Doubt
۱۳۸۸ دی ۵, شنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه
راجعون
۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
مهمانهای یخچال
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
بشین رو کاناپه
کتاب روال مشخصی ندارد که چه طور پیش برود. نویسنده در ذهنش با ما حرف میزند. در قطار است و ما توی سرش هستیم، در اتاق هتلش دراز کشیده و ما توی سرش هستیم. گاهی میآییم بیرون و یکی دو اتفاق کوچک میافتد و باز برمیگردیم توی کلهی خانم و از آنجا دنیا را تماشا میکنیم. از یک جایی انگار به بودن در ذهن نویسنده عادت میکنی و دیگر خیلی هم دلت نمیخواهد به دنیای بیرون بیایی. بودن در ذهن نویسنده خوشایند میشود.
من کتاب را بیش از شش ماه پیش از روی پیشخوان نشر چشمه برداشتم. همان موقع یکی دو بار تلاشی کردم که بخوانمش. در حد شروع ماند. زیادی احساساتی بود برای من. دو سه هفته پیش که مسافر بودم برداشتمش. توی قطار دستم گرفتم و همین طور که قطار تلق و تولوق میکرد شروع کردم خواندن. انگار ریتم کتاب با تلق و تولوق قطار خیلی جور بود. کتاب دستم بود و همین طور که از پشت شیشههای کلفت و رنگی قطار گاهی بیرون را تماشا میکردم با نویسنده که او هم مسافر قطار بود همراه شدم و خواندمش. نمیدانم مترجم متن را از فرانسه ترجمه کرده یا انگلیسی. به گمانم خوب ترجمه نکرده است. جاهایی به طور واضح میتوانست چیز بهتری بگذارد یا ساخت جمله را عوض کند و خواننده را راحتتر پیش ببرد. ولی در کل بد یا آزاردهنده هم نیست. به چشم من طرح جلد کتاب دوستداشتنی و همراه کتاب بود. ابهام و مهآلودگی فضای روی جلد شبیه روایت کتاب بود. انگار نشسته باشی در قطاری که حرکت میکند، یا در کافهای پشت پنجرهای که آن طرفش بارانی است و بیرون را تماشا کنی. انگار همه چیز سایهای مبهم است.
کاناپهی قرمز
میشل لبر
ترجمهی عباس پژمان
نشرچمشه- چاپ اول- زمستان هشتاد و هفت
۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه
لابد در ستایش نوشتن
ما مینوشتیم تا واقعیتی را که به نظر میآمد در حال فرو رفتن و غرقشدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است در حافظههامان زنده نگه داریم.
ادبیات و حافظه
روح پراگ
ایوان کلیما
بنویسیم. همهمان بنویسیم.
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
کوتاه
۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه
موهایش در باد*
این تصویر امروز یادم آمد که داشتم برای لحاف مخمل دستدوز مادرم ملافهی جدید میدوختم. مخمل قهوهایش مرا خاطره به خاطره برد تا آن مخمل زرشکی. به نظرم رسید دو سال پیش لابد به دلیل همین تصویر دلنشین و کمیاب گوشهی ذهن بوده که تا آن شلوار مخمل زرشکی خوشگل را توی مغازه دیدم بیخیال گشادی و بلندیش سریع خریدمش.
* این اسم سرخپوستی را الان برای خودِ آن سالهام پیدا کردم.
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
وقت بد مصائب
«رفتم
به آشپزخانه که برای خودم چای بریزم
برای چه منظور
که مثلا مرگ را فراموش کنم»
همین طور ماندم. چه طور چیزی ممکن است این قدر ساده باشد و این قدر حقیقت در خود داشته باشد. دوباره خواندم و بغض کردم. آقای نشر چشمه داشت نگاه میکرد. نمیشد اشک ریخت. صفحهی دیگری را باز کردم که مثلا یعنی دارم میخوانم. نمی خواندم. فقط نگاه میکردم. آقای نشر چشمه حواسش رفت پی باقی قفسهها و مشتریها. من راحتتر شدم کمی. بغضم را آرام ول کردم. اشکی حاصل نشد از بغض. نفس عمیقی آمد. فکر کردم چند بار من همین کار را کردهام، به شکلهای مختلف یا اصلا دقیقا به همین شکل. رفتهام توی آشپزخانه و برای خودم چایی نسکافهای میوهای چیزی فراهم کردهام که فقط حواسم را از این موضوع واقعی پرت کنم. تا بتوانم نفس بکشم. راحت نفس بکشم.
