۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه
پای در بند
۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه
حاصل عمر کدام دم است؟
خوشبختی اگر باشد لابد همینها ست و باقی زندگی برای چشیدن همین چند لحظه. باقیش دیگر چیزی نیست.
۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
آقامون همینگوی
همینگوی بخوانید تا رستگار شوید.
۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه
آیا چی؟
۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
مدرسههای جدید
از کتاب سوانح عمر (زندگینامهی رشدیه)
نشر تاریخ ایران
ماجرا مربوط به سومین مدرسهای است که رشدیه در تبریز راه انداخته بوده و شصت هفتاد بچه را باسواد کرده بوده. دو مدرسهی قبل را تعطیل کرده بودند. بعد از این ماجرای امتحان آخر دوره، با چوب و چماق میریزند مدرسهاش، هر چیزی را که میتوانند میشکنند و خراب میکنند. یک نارنج دستی هم میگذارند در سوراخ آب انبار و بخشی از ساختمان را میفرستند روی هوا. رشدیه آن طرف میخندیده انگار و میگفته هر کدام از این آجرها روزی یک مدرسه خواهد شد.
۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه
خانهها، آدمها
یکیش مال خانهی خیابان نیرو هوایی بود. خانهی زوجی که هر دوتاشان دوست بودند. شماره را یازده سال پیش میگرفتم. زنگ میزدم که حالی بپرسم. یا قراری بگذاریم که شب برویم خانهشان و تا صبح حرف بزنیم. یا برویم خانهی دوست سومی یا چیتگر. پای تلفن کم حرف میزدیم با هم. بیشتر هم را میدیدیم. بعد از آن جا رفتند کرج و بعد هلند و بعد فرانسه و بعد اسکاتلند. لابد یک سال دیگر کانادا و بعدش برزیل و بعد دیگر جای دورتری نمیماند مگر مریخ. امیدی ندارم که دوباره خانهای داشته باشند در تهران که بشود راحت گوشی را بردارم و بگویم شب برویم چیتگر دوچرخهسواری.
یکی دیگر مال خانهی کوچک کوچهی بنبستی در خیابان طالقانی بود. کوچکترین خانهای که تا آن موقع دیده بودم و جزو زیباترینها بین بزرگها و کوچکها. زوج ساکن خانه دوستداشتنی و بینظیر بودند. باهوش و باسواد، خوشصحبت و خوشمعاشرت، خوشپختوپز و خوشسلیقه در خانهشان و در هر چیز دیگری که بشود تصور کرد. خانهشان تلویزیون نداشت و یک کاناپه و یک صندلی ننویی و یک میز چهار نفرهی گرد کوچک داشت. کتابخانهها چسبیده به دیوار هال و راهرو و اتاق خواب بودند. یکی از آرامترین خانهها و جایی که مطمئن بودی بهت خوش میگذرد. از خانه تلفنشان را میگرفتم که بگویم «دو سه شب آینده چه شبی بیایم خونتون؟» یا از تلفن عمومی توی خیابان که بهشان بگوییم «ما نزدیک خونتونیم. الان بیایم ببینیمتون؟» آخرین بار زنگ زدم و گفتند اسبابشان را فرستادهاند رفته و خودشان توی خانه هستند تا نیم ساعت دیگر که صاحبخانه بیاید و تحویل بگیرد. رفتم کف زمین روی سرامیک نشستیم و خودشان و خانهی خالیشان را تماشا کردم و باور کردم دارند میروند یک شهر سرد دور.
بعدی مال خانهای بود توی یکی از این سربالاییهای بالای میدان تجریش. من از آن خیابانی که رودخانه دارد میرفتم خانهشان. صدای رودخانه را میشنیدم و از روی پل بالای خیابان رد میشدم و سربالایی تند کوچه را میرفتم و بعد زنگ خانهی قدیمی دلبازشان را میزدم. انگار ما فقط آن خیابان را پیاده میرفتیم. بقیه از خطیهای تجریش سوار میشدهاند و سر آن طرفی کوچه پیاده میشدهاند. از ساکنان خانه اول مرد خانه را میشناختم و دوستمان بود. با زن خانه بعد دوست شدم که ناز و ملایم بود و بعدها دوستتر و نزدیکتر شدیم. معمولا شمارهشان را میگرفتم که با زن خانه که دوست بودم حرفهای طولانی بزنیم. الان درست یادم نمیآید از چی حرف میزدیم ولی خوب بود حرف زدنهامان. زندگیشان و خانهی بزرگ قدیمیشان را جمع کردند که بروند آن وسطهای اروپا توی یک شهر قدیمی و خانهی قدیمی دیگر زندگی کنند.
