد از دنیای کودکی بیرون می‌آید و با عشق آشنا می‌شود. ظاهرا اولین قصه‌ی چاپ شده‌ی گینزبورگ است. (خودم چیزی نمی‌دانم. از دوستی که خوره‌ی گینزبورگ است شنیدم.) من این یکی را از باقی قصه‌های کتاب بیش‌تر دوست داشتم.

کتاب را نشر نی احتمالا در پاییز 86 چاپ کرده. دم دستم نیست تا باقی مشخصاتش را بنویسم. شرمنده.

گمانم هزار سال می‌شود که می‌خواهم معرفیش کنم. احتمالا الان دیگر همه دیده‌اید.

پ.ن: عنوان این مطلب فقط کارکرد جذابیت دارد.


۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

حمومی آی حمومی!

آدم دلش می‌خواهد به این‌هایی که هر روز نامه‌ی برقی می‌فرستند و هم‌وطنان عزیز را تشویق می‌کنند که به عنوان یک ایرانی هر جا که هست برود پتیشن خلیج فارس را امضا کند و فاصله‌ی تعداد امضاها را با یک میلیون کم کند، بگوید «لنگ و قطیفه جهنم/ بابا اون یکی چیزا رو بردن»

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

پشت میله‌ها

یک ساعتی می‌شود که دو تا یاکریم از نرده‌های حفاظ پنجره‌ی آش‌پزخانه آمده‌اند تو و دارند خودشان را به در و دیوار می‌کوبند. رفتم پنجره‌ی آش‌پزخانه را باز کنم. اولین بار این قدر ترسیدند که بی‌خیال شدم. حالا نیم ساعت است که دو تا پنجره را باز کرده‌ام. ولی باز هم یکیشان نشسته روی لبه‌ی پنجره‌ی سوم و یکی روی کابینت بالایی. نمی دانم چرا از آن دو تا بیرون نمی‌روند. انصافا حیوان‌های خنگی هستند.
پ.ن1: بالاخره آن یکی پنجره با هم باز کردم و این زوج دربند آزاد شدند.
پ.ن2: مشهدی‌ها بهش می‌گویند موسی کو تقی. این دفعه که صداشان را می‌شنوید سعی کنید با همان آهنگ بگویید موسی کو تقی.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

مهناز شیرازی، خلیج نیلگون همیشه فارس و باقی قضایا

شانس من ساعت 12 شب هم که می‌خواهم چرخی توی کانال‌های تلویزیون بزنم، می‌خورم به پست مهناز شیرازی که دارد با هزار جور ادا در شبکه‌ی پنج خبر می‌خواند.

خانم شیرازی خواندند که طی مراسمی با حضور آقای دکتر حبیبی و جمعی از بزرگان تاریخ و فرهنگ کشور، کتاب نفیس اسناد خلیج فارس در نقشه‌های قدیمی رونما شد. تلویزیون هم حسن حبیبی و چند پیرمرد دیگر را نشان داد که داشتند پارچه‌ی مخمل بدرنگی را از روی کتاب بزرگی کنار می‌زدند. چند صفحه‌ای از نقشه‌ها را هم نشان داد. من خودم اسم بحرالفارس را در یکی از نقشه‌ها دیدم. در ضمن روز دهم اردیبهشت هم روز ملی خلیج فارس اعلام شده است.

حالا دیگر همه می‌توانند بروند پی کارشان و با خیال راحت سر را بر بالش یا زانوی مربوطه بگذارند.


۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

بی‌بهانه


این را از پنجره‌ی آش‌پزخانه‌ی دوستی گرفته‌ام. من هم اگر سرم را از پنجره بیرون می‌بردم این گل‌ها جلوی چشم که چه عرض کنم توی دماغم بود، هی هوس می‌کردم وقت و بی‌وقت، وسط پیازداغ و دم کردن برنج، بعد از شستن ظرف یا در فاصله‌ی دم کشیدن چای به هر بهانه‌ای حتی یک نخ سیگار، سرم را ببرم بیرون و یکی دو دقیقه‌ای با خیال راحت زل بزنم بهشان.