آهای احمدرضای احمدی، از آن تو بیا بیرون. مرگ همیشه و به خصوص این روزها به اندازهی بیش از کافی یادمان هست. بیا بیرون و یک کم زندگی را یادمان بیاور.
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
خاطرهی قهوهای
۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه
۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه
در راه تلفریک
پ.ن: عکس را در راه برگشت از توی کابین گرفتهام.
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
ایالت داکوتای شمالی
شاید امشب به تکتم زنگ بزنم. بهش بگویم نرود فارگو. بگویم فارگو نصف سال سرد سرد است. در فارگو در هر کیلومترمربع کمتر از یک آدم وجود دارد. در فارگو نمیتواند مهمانی بدهد و ما را دعوت کند ترش کباب و کوکوسبزی و برنج چرب و چیلی بخوریم و تا صبح هی بازیهای مسخره بکنیم.
۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه
فرق میکند سال با سال
۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه
میزبانهای نمونه
۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
قصهی ظهر جمعه
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
سلام گلابی
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
از کی مجاز ایم به بچه ریا را بیاموزیم؟
۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
با لبخند مشکلات خود را حل کنید
۱۳۸۸ شهریور ۳, سهشنبه
. . .
لابد روزی یکی از همین نسل یا آیندگان چیزی شبیه این برای تنهای حاضر در دادگاه سعید حجاریان، بهزاد نبوی، عبدالله رمضانزاده، مصطفی تاجزاده و دیگران خواهد نوشت. لابد کسی خواهد نوشت من صورتهای این بزرگواران را همچون نشانی برای آزادیخواهی و عدالتطلبی طولانی ملتی دردمند میبینم.
روزگار باقی است آقایان. روزگار باقی است.
۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه
تأملات نیمهشبانه
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه
زنده بودن که خود منازعه است
شاخهها برگ و باری ندارد
زود برگرد در انتظارت
لحظههامان قراری ندارد
قحطی مرد افتاده این جان
اسبهامان سواری ندارد
من بر آن ام پس از لحظهای خواب
سکهها اعتباری ندارد
۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سهشنبه
آی آدمها
۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه
قانون اساسی؟
هیچکس را نمیتوان دستگیر کرد مگر به حکم و ترتیبی که قانون معین میکند. در صورت بازداشت، موضوع اتهام باید با ذکر دلایل بلافاصله کتباً به متهم ابلاغ و تفهیم شود و حداکثر ظرف مدت بیست و چهار ساعت پرونده مقدماتی به مراجع صالحه قضایی ارسال و مقدمات محاکمه، در اسرع وقت فراهم گردد. مختلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود.
اصل سی و هشت- منع شکنجههرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است. اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند، مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است.
متخلف از این اصل طبق قانون مجازات میشود.
۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه
نیمهای که بهتر است پنهان بماند
هنوز قم بودیم که یک روز از طرف بنیاد شهید یک ارزیاب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را برمیداشتند. یکییکی این کاسه بشقابها را برمیداشتند، میگفتند مستهلک ده تومان؛ یخچال هزار تومان. ضبطی داشتیم که حمید خریده بود و در بمباران از وسط نصف شده بود. آن را ورانداز کردند، گفتند «بیمصرف، صد تومان.» آن شب من و خانم همت تا صبح گریه کردیم. فکر کردیم «راستی! آنهایی که از بیرون نگاه میکنند همین قدر از ما میبینند و ما را همین طور میبینند؟ ارزش این زندگی مشترک همین قدر بود که اینها در عرض نیم ساعت قیمت زدند به آن و رفتند؟»
نیمهی پنهان ماه سه، حمید باکری به روایت همسر شهید
حبیبه جعفریان؛ انتشارات روایت فتح؛ چاپ اول 1379
۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه
آهای! ببینمت
۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه
۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه
.