آخرین شماره که بیشتر از همه گرفتمش، مال خانهی آریاشهر بود. زوجی که هر دوتایشان دوست بودند. آدرس را شب عروسی توی سالن بهم داد. گفت یاد گرفتنش راحت است چون همه چیزش مضرب سه است. لباس عروس تنش بود و بر خلاف اغلب عروسها زیبا بود و داشت آدرس میداد بهمان که زودی برویم خانهشان. خانهشان از همه به ما نزدیکتر بود. خودشان هم. خانهشان باصفا و ساده و راحت بود. در و دیوارش نمیخوردت و غریبه نبود. بهترین جایی که میشد برویم و هر دومان هر دو نفر را دوست داشته باشیم و راحت باشیم. ساعت هفت شب از سر کار زنگ میزدم که هستید بیاییم خانهتان امشب و نه شب خانهشان بودیم تا سه صبح. روی پیشخوان آشپزخانه همیشه خوردنی ریزه میزهای بود و باقی جاهای خانه همیشه پر از کتاب. از خانه زنگ میزدم هستی بیایم ببینمت و یک ساعت بعد یک دوری توی مغازههای آریاشهر زده بودم و پیاده رفته بودم تا خانهشان و با دخترک نازش بازی میکردم. وقتی توی آشپزخانه ظرف میشستم، گوشی را میگذاشتم بین گوشی و سر شانهم و با هم حرف میزدیم. این شماره هم تازگی بیاستفاده مانده توی سرم. خوشبختانه هنوز توی همین شهر زندگی میکنند و فقط شماره عوض شده است.
حالا مدتی است که دیگر شمارهها را حفظ نمیکنم. میزنم توی گوشی موبایل و بعد که رفتند، فوری پاکش میکنم که اعصابم بیشتر به فنا نرود.
۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه
نیم ساعت معاشرت
بیست دقیقه مانده بود به اذان. من توی شریعتی سر همت، آن طرفی که میرود سمت شرق، ایستاده بودم. به دو سه تا ماشین گفتم رسالت و عینهو دیوانههای پرت نگاهم کردند. بعد یک پراید سفید نسبتا داغون که دختر جوانی رانندهش بود جلوی پام ترمز زد. یواش گفتم رسالت که سرش را تکان داد و قفل در عقب را با دست باز کرد. سوار شدم و سلام و تشکر کردم. کیفش را گذاشته بود روی صندلی جلو کنار خودش. بهش نمیخورد مسافرکش یا رانندهی آژانس باشد. دماغش را بالا کشید. با دست زیر چشمهاش را پاک کرد. موهای مشکیش را زد زیر روسری. دوباره دماغش را بالا کشید. انگار گریه کرده باشد. پرسید کجا میروی و جواب دادم رسالت. بعد پرسیدم ازش «از این جا واسه رسالت ماشین نمیبره؟ از اتوبان و امام علی؟» گفت «خبر ندارم. اتوبان شلوغه. بریم توش گیر میفتیم و یه ساعت معطل میشیم. من از کوچههای این کنار میبرمت. حالا کجا میخوای بری؟» گفتم «رسالت. از اون جا اون خیابون نیروی هوایی یا نیرو دریایی. یادم رفته اسمشو. همون که بالای میدونه. ولی هر جا مسیرت هس برو. من باقیشو خودم میرم.» گفت «نه. میرسونمت. اون خیابونه رو که بلد نیستم. ولی بریم رسالت از اون جا میریم دیگه. من جایی نمیخوام برم. اعصابم خورد بود از خونه زدم بیرون.» باز با دست موهاش را کرد زیر روسری. دو سه بار دنده را بد جا زد و ماشین خودش را کند موقع جا زدن دنده. یک جا سرعتگیر را ندید و حسابی بالا و پایین پریدیم. عذرخواهی کرد. رفتیم توی رسالت به سمت شرق. آن جا هم ترافیک بود. حدود ده دقیقه به اذان بود. پرسید روزه ام. بعد گفت به افطار نمیرسی ها. گفتم میرسم شاید یک کم دیرتر. رسالت را یواش میرفت. یک جا شلوغ بود و ملت آش و هلیم میگرفتند. گفت «میخوای این جاها بزنم کنار و یه چیزی با هم بخوریم. به افطار که نمیرسی خب. گشنهت نیس؟» گفتم «گشنم نیس. راحت باش. فوقش یه کم دیرتر میرسم. تازه ترافیکم وا شد دیگه. الان میرسیم.» سکوت کرد. میخواستم ازش بپرسم چی شده که اگر دلش میخواهد حرف بزند. باز فکر کردم شاید اعصاب و حوصلهی توضیح دادن نداشته باشد و دلش سکوت بخواهد. ساکت بودیم هر دو. یک کم گذشت و گفت «با بابام حرفم شد الان. آدم از این مزخرفتر ندیدم تو عمرم. حوصلهشو ندارم. واقعن دلم می خواد بمیره. اه.» چیزی نداشتم بگویم. ساکت بودم. تلفنش زنگ زد. گفت «نه مامان جون. تو برو زندگیتو بکن با شوهرت. به منم کاری نداشته باش. بیرونم و امشبم نمیام خونه. یه جایی میمونم دیگه. یه کاری میکنم. بذا بگیرنم. اصن من دوس دارم بگیرن منو. تو برو سراغ زندگی خودت.» قطع کرد. رسیدیم رسالت. بهش آدرس دادم. گفتم «من این خیابونا رو نمیشناسم کدوم یه طرفهس کدوم ورود ممنوعه. این جا رو همیشه پیاده میام. زیادم نمیام. خونهی یکی از دوستامه.» رفتیم تا سر کوچهی مقصد. گفت «اگه زیاد راهه برسونمت تو کوچه؟ راحتی خودت بری؟» گفتمش «همش یه کوچه بالاتره. خودم میرم.» بعد گفت «خوش بگذره. خدافظ.» دست دادیم با هم. یک کم طولانیتر از معمول. پیاده شدم. رفت.
۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه
بالاتر از ابرها
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
رنگ میبارد
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه
عکس از قصهها
ببینید مجله را. احتمال این که چیز خوبی برای خواندن و لذت بردن پیدا کنید، کم نیست.
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
و این منم
من نه. نشده بود. مدرسه که میرفتم همیشه همه چیز خوب بود و نمرهها ردیف بود و من هم یا با شاگرد اولها بودم یا که کلا خوب بودم. بعد آمدم دانشگاه و اوضاع کمی فرق کرد. درسهایی را افتادم و نمرههایی بد شد. ولی خب همیشه یا سر کلاس نرفته بودم یا در طول ترم هیچ نخوانده بودم و شب امتحان را هم خوابیده بودم. احساسم یا توجیهم این بود که تلاشی نکردم و اگر میکردم لابد خوب میشد. مثل آن معدود درسهایی که سر کلاس رفتم و جزوه داشتم و عاقبت به خیر شدند. یکی دو تا کلاس دیگری که در زندگیم رفتم مثل کلاس زبان، باز هم خوب بودم. حالا ولی میروم کلاس شنا. بله، آموزش شنا در سی و دو سالگی برای اولین بار. با علاقه میروم سر کلاس و تلاش میکنم و دلم میخواهد یاد بگیرم. ولی چون پاره سنگی فرو میروم توی آب و دست و پا میزنم و میترسم در عمق دو و نیم متری استخر غرق شوم. از تخته جدا نمیشوم مثل شاگردهایی که به حلالمسائلشان میچسبند. جزو شاگرد تنبلهای کلاسم. به لطف یکی دو نفر دیگر که گمانم دچار یک جور بیماری ترس از آبی چیزی هستند، عنوان شاگرد آخری را کسب نکردهام. اولین بار است که معلم مثل خنگها به من نگاه میکند و سرش را تکان میدهد. اولین بار است که کسی در کلاسی کاری به من ندارد. راستش احساس خوبی نیست.