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

خوش‌حال شدیم از آشناییتون آقا!

عصر جمعه‌ی من که با دیدن این مصاحبه‌ی سفیر جمهوری فدرال اسلامی کومور کاملا مفرح شد. شما هم بخوانیدش.

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

گشت‌های انقلابی

در خیابان انقلاب، رو‌به‌روی در سینما بهمن، بین آن همه درسی و کمک‌درسی و بن کتاب و صحافی پایان‌نامه و تایپ و تکثیر، یک بوتیک و یک مغازه‌ی کفش‌فروشی (کفاشی؟) هست. نمی‌دانم طرف چه طور به این ایده رسیده که می‌تواند آن‌جا لباس بوتیکی یا کفش مردانه بفروشد. حالا ایده‌ی اولیه‌ را بی‌خیال، هر روز صبح با چه انگیزه‌ای می‌آید میان آن همه دود و اتوبوس و صدای درسی کمک‌درسی ته پاساژ تا یک بلوز قرمز یا یک کفش نوک‌تیز بفروشد؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

نفرت و بازگشت نفرت

مونیخ فیلم تلخ و دردناکی است. به خاطر آن همه نفرت پراکنده در تمام فیلم، آن همه ناامنی، آن همه شک و سرگردانی، آن همه ناآگاهی و بی‌توجهی به دیگران و آن همه فسادی که همه را خراب کرده است. چیزی شبیه همین دنیایی که درش زندگی می‌کنیم.
پ.ن: این یادداشت تحت تاثیر احساسات پس از دیدن فیلم نوشته شده است.

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

خام یا پخته، کدام مهم است؟

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
این سعدی هم انگار خواسته بچه ساکت کند ها. نه خیر آقا جان. این جورها هم نیست. هر که چنان زندگی کرد، حالش را برد و آخر عمر هم از جهان در عین شادمانی و حال و حول رفت.

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

چه سفید، چه خوشگل، چه مهربونه

من هم مثل خیلی‌های دیگر آلبوم «رنگین کمون» ثمین باغچه‌بان را دوست دارم. از میان آهنگ‌هاش «روز برف بازیه» را شاید از باقی دوست‌تر داشته باشم. من هم مثل خیلی‌های دیگر از این آلبوم خاطرات خوب فراوان دارم. ولی فرقی هست. من «رنگین کمون» را در بچگی نشنیدم و برام نوستالژی کودکی نیست. (در بچگی هیچ آهنگ کودکانه‌ای نشنیدم.) دانش‌جو بودم که به لطف دوستِ آشنا با موسیقیِ نازنینی پیداش کردم و گوش کردمش. خاطرات من مال جوانی است. مال روزهایی که با چند دوست نشسته‌ایم و گوش کرده‌ایمش و سعی کرده‌ایم شعرهاش را تمام و کمال بفهمیم و با هم دوباره بخوانیمشان. مال روزهای کمی در زندگی مشترک من و همسر گرامی، که من او را با صدای همین آهنگ بیدار کرده‌ام. او رفته پشت پنجره، برف را دیده و با این که اصلا برف را دوست ندارد، با هم آهنگ را گوش کرده‌ایم و برف را تماشا کرده‌ایم و لذت برده‌ایم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

با شکر یا بی شکر؟

به نظرتان ایده‌ی خورش فسنجان اولین بار چه طوری به فکر کسی رسیده؟
داشتم گردوی خورش را تفت می‌دادم که به نظرم رسید این خورش خیلی با اغلب خورش‌های معمول ایرانی فرق دارد. بیش‌تر خورش‌ها ترکیبی از گوشت و سبزی‌های مختلف و حبوبات هستند. کنار آن مواد اصلی، چاشنی و سس و چیزهایی شبیه آن هم هست. تقریبا می‌شود گفت فسنجان فقط گوشت و چاشنی و سس است. انگار آش‌پز اولیه دست و دل بازتر بوده.

