۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

ارشاد می‌شویم

دم غروب من و دوستی در کافه‌ی باغ موزه نشسته بودیم. داشتیم از باد ملایم و خورشید نسبتا مهربان غروب شهریور و هم‌صحبتی هم لذت می‌بردیم. میز روبه‌روی ما چهار پنج خانمِ حدود پنجاه ساله‌ی به نسبت شیک‌پوش نشسته بودند و گپ می‌زدند. دو تاشان سیگاری روشن کرده بودند. یکی از خانم‌ها روسریش شل بود و حین صحبت و سیگار، کم‌کم افتاد دور گردنش. یک دقیقه یا چیزی همین حدود گذشت. پسر جوان و باریکی (چه چیزی معادل گارسون می‌‌شود گذاشت؟) آمد نزدیک میز. خیلی شرمنده ببخشیدی گفت و صدای نامفهموم و آرامی از خودش درآورد و با دستش اشاره‌ی کوچکی به روسری خانم کرد. خانم روسریش را کشید روی سرش و به حد حجاب اسلامی رساند.

در این ماجرا همه‌ی طرف‌های درگیر معذب و ناراحت و شرمنده بودند. من و دوستم که ناخواسته دیدیم. پسر جوان که مجبور بود به اقتضای حرفه‌اش تذکر بدهد. و البته خانم میان‌سال که هم صحبتش قطع شده بود و حال و هواش عوض شده بود و هم در نگاهش می‌شد فهمید از این که باعث دردسر پسرک شده ناراحت است.

۳ نظر:

فلاوین گفت...

salam
man ham hastam!

rahi گفت...

salam
mishavad, yani farancavi ha kardand o shod, be pesar e javan migooyand "garçon", rabti ham be laghari ya kar kardan dar restaurent nadarad.
hala shoma chera moazab o narahat shodid dige?

N گفت...

این آخرین روزایی که من خونه ام و می تونم هی وبلاگ بخونم هیشکی نمی نویسه