پ.ن: الان در مورد خنگ بودن یا نبودن قضاوت نمیکنم. دارم احساسم را از این تجربه توصیف میکنم.
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
سلام به همه
خب من هم چیزی شبیه این را در خیاطی دوست دارم. این که میدانی اگر فلان جور ببری و بیسار جور بدوزی، چیزی شبیه همان که میخواهی از کار درمیآید. میدانی اگر نصف روز سرت را بکنی توی پارچه و سوزن و قیچی، شبیه همان که در ذهنت هست توی عالم واقع درست میشود.
حالا این طور نباشد که شما فکر کنید من خیاطی بلدم. نه خیر. نه خیر. پارچه را وقتی توی بازار تجریش الکی میچرخیدم و وقت میگذراندم دیدم. آقای بزاز گفت عرضش صد و پنجاه است و یک مترش برای من پیراهن میشود. یک قد خریدم و آوردم خانه. یک کم دست ست کردم که چه کارش کنم. بعد یکی از مانتوهام را که بیشتر شبیه پیراهن بود آوردم گذاشتم روی پارچه. نصفه روزی نشستم سر چرخ خیاطی و پای قیچی و سوزن. بریدم و کوک زدم و دوختم و شکافتم و دوختم. آخرش شبیه چیزی شد که میخواستم. امشب پوشیدمش. احساس خوبی دارم. این که کاری را همان جور که میخواستم کردم و درست شد.
فردا سی و دو ساله میشوم.
۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه
پیشخرید
پ.ن: عکس را عصر پنجشنبهای در قبرستان نیشابور گرفتم. اسم قدیمیش شاه فضل است. چند سالی است شده بهشت فضل.
۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سهشنبه
چند جوان دانشجوی آلمانی در دههی شصت میلادی مخالف سیاست حمایت کشورشان از حکومتهای دیکتاتوری از جمله ایران زمان پهلوی هستند. مثل اغلب دانشجوهای دیگر دنیا در دههی شصت مخالف جنگ ویتنام و دیگر سیاستهای قدرتطلبانهی آمریکا در جاهای مختلف دنیا هستند. اعتراض خودشان را اول با تجمع و گفتوگوهای آزاد دانشجویی ابراز میکنند. تریبون آزاد دانشگاه و یکی دو تجمع آرام دیگرشان را پلیس با خشونت زیاد سرکوب میکند. بعد دو نفرشان با هم شبانه بمب کوچکی را در فروشگاه بزرگی منفجر میکنند. انفجار به هیچ کس آسیبی نمیرساند. پلیس نمیتواند بمبگذار را پیدا کند و محدودیتها و سرکوبها را اضافه میکند. همین طور که سرکوب دانشجوها شدیدتر میشود و امکان ابراز مخالفت آرام از آنها گرفته میشود، دانشجوها اعتراضهاشان را به روشهای خشنتری نشان میدهند. بمبگذاری در محلهای شلوغتر و ترور مقامهای قضایی. و ماجرا همین طور پیچیدهتر میشود. خشونت و سرکوب گره کوری میشود. پایان این دور باطل فاجعه است.
۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه
گزارش ورزشی
۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه
آرزو
از فردا هر شب آخر وقت قبل از هتل، یک سر میرفتیم لذیذ چای با طعم جدید بخوریم و نفس تازه کنیم و ببینیم کدامیک از آن چند دختر و پسر جوان برایمان چای میآورند. یکیشان دختری بود با صورت گندمی و موی مشکی دم اسبی که برق چشمهاش، برق موهاش را کم میکرد. اسمش سمر بود. من شک داشتم چه طور نوشته میشود و کدام سمر است و ازش پرسیدم. بعد بهش گفتم در فارسی هم اسمی شبیه همین معنی را داریم و حتی اسم خودش را هم روی دخترها میگذاریم. دو سه باری او برایمان چای آورد. شب آخری فکر کردم حیف که دیگر نمیبینمش. با آن تند تند کار کردنش و آن دقتش وقت ثبت سفارشها توی سیستمشان و لبخند خیلی خیلی زندهاش. بهش گفتیم داریم میرویم و ازش خداحافظی کردیم.