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

روزِ نو

سال نو شد. منتظر روزگار نو ام.

گل‌ریز


این یک مشت گل هم سهم این صفحه و مشتریانش.

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

سال دیگه، شهر کتاب، کدوم کتاب؟

دو سه سالی است که روز دوازده فروردین دو نفری کمی تهران‌گردی می‌کنیم؛ پارکی، سینمایی. شهر کتاب نیاوران را سیاحت می‌کنیم و چیزهایی می‌خریم. می‌رویم ایران ایتالیا (یک فست‌فود نزدیک شهر کتاب نیاوران) و چیزی می‌خوریم. پیاده نیاوران را گز می‌کنیم تا تجریش و برمی‌گردیم خانه. در این چند ساعت گاهی غم‌گین و دل‌مرده ایم، گاهی هم شاد و سرحال. ملت را تماشا می‌کنیم و می‌خندیم و حرص می‌خوریم. یک جور سیزده‌به‌درِ پیش‌رسِ دو نفره است.
دیروز هم این مراسم را اجرا کردیم و لذتش را بردیم.

دورِ تند

یک عروسی‌ای رفتم که مادر عروس چهار سال از من بزرگ‌تر بود و پدر عروس هم‌سن هم‌سر گرامی.
پ.ن: برای اطلاع، من متولد 57 ام و آقای هم‌سر هم متولد 50 است.

دایره زنگی

«دایره زنگی» را به سفارش آدم‌های مختلف (یکیش این آقا) در سینما آزادی دیدیم. این قدر همه از فیلم و سالن سینما تعریف کرده بودند که من منتظر چیزی در حد شاه‌کار بودم. فیلم خوب بود ولی نه عالی. سالنی که ما در آن فیلم دیدیم، از همین سالن‌های کوچک به اصطلاح اتوبوسی و راستش حتی کمی بدتر از معمولی بود. من اگر دستم به یکی از تعریف‌کنندگان برسد، اضافه‌ی پول این سالن را ازش می‌گیرم.

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

توپ، تانک، فشفشه

اگر مرحوم شاملو این لحظاتی را که دیشب بر ما گذشت، تجربه می‌کرد، عمرا دیگر نمی‌گفت «آتیش آتیش چه خوبه».

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

همه آیند و باز باز روند

یادم هست بچه که بودم مادرم خیلی وقت‌ها، درِ کمد لباس‌ها را که باز می‌کرد، می‌گفت همین چیزها از آدم‌ها باوفاترند. منظورش لباس‌های برادرم بود که در جوانی رفته بود و آن‌ها هنوز نو مانده بودند. من آن وقت‌ها بچه بودم و درست نمی‌فهمیدم یعنی چی. بعدها که بزرگ‌تر شدم فکر می‌کردم خب اصلا این چه حرفی است. معلوم است که چیزها، وسایل و لباس‌ها ماندگارترند. اولین دفعه که این حس برام جدی شد وقتی بود که شانزده ساله بودم و عمویم از دنیا رفت. آخرین دفعه که آمده بود خانه‌مان، صبح جمعه‌ای بود اواخر پاییز که پدر و مادرم نمی‌دانم کجا رفته بودند. در خانه تنها بودم. آفتاب اتاق را پر کرده بود. ملافه‌ی پتویم را پهن کرده بودم و می‌دوختم. آمد و نشست توی همان اتاق آن سر پتو. رفتم که چای و سماور را ردیف کنم. برگشتم اتاق. دیدم سوزن را نخ کرده و از سر دیگر پتو شروع کرده به دوختن ملافه. تا کارمان تمام شود چای حاضر شد. با هم یکی دو تا چای خوردیم. او سیگار کشید و من در سکوت تماشا کردم و رفت. دو سه هفته بعد از آن مریض شد. یک ماه بعد از مریضی هم دیگر در دنیا نماند. دفعه‌ی بعد که ملافه‌ی پتو را می‌دوختم، تمام مدت می‌دیدمش که آن سر نشسته و ساکت دارد به ملافه کوک می‌زند. هی می‌خواستم بگویم همین پتو و ملافه‌اش، همین نخ‌های کوک از آدم‌ها باوفاترند.

