۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

عصر جمعه


وقتی این نیمکت را دیدم، همین طوری بود؛ خالی. انگار منتظر که کسی با دست برش بکشد و لحظه‌ای بنشیند.

۳ نظر:

ایثار گفت...

دیگه خالی نیست. چند ساعتی روش نشستم. ممنون به خاطر این صندلی خالی در این کنج دوست‌داشتنی.

ناشناس گفت...

این جا هحتمالا پارک کوروش نیست؟

zahra گفت...

زماني که جوان تر بوديم يکي مان اينجا مي نشست و آن يکي روي پايش دراز مي کشيد. يکي از ان مجسمه هاي نصفه نيمه هم جلوي رومان بود . مردم بر مي گشتند به بهانه دوباره نگاه کردن ان کله نصفه نيمه، ما را لحظه اي ديد بزنند و احتمالا ته دلشان يا زير لبشان گاهي هم جوري که ما بشنويم تکه اي بارمان کنند . ما ولي خوش و خرم زل مي زديم توي چشم هم و نگاههامان مي خنديد. البته اگر اين نيمکت يکي از نيمکت هاي پارک ملت باشد!