مشهد که بودیم، رفتیم بهشت رضا. هر سال میرویم. برایمان مثل دید و بازدید عید است. پسرش بیست ساله بوده که رفته جبهه، من هنوز دست چپ و راستم را نمیشناختهام. سه ماه بعد در جنگ کشته شده، شهید شده. خودش و همسرش، پدر و مادر جوانِرفته، هر هفته میروند سر مزار پسرشان فاتحه میخوانند.
دو سال قبل در بهشت رضا مزار شهدا را دستکاری کردهاند. مدل سنگ قبرها را عوض کردهاند. قبلا خیلی از پدر و مادرها روی قبر شهیدشان عکسی از او گذاشته بودند. عکسها را کندهاند و بردهاند، سر قبرها عکسی در کار نیست. پدرها، مادرها، همسرها رفتهاند با بنیاد شهید دعوا کردهاند. آنجا تحصن کردهاند. دوست دارند وقتی سر خاک عزیزشان مینشینند و فاتحه میخوانند، وقتی دردِدل میکنند، عکسش آنجا باشد و ببینندش. اما آخر هم بنیاد شهید اجازه نداده – بله. اجازه نداده – عکس بگذارند.
امسال پدرش، پدر جوانِ رفته، نگرانی تازهای داشت. شنیده گورستانهای معمولی را بعد از حدود سی سال میتوانند خراب کنند. برای مردههای جدید قبر درست کنند یا هر کار دیگری. نگران بود که با مزار شهدا چه میکنند. پرسید «اینها را هم بعد از سی سال مثل قبرستانهای معمولی خراب میکنند؟». نگاهش نگران بود و ناباور. تنها اثر قابل دیدنِ پسر بیست سالهش را نگاه میکرد و میپرسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر