بیرون حیاط توی آن تکه زمین خاکی جلوی در ایستاده بودم. خانه لب جاده است. جاده از وسط ده رد میشود و میرود به جادهی اصلی. دور و بر همه دشت خالی و صاف. اول غروب بود. همه جا ساکت. سکوت محض. من سرم بالا بود و آسمان را نگاه میکردم. یک طرف تاریک و سیاه و پر ستاره. آسمان بالای سرم آبی تیرهی خوشرنگ و شفاف. طرف دیگر نارنجی و سرخ و زرد و رنگ وارنگ. رنگها طیف به طیف عوض شده بودند و در هم فرو رفته بودند. هی سرم و چشمهام را میچرخاندم و نگاه میکردم. گیج و منگ آسمان بودم. انگار معجزه بود. به پیرمرد و پیرزنی فکر میکردم که خانه و باغشان صد متر آن طرفتر بود و با هم توی آن خانه و باغ بزرگ تنها هستند اغلب. به این که همیشه غروب پای شیر آب توی حیاط وقت وضو چشمشان به آسمان میافتد. به این که لابد هر شب منگِ آسمان میشوند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر