بی تو دلها شراری ندارد
شاخهها برگ و باری ندارد
زود برگرد در انتظارت
لحظههامان قراری ندارد
قحطی مرد افتاده این جان
اسبهامان سواری ندارد
من بر آن ام پس از لحظهای خواب
سکهها اعتباری ندارد
شاخهها برگ و باری ندارد
زود برگرد در انتظارت
لحظههامان قراری ندارد
قحطی مرد افتاده این جان
اسبهامان سواری ندارد
من بر آن ام پس از لحظهای خواب
سکهها اعتباری ندارد
این غزلی است از فرامرز حجازی که در شب شعر عاشورای سال هفتاد و هفت در دانشگاه صنعتی شریف خوانده است. امروز نوار شب شعر را گوش کردم. فرامرز داشت غزلش را میخواند. دلم هوای بچههای شب شعر را کرد.
۱ نظر:
سلام.مدتهاست که میخوانمت و به گمانم میفهممت !!ولی هیچوقت sendموفق نیست !آمدم که از بخش "پیشنهاد ها"تشکر کنم.عالی است .موفق باشی!
ارسال یک نظر