امشب یک دفعه یادش افتادم. یاد همهی آن خیابان شلوغِ آرام و صورت سمر. دلم تنگ شد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
آدم خوشبینی ام که نیمهی پر لیوان را میبینم؟
قبل از رفتن به مدرسه، کسی برای من نوار قصه یا کتاب نقاشی یا کتاب داستان یا هیچ چیز دیگری نخرید یا بهم هدیه نداد. من به عنوان بچه فقط با گلهای شاهپسند و شمعدانی باغچه و یا با درخت به و سیب یا خرت و پرتهای فراوان توی زیرزمین خانه سرگرم میشدم. خیل عظیم دخترهای همسایهی هماندازهی خودم هم بودند که در کوچه یا خانههامان با هم بازی میکردیم. (در کودکی من و در اطراف من قاعدهی دخترها با دخترها و پسرها با پسرها شدید و جدی رعایت میشد.) خالهبازی یا یکقل دوقل یا لیلی یا از همین بازیهایی که به امکانات خاصی جز خودمان احتیاج نداشت. بعد رفتم مدرسه و همچنان کسی کاری به کارم نداشت و هر از گاهی میپرسیدند مشقهات را نوشتی و آخر سال کارنامهی افتخارآمیز من با یک عالم بیست براشان کافی بود. اولین کتابهام کتاب درسی بود که مدرسه داد و تا سالها بعد هم همین طور بود. کسی مرا تشویق به خواندن یا هر کار فرهنگی دیگری نمیکرد و البته منع هم نمیکرد. بچهی نه ساله یا ده سالهای بودم که اسم کتابهای جدی کتابخانهی برادرها را از روی عطفشان نگاه میکردم و گاهی یکی را برمیداشتم و سعی میکردم بخوانم. بدیهی است که خواندن دانش و ارزش یا اصول فلسفه و روش رئالیسم در ده سالگی -ای بسا حتی در بزرگسالی- به جایی نمیرسد. بعد در گوشه و کنار خانه کتاب ر-اعتمادی پیدا کردم که به خاطر قطع جیبی و کاغذ کاهی و داستانهای عشقی جذابتر و دوستداشتنیتر و قابل درکتر بود. موسیقی کلا تعطیل بود و معنیش فقط آهنگها و تصنیفهایی بود که از تلویزیون با گل و درخت و دشت پخش میشد یا مرتضی و شهره و شهرام شبپره که در عروسیها میشنیدیم و باهاش قر میدادیم.
گمانم این ویژگی به من کمک کرد و برایم فضایی فراهم کرد که خودم کشف کنم و شگفتزده شوم. از آن موقع تا به حال جریان این کشفها و شگفتزدگیها قطع نشده. شدت پیدا کرده یا کمتر شده، ولی هست. یک جور کودکی بیپایانی به من میدهد. کودکی که همیشه چیزی برای شاد کردن و سرگرم کردن خودش پیدا میکند، این قدر که هنوز چیزی ندیده است. این کودکی دنبالهدار به من کمک میکند بتوانم راحتتر و حتی شادتر زندگی کنم. این کودکی دنبالهدار شاید مرا سر پا نگه داشته است.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
رذیلتهای ناچیز
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه
نویسندهی فقید *
این جملات بخشی از یادداشتی است که براس کوباس خطاب به خوانندهی کتابش نوشته است. کتاب میگوید خاطرات پس از مرگ نویسنده است که خودش نوشته و خب واضح است که طنز از همین جا شروع میشود. از همین اسم کتاب و روی جلد.
داستان این طوری شروع شده که نویسنده میگوید نمیداند از مرگ شروع کند تا برسد به تولد یا ازتولد تا مرگ. خلاصه که از مرگش شروع میکند و بعد میپرد سراغ تولد و قصه را پیش میبرد و گاهی هم خیلی جزئی و ملایم با زمان بازی می کند. نسبت به خودش و اطرافیانش و محیطی که در آن زندگی کرده هیچ تعارفی نداشته و مماشات نکرده. از همه چیز حرف میزند و کسی را بینصیب نمیگذارد. آدم زیرک و طنازی است و خوب قصهاش را تعریف میکند.
