دلم برای مهمانیهای بزرگ خانوادگی تنگ شده. همانهایی که معمولا ناهار ظهر جمعه است و همیشه آفتاب خانه را پر کرده. قبل از سفره هر کسی توی آشپزخانه کاری میکند. یکی کاهو و کلم سالاد را خرد میکند. یکی سبزیها را توی آبکش میریزد. یکی سر دبههای ترشی ایستاده و دنبال پیاله میگردد. یکی آدمها را برای قاشق و چنگال سرشماری میکند. یکی برای روی برنج روغن داغ میکند. بوی زعفران و برنج دمکشیده خانه را پر کرده. همه دارند با هم حرف میزنند. صدای به هم خوردن بشقاب و لیوانها با صدای حرف زدن آدمها قاطی شده. میتوانی همین طور بیهدف سرت را به هر طرف بچرخانی و تماشا کنی.
دلم یک چنین مهمانیای میخواهد.
دلم یک چنین مهمانیای میخواهد.
۲ نظر:
salam!vaghan manam havase in joor mehmoonia ro daram vali in dore zamone dige kam pish miad!rasti shoma yahoo360 join nistin?age hastin linketono baram email konin
babakvg@yahoo.com
blogeton ham kheyli khobe:)
من حس می کنم اثر چندانی از چیزایی که تو اون فرهنگ گرم کننده بود، باقی نمونده. گاهگاهی هم که که فضایی این چنینی هست، روی یه سری موج های حسی مزخرف سواره. گرمای چندانی در اعماق سفره های این چنینی نیست و این گاهی بسیار دلتنگ کننده است...
ارسال یک نظر