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

از احوالاتِ ما

این روزها در مسابقه با خودم هی رکورد می‌زنم. دو سه روز پیش، از صبح تا شب پنج تا ماشین لباس شستم. امروز هم ده ساعت توی خیابان مشغول خرید بودم.
رکورد اولی را به کمک تلی از لباس‌های تیره و روشن و پرده‌ی کثیف شکستم. دومی را به زور یک خواهرزاده‌ی اهل خرید و باحوصله.

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

صداقت

یک آشنای فلیکری برام ای‌میل زده که می‌خواهد بیاید ایران را ببیند ولی اطلاعات چندانی ندارد و می‌داند که نمی‌شود به رسانه‌ها اعتماد کرد. آقای همسر می‌گوید براش بنویس «بعله آقا! اصلا به رسانه‌ها اعتماد نکن که اوضاع از اون چیزی که می‌گن و شنیدی خیلی بدتر اه.»

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

نافرهیخته‌ی سابق

نمی‌دانم چرا زمان نوجوانی من معنی تولد و مهمانی دوستانه این بود که دور هم جمع می‌شدیم و اول تا آخر می‌زدیم و می‌رقصیدیم. آن وسط چیپس با ماست موسیر و از توی کاسه‌ی بزرگی پفک می‌خوردیم. گاهی هم معلم‌هامان را مسخره می‌کردیم. آخر هم سالاد اولویه و ژامبون می‌خوردیم و برمی‌گشتیم خانه و به همه می‌گفتیم خیلی بهمان خوش گذشته.
شما هم همین طور بودید یا ما خیلی بچه‌های نافرهیخته‌ای بودیم؟
خوش‌مزه‌ش این است که امروز یکی از همین مثل خودم نافرهیخته‌ها، اس‌ام‌اس زده که کاری کنید که آینده‌تان رویایی در دست‌رس باشد نه در دوردست و انتخابات 24 اسفند و خانم دکتر فلانی – که خودش باشد – و از این چیزها.

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

آقا به مویی بندی، سرور من!


دل‌تنگی‌های آدم را نه باد با خودش جایی می‌برد، نه یاد و نه هیچ کوفت دیگری. فقط باید با آن ساخت.
یک نفس عمیق بکشید و بوی این گل‌ها را بگردانید توی سینه‌تان. شاید یک لحظه سینه را باز کند. همین.

۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

اسفندِ دونه دونه

ماراتن دل‌نشین و اعصاب خردکن اسفند باز دارد خودش را رو می‌کند.
خانه‌تکانی و خانه‌ی شلوغ و پنجره‌های لخت و گیره‌ی پرده که زیر پا می‌آید و آش‌پزخانه‌ی به‌هم‌ریخته و غذا درست نکردن و آفتاب کف اتاق و فرش‌های لبه‌ی دیوار و ترافیک بی‌پایان و خرید و تصمیم‌هایی برای سال نو که وسط کار می‌آیند توی کله و خیابان‌های غلغله و مد‌های آشغال دم عید و شیلنگ و پودر و شیشه‌پاک‌کن و دستمال و بارانی که بی‌وقت روی شیشه‌های تمیز می‌بارد و استرس و تمام نشدن کارها و خستگی و خستگی و امید و شوق و اعصاب نداشتن و توبه‌ی هزار باره از خرید و دید زدن مردم در حال خرید و فحش دادن به همان مردم و تماشای آسمان و آفتاب و خیال‌پردازی.

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

واقعا؟


"Isn't everyhing we do in life a way to be loved a little more?"

