در بیروت، روی نیمکتی دم ساحل رو به روشه نشسته بودیم. فکر میکردم روشه آخر جای توریستی توی این شهر باشد. هست و نیست. گمانم مثل پل خواجو توی اصفهان که هر وقت گذرم بهش افتاده پر از اصفهانی و غیر اصفهانی بوده. آدمها عکس میگرفتند. از هم، با هم، از روشه، از دریا، از غروب، من هم نسبتا دزدکی از دیگران. همین طور با دوربینم ورمیرفتم که صدای جرینگ جرینگ ملایمی آمد. گوش کردم و صدا نزدیکتر شد. نگاهش کردم. مردی بود که فلاسکی دستش بود، شاید آب جوش داشت شاید هم قهوه، چند تایی لیوان یک بار مصرف و سه تا فنجان خیلی کوچک بیدسته. پیاله- فنجانها را با شست و دو سه انگشت دیگرش گرفته بود و هی توی هم ولشان میکرد و صدایی جیرینگ دلنشینی ازشان درمیآورد، مثل زنگولهی بزغالهای که چابک این طرف و آن طرف میدود. با چشم دنبالش کردم. نمیدانم چرا ازش قهوه نخریدیم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
باید 5 دلار میدادی اون پایین میرفتی با قایق گشتی میزدی 10 دقیقه.روشا یا ساحل عاشقون بوده ناسلامتی!
با این بلاگ من رفتم به خاطرات 15 سال قبل . سما به لیستم اضافه شدید
ارسال یک نظر