۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

مثل دختره‌ی فیلم زندگیم بدون من، مثل خیلی آدم‌های فیلم‌های این طوری دیگر که دارند می‌میرند و یادشان می‌آید آرزوهاشان، کارهای نکرده‌شان را بنویسند، حالا که انگار اصل زندگی بیش‌تر از همیشه در خطر نبودن است، حالا که انگار در بند بودن در دست‌رس‌ترین چیز ممکن است، هوس کردم بنویسمشان تا دست کم یادم بماند. گاهی خیالی بپرورم ازشان. چیزی اضافه کنم بهشان. جزئیاتی بنویسم براشان. دلم را خوش کنند لااقل.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

...یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است....(من یه ناشناسم...همون ملوان قدیمی که تو ستاره راهنماش بودی وزدی نظرم رو پاک کردی!!!)

حسین غفاری گفت...

چقدر از سر نا امیدی که نه شاید بشه گفت از سر رنجش می نویسی