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

روی اعصاب

کسانی که نقش نوستالژی را در علاقه به آهنگی و گوش کردن دوباره‌ی آن نمی‌دانند، چه می‌دانند؟ همین می‌شود که وقتی در اوج نوستل‌های نوجوانی داری ابی گوش می‌کنی ازت می‌پرسند «جدی از این خوشت میاد؟ چرا گوش می‌کنیش؟»

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

چه طور دو ساعت وقت تلف کنید و چای و حرص بخورید

باور کنید این هالیوودی‌ها اگر بخواهند، می‌توانند فیلم‌های مضحک‌تر و آبکی‌تری از سیما فیلم بسازند. من اگر ذره‌ای هم شک داشتم دیروز با دیدن Beyond borders برطرف شد.
با دوستی تازه برگشته بودیم خانه و غذا خورده بودیم. در رخوت حاصل از سیری و گرما خواستیم یک فیلم معمولی ببینیم که بشود راحت تماشا کرد و چای خورد. دو ساعت ماجرای بی‌سر و ته و بازی بی‌مزه‌ی خانم آنجلینا جولی را تماشا کردیم و حرص خوردیم. پنج دقیقه‌ی آخر فیلم و به خصوص سکانس پایانی شاه‌کار بود. فقط همین را داشته باشید که فیلم با پیانو زدن خانم جولی شروع شد و با پیانو زدن دختر کوچولوی همین خانم که از یک بار رابطه‌ی عاشقانه‌ی پنهانی داشت، تمام شد.

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

لگد

امروز به آقای شوهر می‌گویم من این ورزش‌های رزمی را از هم تشخیص نمی‌دهم. واقعا نمی‌دانم کدام کاراته است، کدام تکواندو یا چیز دیگر. به نظر من همه‌شان شبیه هم اند و به هم لگد می‌زنند. حالا چه فرقی دارد که به بالاتنه لگد بزنند یا به همه‌ی بدن یا فقط ادایش را دربیاورند یا هم‌راهش صدا بدهند یا نه. بلند بلند می‌خندد (اتفاق نادری است.) و می‌گوید حتما توی وبلاگت بنویسش.
ببینم یعنی همه‌ی شما به تفکیک تمام این ورزش‌های رزمی را می‌شناسید؟

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

در دو قدمی اسفند



این روزها آسمان و زمین تهران عکس لازم است. باید دوربین بگیری دستت و راه بروی. یا فقط وقتی داری می‌روی بیرون دوربینت را هم برداری.
ای کاش دوربینی داشتم که کوه‌هایی را که من صبح دیدم می‌گرفت و نشانتان می‌دادم. اینی که دارم نزدیک‌بین است طفلی.

عوضش آبی آسمان و جوانه‌های کوچک را تماشا کنید.

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

لیکو

دخترک نشسته
برابرِ انبوه لحاف‌هاش
که می‌نهد بر هم
رها شده چادرش
از دریچه می‌پایدم
دوستش دارم؛ ساده و لطیف.
صد لیکو، سروده‌های بلوچی، گرآوری و برگردان منصور مومنی، نشر مشکی

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

تقاضانومچه

دوزخ شرری زرنج بیهوده‌ی ماست
فردوس دمی زبخت آسوده‌ی ماست
آهای قادر متعال! نه خیر! یک کم تنوعی، خلاقیتی، چیزی. حوصله‌ی این همه چیز تکراری را ندارم دیگر. هیجانم آرزوست.

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

زمان از دست رفت جناب پروست


کتاب‌های نخوانده‌ی ملت را نگاه می‌کنم. انگار پروست حق بزرگی به گردن ما داشته. همه عذاب وجدان داریم. در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته را شروع کرده‌ایم و رها کرده‌ایم و هنوز هم ناراحتیم که چرا نخوانده‌ایم.

پیش‌نهاد من این است یا اصلا من تصمیم گرفتم که اگر چه اعدام کار بد و اخی است، کار جناب پروست را در عکس هم که شده تمام کنم تا امشب راحت سرمان را زمین بگذاریم.