کی دوباره زندگی طبیعی شروع میشود. کی میشود برای پایان این چیزها نقطهای گذاشت و رفت سر خط. نکند همین جور بماند.
۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه
دم آقای اصغر فرهادی گرم
۱۳۸۸ تیر ۹, سهشنبه
پیدا کنیدش دوباره
۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه
از احوال ما اگر خواسته باشید
امروز هم بعد از همهی این چیزها که انگار تمام نمیشود، باز من مسکن میخواهم. چیزی که بعد از دو سه روز گیجی مرا کمی سر پا نگه دارد. می خواهم بروم توی آشپزخانه و تمام ظرفهای این سه روز را بشورم. اجاق گاز را تمیز کنم. سنگهای کف را برق بیندازم. بعدش شاید بروم کوچه برلن و بین پارچهها و دامن و شلوارکهای تابستانی و شالها و روسریهای رنگ و وارنگ و صدای زنهایی که دارند برای مادرهاشان هدیه میخرند، خودم را غرق کنم. شاید زنگ بزنم به آن دوست پایهی خرید و با هم برویم شوش و من بشقاب و کاسهی بلور رنگی بخرم.
بالاخره باید زندگی کرد. باید از روزهای بد گذشت.
۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه
گریهمون هیچ، خندهمون هیچ؟
ظاهرا شهر جای ما نبود. شهر جای ما نشد. شهر جای ما نیست. بگردیم برای خودمان جای تازهای پیدا کنیم. شهری که بتوانیم درش دلخوش زندگی کنیم.
انگار در افسانهها تاریکی روسیاه میشود. در عالم واقع تاریکی حتی میتواند دوباره حاکم شود.
۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه
۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه
اندر امیدواری
دلم میخواد رئیس دولتمان عوض شود. بزرگتر شود. ما را هم بزرگتر ببیند.
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
. . .
۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه
در دل معرکه
اشغال؛ تصویر سیزدهم
روایت چهل و پنج روز مقاومت در خرمشهر
محمدرضا ابوالحسنی- انتشارات روایت فتح- چاپ اول 1382
*
کتاب، همان طور که از اسمش پیداست، روایت مقاومت چهل و پنج روزهی خرمشهر است. از زمانی که حملهی اصلی شروع شده تا اشغال کامل. نویسنده تلاش کرده روایت تا حد ممکن مستند و نزدیک باشد. مادهی اولیه، نوشتههای چند نفر از رزمندههای همان روزها است که اغلب ساکن خرمشهر بودهاند. برای من خواندن کتاب مثل دیدن فیلم مستندی بود از آن روزها، با این تفاوت که گاه کلمات چون مثل دوربین عجله ندارند کمی به آدمها نزدیکتر میشوند یا روی یک نفر چند لحظه مکث میکنند. راستش کتاب را حدود پنج سال پیش خواندم و بسیار دوستش داشتم. دیشب هم که برداشتم برای معرفی نگاهی کنمش دوباره خواندمش و باز هم بسیار خوب بود به نظرم؛ از جهت سادگی و روانی جملهها و بیطرفی شدید نویسنده و تلاشش برای این که فقط راوی باشد؛ از جهت کات مناسب فصلها و خیلی چیزهای کوچک دیگر. مثلا آن نقشهی ساده و مفیدی که آخر کتاب بود تا خواننده بفهمد وقتی میخواند خرمشهر و گمرک و پل و جادهی اهواز، هر کدام یعنی چی.
این کتاب از سری «روایت نزدیک» انتشارات روایت فتح است که من چند عنوان دیگر آن را هم دیدهام. در مقدمهی کتاب آمده که این سری قصد دارد کاری کند تا «به آن چیزی که روایت می کند نزدیک باشد. در دل معرکه باشد و کاری کند هر کس آن را بخواند، احساس کند خودش هم دست کم لحظهای در دل معرکه بوده است.»
۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه
مثال ایوم قدیم
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
شما کی هستین؟
من از کل نمایشنامه خوشم آمد. با خودش همراهت میکرد. جاهایی از گفتوگوها به نظرم عالی بود. ترجمه هم روان و خوشخوان بود.
این کتاب مال مجموعهی «دور تا دور دنیا - نمایشنامه» است.
