۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

روزی که ماند در یاد


توی بازار کرمانشاه راه می‌رفتیم؛ یکی از روزهای اوایل مهر. آسمانشان واقعا آبی بود و هوا آفتابی و ملایم. آن جایی که ما بودیم، مغازه‌ها اغلب کوچک و بی‌زرق و برق بودند. بقالی و عطاری و بیش‌تر میوه‌فروشی. میوه‌فروشی‌های هوس‌انگیز. من کوله‌پشتی به پشت و همسر دست در جیب کنار هم راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و تماشا می کردیم. روزهای قبلش احوال چندان خوشی نداشتیم. گمانم کم‌کم داشتیم بهتر می‌شدیم. رنگ‌ها را تماشا می‌کردیم. صداها و لهجه‌ها را گوش می‌کردیم و سرخوش بودیم. چشمم افتاد به یک طبق گلابی. گلابی‌های رسیده‌ی زرد با برِ رویِ سرخ. انگار خجالت‌زده از این که همه دارند تماشا می‌کنندشان. چشمم ماند روی گلابی‌ها. به مهربان همسر گفتم بیا گلابی بخریم. به آقای جوان فروشنده گفتیم که یک کم گلابی می‌خواهیم. گمانم یک کیلو کشید و داد دستمان. اصلا طاقت نداشتم که بگذارمشان توی کوله‌پشتی تا برسیم هتل. از آقا پرسیدیم می‌شود برامان بشوردشان. شست و ریخت توی کیسه‌ی پلاستیکی. راه افتادیم و درجا نفری یکی برداشتیم و گاز زدیم. مزه‌ی بهشت می‌داد. آب گلابی‌ها می‌ریخت روی چانه‌مان. مراقب بودیم پایین‌تر نرود. از هر کدام یک دم و چند تایی هسته ماند. دوباره جلوی نخود و لوبیافروشی‌ها هوس گلابی کردیم. باز نفری یکی دستمان گرفتیم. بی‌خیال خوردیم و راه رفتیم و زنده شدیم.
پ.ن: عکس را از هم‌کارِ آن آقا گرفتم. فکر کنم باباش بود.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

قسمت سیرابی و کله فروشی هاش نرفتید؟
تاریکه بازار چی؟
بوی سقز کردی رو نشنیدی؟ طعم تلخش رو چی؟ ونشک نخوردی؟
خوبه کرمانشاه زنده‌تان می‌کنه!
شهر ماست دیگر! حالا اگر چندین چند سال دور باشیم ازش!منم دلم تنگ شد!

sdrsd گفت...

آبِ خیالِ گلابی‌ها ریخت روی چانه مان!

ناشناس گفت...

بعضی وقتا این عکسای به ظاهر ساده عجب خاطره انگیزه. می دونم واسه شما هم همینجوری بوده این عکس!