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

دل‌تنگی‌های ظهر جمعه

دلم برای مهمانی‌های بزرگ خانوادگی تنگ شده. همان‌هایی که معمولا ناهار ظهر جمعه است و همیشه آفتاب خانه را پر کرده. قبل از سفره هر کسی توی آش‌پزخانه کاری می‌کند. یکی کاهو و کلم سالاد را خرد می‌کند. یکی سبزی‌ها را توی آب‌کش می‌ریزد. یکی سر دبه‌های ترشی ایستاده و دنبال پیاله می‌گردد. یکی آدم‌ها را برای قاشق و چنگال سرشماری می‌کند. یکی برای روی برنج روغن داغ می‌کند. بوی زعفران و برنج دم‌کشیده خانه را پر کرده. همه دارند با هم حرف می‌زنند. صدای به هم خوردن بشقاب و لیوان‌ها با صدای حرف زدن آدم‌ها قاطی شده. می‌توانی همین طور بی‌هدف سرت را به هر طرف بچرخانی و تماشا کنی.
دلم یک چنین مهمانی‌ای می‌خواهد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

سلام آقای مانی حقیقی

دیروز به لطف دوستی کنعان را در سینما فرهنگ دیدم. خیلی خوشم آمد. چیز چندانی هم ندارم درباره‌ی خود فیلم بگویم.
پ.ن1: بهرام رادان خیلی دوست‌داشتنی شده بود.
پ.ن2: یک صحنه‌ای شب بهرام رادان، افسانه بایگان را برد برساند دم خانه. من و دوستم به هم گفتیم از ظهر تا حالا تو ماشین این بود؟ خوش گذشته بهش. ما هم بودیم پیاده نمی‌شدیم. دقیقا همین جا افسانه بایگان گفت «خوش گذشت.»
پ.ن3: هر چی من و دوستم فکر کردیم کی می‌توانست جای ترانه علیدوستی بازی کند که هم سن و قیافه‌ش بخورد به نقش و هم خوب بازی کند، کسی را پیدا نکردیم. واقعا هنرپیشه‌ی خوب زن نداریم؟
پ.ن4: بزنم به تخته هر چه قدر می گذرد افسانه بایگان بهتر می‌شود.

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

حکایت ما جاودانه شود


این دست‌ها را در دوسالانه‌ی مجسمه دیدم. دوست داشتم بنشینم آن جا و تماشایشان کنم. به هم شبیه اند و با هم خیلی فرق دارند. هر کدامشان هزار کار کرده‌اند. هر کدامشان قصه‌هایی دارند.
اسمش بود «تنها دست است که می‌ماند». متاسفانه سازنده را یادم نیست. البته عکس هم نباید می‌گرفتیم و من گمانم کار ضدفرهنگی کردم.
توضیح: بلوکی بود که موزاییک‌های هم‌اندازه داشت. هر کدام عکسی از کسی بود که دستش توی قالب گچ بود و رویش قالب همان دست. از عکس معلوم هست اصلا؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

به یاد یاری

تنها راه ارتباطی من با بعضی از دوستانم -کسانی که زمانی نزدیک بوده‌ایم و هنوز دوستشان دارم- این است که یادشان می‌افتم و بهشان فکر می‌کنم. این قدر که فراموش می‌کنم مدت‌هاست ندیده‌امشان. نه این که همه‌شان دور باشند. بعضی‌هاشان در همین تهران شلوغند.

۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه

پیرمردهای دوست‌داشتنی

فکر می‌کنید اگر ابراهیم گلستان یا نجف دریابندری وبلاگ می‌نوشتند، هر کدام چه جور وبلاگی داشتند.

۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

خیلی معمولی

یکی دو روز پیش از زور تنهایی و بی‌حوصلگی رفتیم باغ نیاوران. ساختمانی (عمارت اسم بزرگی است برای آن بنای کوچک) هست به اسم کوشک احمدشاهی. ما فقط این جا را دیدیم. اواخر قاجار ساخته‌اندش. ظاهرا بعدها محمدرضا پهلوی تغییراتی در آن داده و پسرش رضا آن جا بوده است.
اتاقی بود طبقه‌ی پایین که نوشته بود اتاق رضا است. فرق چندانی با اتاق بچه‌های شهرمان نداشت. همان وسایلی که معمولا بچه‌ها در اتاقشان دارند و همان دکور. تقریبا فقط فرش کف اتاق نفیس‌تر از موکت و فرش اتاق بچه‌ها بود. البته پدر و مادرهای حالا معمولا این قدر سلیقه دارند که در اتاق بچه مبل نگذارند.
اتاق دیگری هم بود که یک جور اتاق غذاخوری حساب می‌شد. باز هم بسیار معمولی‌تر از چیزی که تصورش کنید. همین مبل و کریستا‌ل‌هایی که در اغلب خانه‌ها پیدا می‌شود.
یک بار دیگر هم این حس را داشتم. یکی دو سال پیش اولین بار که رفتم سعدآباد. تنها بودم و برای خودم راه می‌رفتم؛ در فضای باز. از جلوی این ساختمان‌هایی که اسمشان کاخ بود می‌گذشتم. تمام مدت این احساس را داشتم که ای بابا! همش همین. اگر از سر زعفرانیه تا سعدآباد را پیاده بروید، ده تا مجلل‌تر و شیک‌تر از آن ساختمان‌ها را می‌بینید.
خلاصه که یا تعریف تجمل و رفاه خیلی عوض شده یا آن وقتی که کتاب‌های تاریخ ما را می‌نوشته‌اند، حسابی جوگیر بوده‌اند.
پ.ن: کوشک احمدشاهی یک ساختمان دو طبقه‌ی نسبتا کوچک است. از بیرون به نظر می‌رسد جالب‌ترین جای آن طبقه‌ی بالا باشد. بالکن با ستون‌های آجری و پنجره‌های قدی. دقیقا همین جا را شما نمی‌توانید ببینید. فقط طبقه‌ی اول آن برای تماشا باز است.

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

قصه‌هایی برای یک روز برفی


یک روز قشنگ بارانی پنج داستان نسبتا کوتاه است از اریک امانوئل اشمیت. شخصیت اصلی همه‌ی داستان‌ها زن است. زن‌های تقریبا میان‌سال و اغلب تنها. نگرانی‌ها و فکرهاشان خیلی قابل درک و فهمیدنی بود. برایم عجیب بود که مردی توانسته بود این قدر به درون زن‌ها نزدیک شود و از احساساتشان و تغییراتشان داستان‌هایی این قدر درست و دقیق و خوب بنویسد. در همه‌ی قصه‌ها هم یک جور نگاه خوش‌بینی بود ولی اصلا آزاردهنده نبود. من از آخرین قصه که گمانم اسمش «بهترین کتاب دنیا» بود بیش‌تر از بقیه خوشم آمد.
ترجمه چیزی در حد داغون بود. جاهایی لحن گفت‌وگوها رسمی بود و لحن داستان خودمانی. حتی غلط املایی ناجور داشت. موقع خواندن خودتان باید ویرایشش کنید.
کتاب دستم نیست که مشخصاتش را بنویسم. طبیعتا عکس را قبل از هدیه دادن گرفته‌ام.

۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه

شاهکارِ حسین همدانیان

ای دریغا که ندانسته گرفتار شدم

اول عیش و خوشی نزد تو من خار شدم

وای وای زار شدم

وای گرفتار شدم

بابا کرم، بیا برم

تقدیم به همه‌ی رفقای جوانی و علافی و زرد پنیری!

از نتایج گشت و گذار و کشف در آلبوم «پنجاه سال موسیقی ایران»

۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

گفتا تو از کجایی


انگار همه‌ی ما پلنگیم و عاشق ماه. هر شب سر می‌چرخانیم تا پیدایش کنیم و تماشایش کنیم. تا دلمان را بلرزاند. تا حالمان بهتر یا بدتر شود.
این ماه امشب است.