من راستش تعجب کردم که در قرن نوزده در برزیل چنین نویسندهای و اساسا چنین آدمی بوده. به گمان من همه چیز داستان از نوع نگاه به زندگی و خود تا نوع روایت بسیار مدرنتر از قرن نوزده است. شاید که داستان عالی نباشد. مثلا گاهی به نظر میرسد میتوانسته کمتر حرف بزند -این جور وقتها میگوید من مردم و زیاد وقت دارم برای حرف زدن و عجلهای نیست- یا بگذرد از بعضی چیزها، ولی برای من طنز و صراحت نویسنده جالب بود.
خاطرات پس از مرگ براس کوباس
ماشادو دآسیس- ترجمهی عبدالله کوثری
انتشارات مروارید- چاپ اول 1382
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
توی آسمانها میگشتم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه
۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه
غریبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
چنان زیبایم من/ که الله اکبر/ وصفی است ناگزیر/ که از من میکنی*
باران میبارد و صدای قطرههاش لای برگها میآید. بویش خانه را پر کرده. دلم نمیآيد بروم بخوابم. میترسم نکند تمام شود. نکند صبح که پا میشوم خبری ازش نباشد.
* بخشی از یکی از شعرهای شاملو است. این جا کل شعر را بخوانید. +
۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
ما را چه گونه دیدی؟
۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه
این جا خوب جاییه
پ.ن: بیم آن میرود که تیتر و گزارش فوق از آسمان تهران دروغ سیزده باشد.
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
بهاری دیگر آمده است
سال نو به هر کسی که این جا را میبیند مبارک. روزهای خوشی پیش روی همهتان باشد. پیش روی همهمان.
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
دو قدم مانده به فلان
عوض شروع کردن هر کاری نشستم این جا و گودرم را مثل دسته گل تمیز و خالی کردم. چشمم به این است که شاید چند نفر دیگر شب عیدی برگردند خانهشان. دلم خوش از آمدن آدمهای دور و نزدیک است. دلم خوش از رفتن سال کهنه است. سالی که همهمان را خسته و کلافه کرده. سالی که انگار گولمان زد. با امید شروع شد و با درد ادامه پیدا کرد و همهمان را منتظر رفتنش کرد.
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
این منم؟
۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه
تهران به سنهی هزار و سیصد و هشتاد و هشت
راستش گمان کنم این جوری که دارد پیش میرود (توضیح این جوری یکیش این که من فقط یک بار توانستهام در هشت روز گذشته ایمیلم را آن هم با کمک آنتی پراکسی باز کنم. باقی وقتها یا آنتی پراکسی خودش پراکسی شده بوده یا این قدر کند بوده که طفلک کار نمیکرده یا اعصابی برای من باقی نمانده بوده که تلاش کنم.) آن روز حتی شاید خیلی زود برسد.
گمانم آن آقایی که پایش را گذاشته روی شیلنگ اینترنت یا آن یکی که لوپ جیمیل را با دست نگه داشته، به نظرشان رسیده وقتی میشود این کار را از دو روز قبل از بیست و دوی بهمن و تا یک هفته بعدش ادامه داد، چرا نشود برای همیشه؟ چرا پایم را روی شیلنگ بیشتر فشار ندهم؟
پ.ن: واضح و مبرهن است که ترکیب آنتی پراکسی را مدیون سردار احمدی مقدم هستم.
۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه
ولی دل به پاییز نسپردهایم
۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه
باران بی ترانه
۱۳۸۸ بهمن ۶, سهشنبه
این نوشتار خُرد است
دوازده سال پیش که من شاگرد ترم یک بودم، سه جور قطار بین تهران و مشهد رفت و آمد میکرد. بهترینشان درجه یک چهار تخته بود به قیمت حدودسه هزار و پانصد تومان. بعدی درجه یک شش تخته بود با قیمت حدود دو هزار و پانصد تومان و آخرینش هم درجه دوی معمولی بود با قیمت هزار و دویست تومان. البته خود درجه دو هم دو مدل تختخوابشو و لوکس صندلی داشت. گمان نکنید درجه دوی تختخوابشوکمترین شباهتی به این کاناپههای تختخوابشوی تجملی این روزها داشت. خیر. صندلی چرمی سبز نه چندان ملایمی بود که میکشیدی و تا نصفهی کوپه میآمد و آن طرف مقابل هم به همچنین و این جوری میشد که شما دو نفر روی همان فضا میخوابیدید. پای شما در دهان او بود و بر عکس. درآوردن یا درنیاوردن جوراب روبهرویی هیچ کمکی بهتان نمیکرد. در لوکس صندلی هم باید تمام راه را بیدار میماندی و روبهرویی را که با دهان باز چرت میزد یا آدمهای بیرون کوپه را که سیگار و آه میکشیدند تماشا میکردی. در هیچ کدام از این قطارها غذا جزو سرویس شما نبود و باید چای یا غذا سفارش میدادی. چای را در کوپه بهتان تحویل میدادند و غذا در رستوران قطار که معمولا واگن میانی است. در قطار درجه دو هیچ چیزی به شما نمیدادند و به همین دلیل جزو ملزومات سفر با این قطار ملافهی همراهتان بود. به اضافهی این که این قطار هیچ جور سیستم تهویهای هم نداشت. بوی سیگار آقای توی راهرو را حتما باید تحمل میکردی و همین طور گرما و سرما را. قطار درجه یک چهار تخته برای هر نفر ساکی شامل پتو و بالش داشت و ملافه را هم آخر شب در بستهبندی تمیزی بهت میدادند. تهویه و گرما و سرما هم وضع نسبتا قابل تحملی بود. بدیهی است بهترین حالت این بود که بتوانید بلیت درجه یک چهار تخته پیدا کنید و فاصلهی اغلب پانزده ساعتهی راه را بخوابید و دراز بکشید. آن موقع خط آهن بین مشهد و تهران دو ریله نبود و قطارها باید برای رد شدن آن که از روبهرو میآمد صبر می کردند. همین میشد که اغلب پانزده ساعت در راه بودند.
گرفتن بلیت اصلا ماجرایی بود به طورر کلی غیرقابل مقایسه با خود قطار از جهت تنوع مسائل و پیچیدگی و رقتانگیزیشان. در فصلهای معمول شما میرفتی آزانس مسافرتی ـ نه هر آژانسی که نزدیکت بود. آژانسی که بلیت قطار میفروخت. ـ و به خانم آژانسی میگفتی بلیت برای فلان روز مشهد یا تهران میخواهم و بعد خانم میزد توی سیستم جلوش و دید دید صدای کامپیوترش میآمد و پس از چند دقیقه ایشان میگفت جا میدهد یا نمیدهد. این کار را اغلب باید دو هفته زودتر از تاریخ رفتنت میکردی و گرنه بلیتی در کار نبود. در این جور مواقع خانم میگفت «جا نمیده عزیزم. بین راهی میخوای؟ شاهرود جا میده ها.» در همهی این مراحل خانم آژانسی حوصله و اعصاب شما را نداشت و داشت بهت لطف میکرد که کارت را راه میانداخت. مثلا اگر میخواستی که یک روز جلوتر یا عقبتر از تاریخ اولیه را چک کند، خیلی شرمنده بودی و گردنت را کج میگرفتی و با یک ببخشید محکم جملهت را شروع میکردی. شاهکار این سیستم فروش بلیت دم عید بود. در اصطلاح راهآهنیها فروش نوروزی. خب ملت همه میخواهند سال را در حرم امام رضا با صدای زندهی نقاره تحویل کنند و دانشجوها هم که میخواهند بروند خانه و اصلا حتی اگر نخواهند بروند هم انتخابی ندارند، خوابگاهشان تعطیل است و باید بروند. این طوری بود که نصف این مملکت به فکر مشهد رفتن میافتادند. آن موقع هنوز لیزینگ هم نبود یا دست کم این قدر زیاد نبود که بشود با ماهی چه قدر پراید یا پژو خرید و زد به دل جاده. اولین گزینهی سفر خانوادگی هم که قطار است. حتی نقل معروفی هم هست در این مورد که شاید شنیده باشید. «اگر قرار باشد بین هواپیما و راهآهن یکی را انتخاب کنید، راهآهن را انتخاب کنید.» به همین دلیل فروش نوروزی موضوع بسیار جدی و مهمی بود.
