۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

هوایی ام


دلم می‌خواهد لب ساحلی که سنگ‌هاش این قدر تمیز و این قدر واضح توی نور می‌درخشند، نشسته باشم.

تقریبا هر شب خواب سفر می‌بینم و صبح چشمم را به روی همین پرده و سقف باز می‌کنم. انگار به امید همین خواب و خیال‌ها زنده ام.

این روزها احوال آدمی را دارم که آب توی مشتش دارد. آب همین طور قطره قطره می‌چکد و او نمی‌داند که باید با آن یک مشت آب چه کند و اضطراب تمام شدنش را دارد.

هیچ نظری موجود نیست: