۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

لایعقل و ترد و سست

گمانم ترم سه یا چهار بودیم. خب البته ما هفتاد و ششی‌ها منظورم است که سه چهار نفر بودیم. باقی آن اکیپ هفتاد و پنجی بودند. هر کداممان یکی دو درس داشتیم که بر آن‌ها ظن افتادن می‌بردیم. شب‌ها گاهی با هم جمع می‌شدیم که درس بخوانیم، گاهی از درس خواندن در واحدهای خودمان ناامید شده بودیم، گاهی تا دیروقت دانشگاه مانده بودیم و با کسی در راه‌روی دانشکده یا روی سکوی رو به محوطه کل‌کل کرده بودیم (آن روزها بلد نبودیم کنج‌کاوی یا علاقه‌مان را نشان بدهیم، به خصوص به جنس مخالف. به جاش کل‌کل می‌کردیم.)، خلاصه که هر کدام احوالی داشتیم. شش هفت نفری جمع می‌شدیم توی واحد بزرگ‌تر که مال آن‌ها بود. روسری قرمزی بود که به کله‌ی چراغ مطالعه‌شان می‌بستیم. سرش را می‌دادیم رو به سقف و باقی چراغ‌ها را خاموش می کردیم. کاستی از ابی می‌گذاشتیم. می‌بردیمش سر یک ترانه‌ی خاص و همه با هم می‌چرخیدیم. دست‌هامان توی هوا تکان می‌خورد و خودمان روی زمین به هم می‌خوردیم. می‌خندیدیم و بعضی جاهای ترانه را با هم بلند دم می‌گرفتیم. دوباره امروز که بعد از چند سال اتفاقی آن ترانه را شنیدم، دیدم هیچ تکانم نمی‌دهد. نکند آن روزهای ده سال پیش مست بودیم، بی‌باده.