مهمان ناخوانده - اریک مانوئل اشمیت - ترجمهی تینوش نظمجو - نشر نی - چاپ اول 1387- قیمت 2000 تومان
پ.ن: من اولی که کتاب را خریدم و حتی بعد از سه چهار بار نگاه کردن به جلد، متوجه طرح جلد کتاب نشدم. دو سه روز بعد گذاشته بودمش روی میز و از بالا نگاهش میکردم که یک دفعه دیدم انگار کسی دارد نگاهم میکند.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه
ملت تو ما شدیم کورش والا
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه
روز ـ داخلی
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه
سیر باید خورد
۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه
لایعقل و ترد و سست
۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه
بگو چیز؛ سه دو یک
Seize the Day
Saul Bellow
۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سهشنبه
ز جان گذر؟
گمانم نصف زمان پرواز گذشته بود که دیگر خبری از خورشید نبود. هر چه بیرون را نگاه میکردم فقط ابر بود. جاهایی از توی ابرهای رقیقی رد شدیم. تماشا میکردم و خیال میبافتم. بعد ابرها ضخیمتر و غلیظتر شدند انگار. چگالیشان با هوای کنارشان فرق داشت. هواپیما از توی اینها که رد میشد، میلرزید. اول یک بار چند ثانیهای لرزید. آرام شد و باز دوباره. من بیرون را نگاه میکردم و زیر پامان را. پایین کوههای برفگرفتهای بود و ابر خاکستری کلفتی دورمان. دوباره رفت توی یکی از این ابرها و شروع کرد لرزیدن شدید. توی هواپیما همه ساکت شده بودند، حتی آن دو بچهی بیخیال. ما دست هم را از قبل گرفته بودیم. من کوهها و برفهای رویشان را تماشا میکردم و در یکی دو ثانیه دنیایی تصویر سرم را پر کرد. خودمان را میدیدم که دستهامان از هم جدا شده و هر کدام تکه پاره طرفی روی برفها افتادهایم. تکههای هواپیما که آتش گرفته بود و سقوط میکرد. آدمهایی که لای جنازههای سوخته و تکه پارهی ما میگشتند. مادر و پدرم که سفرهشان را توی هال پهن کرده بودند و پیالههای ماست را گذاشته بودند سر سفره. بابام که نانش را قاشق میکرد و میزد توی پیاله و ساعتش را نگاه میکرد که چرا ما نرسیدهایم. اخبار ساعت هفت شب که داشت خبر سقوط را پخش میکرد و میگفت «بالگردها برای پیدا کردن اجساد در محل حاضر هستند.»
همان موقع دستم را کمی فشار داد. پرسید اگر الان بمیریم میترسی. میترسیدم. نمیدانم چرا ولی میترسیدم.
۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه
میگذرد کاروان
مشهد که بودیم، رفتیم بهشت رضا. هر سال میرویم. برایمان مثل دید و بازدید عید است. پسرش بیست ساله بوده که رفته جبهه، من هنوز دست چپ و راستم را نمیشناختهام. سه ماه بعد در جنگ کشته شده، شهید شده. خودش و همسرش، پدر و مادر جوانِرفته، هر هفته میروند سر مزار پسرشان فاتحه میخوانند.
دو سال قبل در بهشت رضا مزار شهدا را دستکاری کردهاند. مدل سنگ قبرها را عوض کردهاند. قبلا خیلی از پدر و مادرها روی قبر شهیدشان عکسی از او گذاشته بودند. عکسها را کندهاند و بردهاند، سر قبرها عکسی در کار نیست. پدرها، مادرها، همسرها رفتهاند با بنیاد شهید دعوا کردهاند. آنجا تحصن کردهاند. دوست دارند وقتی سر خاک عزیزشان مینشینند و فاتحه میخوانند، وقتی دردِدل میکنند، عکسش آنجا باشد و ببینندش. اما آخر هم بنیاد شهید اجازه نداده – بله. اجازه نداده – عکس بگذارند.
امسال پدرش، پدر جوانِ رفته، نگرانی تازهای داشت. شنیده گورستانهای معمولی را بعد از حدود سی سال میتوانند خراب کنند. برای مردههای جدید قبر درست کنند یا هر کار دیگری. نگران بود که با مزار شهدا چه میکنند. پرسید «اینها را هم بعد از سی سال مثل قبرستانهای معمولی خراب میکنند؟». نگاهش نگران بود و ناباور. تنها اثر قابل دیدنِ پسر بیست سالهش را نگاه میکرد و میپرسید.
۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه
تأملات پس از انباشتگی
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
در دل من چیزی است
۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه
تحویل شد
۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه
نو
سال نو به همهتان مبارک. کاش سال نو برای همهمان روزگار مهربانتر و حال بهتر بیاورد.
۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
تلخ
حالا من این جا نشستهام. نگران ام. خیلی زیاد. بیخبر ام. نمیدانم که دارند دعوا میکنند. کتک خورده یا چه. حتی جرات ندارم زنگ بزنم. شاید که با تلفن من همه چیز بدتر شود.
۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سهشنبه
خانهتکانی به مثابهی یک آزمون خودشناسی
۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه
آدمی، آه و دمی*
*مادرم همیشه در توصیف ناپایداری آدم در این دنیا میگوید.
۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سهشنبه
آدم است دیگر
کارتون رویایی بچگی من پت و مت بود. شگفتزده از این که دستشان را دراز می کنند و هر چیزی که دلشان بخواهد درمیآورند و عصبانی از این که چرا قدر آن گنجینهی جادویی ابزارشان را نمیدانند و خل و چل بازی درمیآورند، تماشا میکردمش.
۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه
در مراجعه است
۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه
چی میل دارین؟
این را با مشهدیهای مختلفی چک کردهام و همه سر این ماجرا همنظر بودهاند.
۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه
روزی که ماند در یاد
پ.ن: عکس را از همکارِ آن آقا گرفتم. فکر کنم باباش بود.
۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه
گذشتهها گذشته؟
۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه
۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه
با خودت چه میگویی خاتم من؟
۱۳۸۷ بهمن ۸, سهشنبه
The story has been told before
Jeremy: When I was little me mum used to take me to the park on weekends. She said if I ever got lost, I had to stay in one place so that she'd find me.
Elizabeth: Does that work?
Jeremy: Not really. She got lost once looking for me.
۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه
شاید که آفتاب تموز
۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه
از ماه لکهای بر پنجره مانده است
حالا این چیزها را بی خیال. آشپزخانه پنجرهی شرقی و شمالی دارد. شمالی که هیچ. خورشید و ماهی ازش پیدا نیست. در عوض تا دلت بخواهد خرمالوهای درختهای همسایهها، که نمیدانم چرا نمیچینندشان، پیداست. اما این پنجرهی شرقی خوب چیزی است. این پنجره یکی از اضلاع کنج استراتژیک آشپزخانه است. یعنی کنجی که گاز و سینک ظرفشویی و چایساز آن جا است. شیشهی پایینی پنجره طرحدار (مشجر؟) است. شیشهی بالایی که شاید چهل سانت بیشتر نیست، ساده است. میشود ازش آسمان را دید زد. ابرها را تماشا کرد. میشود ماه را پیدا کرد. همین میشود که گاهی شبها وقتی پای گاز ایستادهام و پیاز داغ میگیرم یا گوشت قلقلیها را توی روغن میچرخانم یک آن سرم را میبرم بالا و ماه را که همان طرفهاست تماشا میکنم. یا وقتی که اسکاچ به دست و دستکش در دست دارم ظرفها را کفی میکنم، سرم را برمیگردانم، دستهام را طوری میگیرم که کفها نریزد کف آشپزخانه، سرم را آن قدر این طرف و آن طرف میکنم تا ماه را پیدا کنم و ببینمش که هلال است یا کامل و ناگهان دلم باز شود. انگار نه انگار که تا قبل از آن هزار فکر و خیال در سرم میگشته یا آواز غمگینی میخواندهام. یک دفعه میبینم که دارم لبخند میزنم. به رنگش دلم را خوش کردهام و زیباییش که هر شبی یک جور است. بعد دوباره دستها روی ظرفهای چرب میچرخند.
پ.ن: عنوان بخشی از یک شعر گروس عبدالملکیان است.