۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

وقت بد مصائب

پارسال توی نشر چشمه الکی دم قفسه‌ی کتاب‌های شعر ایستاده بودم و نگاهشان می‌کردم. خیلی مشتری شعر نیستم. گاهی می‌خوانم و می‌گذرم. یکی از کتاب‌های احمدرضا احمدی را برداشتم. همین جوری صفحه‌ای را باز کردم که بخوانم. دلم لرزید.

«رفتم
به آش‌پزخانه که برای خودم چای بریزم
برای چه منظور
که مثلا مرگ را فراموش کنم»

همین طور ماندم. چه طور چیزی ممکن است این قدر ساده باشد و این قدر حقیقت در خود داشته باشد. دوباره خواندم و بغض کردم. آقای نشر چشمه داشت نگاه می‌کرد. نمی‌شد اشک ریخت. صفحه‌ی دیگری را باز کردم که مثلا یعنی دارم می‌خوانم. نمی خواندم. فقط نگاه می‌کردم. آقای نشر چشمه حواسش رفت پی باقی قفسه‌ها و مشتری‌ها. من راحت‌تر شدم کمی. بغضم را آرام ول کردم. اشکی حاصل نشد از بغض. نفس عمیقی آمد. فکر کردم چند بار من همین کار را کرده‌ام، به شکل‌های مختلف یا اصلا دقیقا به همین شکل. رفته‌ام توی آش‌پزخانه و برای خودم چایی نسکافه‌ای میوه‌ای چیزی فراهم کرده‌ام که فقط حواسم را از این موضوع واقعی پرت کنم. تا بتوانم نفس بکشم. راحت نفس بکشم.
آهای احمدرضای احمدی، از آن تو بیا بیرون. مرگ همیشه و به خصوص این روزها به اندازه‌ی بیش از کافی یادمان هست. بیا بیرون و یک کم زندگی را یادمان بیاور.

۲ نظر:

یگانه گفت...

تکه شعری که نقل کردی خیلی ژرف و آرام بود. این تصویری کلی است که در ذهن من از احمدرضا احمدی مانده. مرسی

Unknown گفت...

جالبه!
همین امروز این حرکت را انجام دادم!
فکر میکنی چه سخت و دردناکه لحظه شنیدن خبر مرگ یه عزیز را پشت سر گذاشتن، ولی همیشه آسونتر از اونی هست که تصور می کردی.
حس امروزم این بود که : اونم رفت و من جا موندم.
فقط دلم خواسته بود درد دل کنم.