حدود بیست و چهار ساعت دیگر به تمام شدن این سال و شروع سال تازه مانده. خانهی ما در نامرتبترین حالت خودش در چند ماه اخیر به سر میبرد. هر چیزی که فکرش را بکنی کف هال ریخته. حتی شمردنشان طول میکشد. من احساسم این است که در این بیست و چهار ساعت باقیمانده معجزه میکنم. خانه را مثل دسته گل میکنم. خودم را میدهم دست خانم بند و ابرو و چیتان و خوشگل تحویل میگیرم. یخچال را مثل قطعهای از بهشت، پر و هیجانانگیز و خوشمزه میکنم.
عوض شروع کردن هر کاری نشستم این جا و گودرم را مثل دسته گل تمیز و خالی کردم. چشمم به این است که شاید چند نفر دیگر شب عیدی برگردند خانهشان. دلم خوش از آمدن آدمهای دور و نزدیک است. دلم خوش از رفتن سال کهنه است. سالی که همهمان را خسته و کلافه کرده. سالی که انگار گولمان زد. با امید شروع شد و با درد ادامه پیدا کرد و همهمان را منتظر رفتنش کرد.
عوض شروع کردن هر کاری نشستم این جا و گودرم را مثل دسته گل تمیز و خالی کردم. چشمم به این است که شاید چند نفر دیگر شب عیدی برگردند خانهشان. دلم خوش از آمدن آدمهای دور و نزدیک است. دلم خوش از رفتن سال کهنه است. سالی که همهمان را خسته و کلافه کرده. سالی که انگار گولمان زد. با امید شروع شد و با درد ادامه پیدا کرد و همهمان را منتظر رفتنش کرد.
۲ نظر:
آخ گفتی!خیلی سال بدی بود و حقا هممونو فریب داد!!!!!!به امید سالی خوش
با زجر تموم شد.
ارسال یک نظر