۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

از احوال ما اگر خواسته باشید

شنبه چهار تیر 84 بود. تمام دو سه هفته‌ی قبل را صرف این کرده بودم که ملت را قانع کنم بروند رأی بدهند. به هر که دلشان می‌خواهد. تمام هفته‌ی قبلش را با هر کسی در خیابان و سرکار و فامیل حرف زده بودم که بگویم هاشمی با همه‌ی بدی‌هاش شاید کم‌خطرتر باشد برای این روزهامان. هفته‌ی قبلش هر چه سیاست‌مدار و استاد دانشگاه و هنرمند و کوفت و زهرمار بود در این مملکت از هاشمی حمایت کرده بود. توی میدان‌های شهر با آدم‌های غریبه حرف زده بودم. کاری که هیچ وقت نکرده بودم. بغض‌هاشان را دیده بودم. کینه‌های شدیدشان را شنیده بودم. روز جمعه‌ش با دلی واقعا پردرد رفته بودم پای صندوق و اسم اکبر هاشمی را روی برگه‌ نوشته بودم. بعد صبح شنبه شده بود و تلویزیون اعلام کرد که محمود احمدی‌نژاد با نمی‌دانم چند میلیون رأی شده است رئیس‌جمهور ایران. نتوانستم بروم سر کار. در خانه نشستم. نمی‌دانستم چه کنم ولی می‌فهمیدم که انگار نمی‌خواهم با این واقعیت کنار بیایم. دلم مسکنی چیزی می‌خواست که کمکش کند از فکر دور شود. کمکش کند نبیند چیزی را که شده. رفتم سراغ چرخ خیاطی. آوردمش توی هال پای پنجره. چرخ خیاطی شیری رنگ را گذاشتم روی قالی لاکی که آفتاب تابستانی حسابی روشنش کرده بود. پارچه‌ی آبی روتختی را آوردم و نشستم به اندازه گرفتن با متر و علامت زدن با خودکار و بریدن با قیچی. یکی دو بار تشک تخت را اندازه گرفتم و لبه‌های تخت را تا روی زمین. بعد بالش‌ها را اندازه زدم. پارچه را هی سر و ته کردم که تا جای ممکن هیچ کدامشان درز اضافه نداشته باشند. آخرش بریدم و نشستم به دوختن. روتختی تمام شد وانداختمش روی تخت. روبالشی‌ها را کشیدم روی بالش‌ها. مرتب گذاشتمشان بالای تخت کنار هم. ملافه‌هامان را تا کردم و گذاشتم پایین پای هرکداممان. تا سرقیچی‌ها و خرده‌نخ‌ها را از روی قالی جمع کنم و چرخ خیاطی را برگردانم سرجاش، عصر شده بود و باید برای شام شب فکری می‌کردم. این طوری شد که آن روز تمام شد. من به چیزی جز همان چیزهای معمول زندگی فکر نکردم. توانستم برای فرداش و روزهای بعدترش تاب بیاورم و بگذرانم آن روز را.
امروز هم بعد از همه‌ی این چیزها که انگار تمام نمی‌شود، باز من مسکن می‌خواهم. چیزی که بعد از دو سه روز گیجی مرا کمی سر پا نگه دارد. می خواهم بروم توی آش‌پزخانه و تمام ظرف‌های این سه روز را بشورم. اجاق گاز را تمیز کنم. سنگ‌های کف را برق بیندازم. بعدش شاید بروم کوچه برلن و بین پارچه‌ها و دامن و شلوارک‌های تابستانی و شال‌ها و روسری‌های رنگ و وارنگ و صدای زن‌هایی که دارند برای مادرهاشان هدیه می‌خرند، خودم را غرق کنم. شاید زنگ بزنم به آن دوست پایه‌ی خرید و با هم برویم شوش و من بشقاب و کاسه‌ی بلور رنگی بخرم.
بالاخره باید زندگی کرد. باید از روزهای بد گذشت.

۴ نظر:

mojdeh bahar گفت...

من هم دقيقا همين كارها رو كردم,تمام شلوارهايي كه تو مسافرت خريده بودم اوردم كوتاشون كردم,مانتو هم دوختم و كلي خونه رو مرتب كردم.اين بار فرق داره,نمي تونم تو خونه بمونم,وقتي تو خونه هستم اضطراب پيدا مي كنم.دوست من كوچه برلن و بازار هم هيچ خبري نيست.تو اين شهر گرد مرده پاشيدن!

نجواهای شبانه گفت...

پس چرا هیچ جوری خوب نمیشیم

ناشناس گفت...

سلام خوبی شما؟بابا مردیم از بی خبری..چرا ما رواز احوالتون با خبر نمی کنید؟به آرشیو نخونده روی آوردم!خواهش میکنم..

Unknown گفت...

سلام
شبي كه راي ها رو اعلام كردن تا 6/5 بيدار بودم. تمام آشپزخونه رو سابيدم. شهريار در طول هال راه ميرفت و من تا يه دقيقه مي نشستم يه چيز تازه براي تميز كردن به ذهنم مي رسيد و دوباره برمي گشتم به آشپزخونه. خونه مون تميز بود. ولي دلمون خيلي چرك بود. خيابون از دلمون چرك تر. روزهاي بعد چرك تر هم شد. هر جا دروغ بياد، چرك هم باهاش مي ياد. مثل چشم ها كه وقتي دروغ مي گي كمرنگ و بي فروغ مي شن. شفاف نيستن تو لحظه دروغ گفتن.
مي فهمي كه چي مي گم؟ به مرضيه حسابي سلام برسون. دلم تنگ شد يه دفه براش