در مجلس امتحان یکی از حضار گفت «من دوام و بقای این مدرسه را شرعی نمیدانم. زیرا اطفال که به این سرعت پیش میروند به جایی میرسند که نباید برسند و نباید به آن حدود قدم بگذارند.» هر چه رشدیه و سایرین از این آقا پرسیدند کجا میرسند، فرمود «به آن طرف میافتند.» حضار هر چه اثبات این مدعا را دلیل خواستند، دلیلی نفرموده به حرارت و خشونت میگفت «اگر بنا باشد اطفال به این کوچکی مطالب به این بزرگی را به این خوبی بدانند، کتاب میراث فارسی را این طور محیط باشند، البته به سن علما که میرسند، البته و هزار البته از این دین بیرون میروند و دین دیگری اختیار میکنند.»
از کتاب سوانح عمر (زندگینامهی رشدیه)
نشر تاریخ ایران
ماجرا مربوط به سومین مدرسهای است که رشدیه در تبریز راه انداخته بوده و شصت هفتاد بچه را باسواد کرده بوده. دو مدرسهی قبل را تعطیل کرده بودند. بعد از این ماجرای امتحان آخر دوره، با چوب و چماق میریزند مدرسهاش، هر چیزی را که میتوانند میشکنند و خراب میکنند. یک نارنج دستی هم میگذارند در سوراخ آب انبار و بخشی از ساختمان را میفرستند روی هوا. رشدیه آن طرف میخندیده انگار و میگفته هر کدام از این آجرها روزی یک مدرسه خواهد شد.
از کتاب سوانح عمر (زندگینامهی رشدیه)
نشر تاریخ ایران
ماجرا مربوط به سومین مدرسهای است که رشدیه در تبریز راه انداخته بوده و شصت هفتاد بچه را باسواد کرده بوده. دو مدرسهی قبل را تعطیل کرده بودند. بعد از این ماجرای امتحان آخر دوره، با چوب و چماق میریزند مدرسهاش، هر چیزی را که میتوانند میشکنند و خراب میکنند. یک نارنج دستی هم میگذارند در سوراخ آب انبار و بخشی از ساختمان را میفرستند روی هوا. رشدیه آن طرف میخندیده انگار و میگفته هر کدام از این آجرها روزی یک مدرسه خواهد شد.
۲ نظر:
خنده شو دوست داشتم.. و ايمانشو به كارش...
خب اصل ماجرا اینده بینی هردو طرف است!هردو اینده رو درست پیش بینی می کردند....البته تاحدوودی
ارسال یک نظر