معمولا دههی آخر بهمن و بعد از بیست و دوم بهمن یک روز مال فروش نوروزی بود. ماجرا هم این طور بود که چند آژانس برگزیده امتیاز فروش نوروزی داشتند. اینها از یکی دو روز قبل پارچهای میزدند در آژانسشان که در این دفتر فلان. بعد اخبار هم اعلام میکرد که فروش نوروزی بلیتهای قطار در مسیرهای فلان روز فلان آعاز میشود. از این جا بود که ماراتن شروع میشد. صبح ساعت شش یا حتی زودتر باید میرفتی در آزانس. اسمت را روی کاغذی که آنجا زده بودند روی دیوار یا دست به دست میچرخید و لیست حاضران بود، مینوشتی. شمارهای داشت و این شماره معلوم میکرد وقتی حضرات آژانسی آمدند، به ترتیب آن بلیت میفروشند. صحنهی اول صبح اطراف آژانس واقعا دیدنی بود. ساعت شش صبح بهمن ماه یعنی هوای تاریک و سرد. میرسیدی در آزانس و میدیدی مردم چند نفری ایستادهاند و یکی کاغذی توی دستش است و دیگران کاغذ را ورانداز میکنند. سه چهار تا ماشین آن اطراف بود که کسی درشان خوابیده بود و پتوش را کشیده بود روش و فلاسک چایش هم کنارش روی صندلی شاگرد. بقیه هم اغلب بحث میکردند که کی و چه طور آمدهاند و در راه دیدهاند که آزانس فلان جا خلوتتر بوده یا شلوغتر. آنهایی که تروفرزتر بودند یا ماشین داشتند اسمشان را در دو سه لیست نوشته بودند و بین آژانسها رفتوآمد میکردند که هر جا زودتر نوبتشان شد بلیت بگیرند. همه هم دنبال بلیت برای بیست و هشتم یا بیست و نهم اسفند میگشتند که از تمام تعطیلاتشان خوب استفاده کنند و سال را در جایی که میخواهند تحویل کنند. بعد آژانسیها که آن روز دست کمی از خدا نداشتند میآمدند و سیستمشان را به مرکز وصل میکردند و به ترتیب از روی لیست میخواندند. سه نفر میرفتند توی دفتر و در بسته میشد و ملت مصرانه و کنجکاو و حسرت به دل از پشت شیشهها داخل آژانس را تماشا میکردند. تماشا که نه، مشاهده. یعنی تکتک اتفاقات آن تو را برای بیرونیها گزارش میکردند. «سیستمش قطع شد. کاغذ بلیتش تمومه. داره چایمی خوره. این نفر قبلی داره لفتش میده و گرنه الان باید تموم میشد میومدن بیرون. رفته دسشویی.» کاغذی هم میزدند به شیشهی آزانس که جدولی داشت و آخرین اطلاعت تمام شدن بلیتها درش بود و مرتب هم تغییر میکرد. هر نیم ساعت یا چهل دقیقه یک بار آقا میآمد روی خانهای را ضربدر میزد. مثلا بیست و هشتم چهارتختهی ساعت شانزده و چهل تمام. اگر بالاخره بعد از چند ساعت همان بلیتی که میخواستی را میتوانستی بگیری، واقعا موفقیت بزرگی نصیبت شده بود در حد پیروزی در جنگهای صدر اسلام.
من سه چهار بار در این مراسم شرکت کردهام و استرس و بیچارگیش را تحمل کردهام. یعنی در این حد استرس که هی تا صبح از خواب پریدم و فکر کردم خواب ماندم و بلیت تمام و هیچ. اعصاب خرابی مردم در وضعی بود که دست کم دو سه تا دعوا راه میافتاد سر این که من زودتر آمدم چرا این آقا اسمش توی لیست جلوتر از من است یا چرا خانم اپراتور هی میرود دستشویی و چرا فلان آژانس الان پنجاه و چهار نفر بلیت فروخته و شما هنوز نفرسی و هشتم اید. من حتی شاهد یک مورد شکستن در شیشهای آژانسی در خیابان وزرا هم بودهام به خاطر شلوغی و دعوا و اضطراب و این چیزها. بدیهی است که در این موقعیت گرفتن بلیت دلخواه چه بشکنی داشت.
حالا مینشینم توی خانه و با خیال راحت از بین ده جور قطاری که میرود مشهد، که اغلبشان عصرانه و چای و شام و دسر میدهند توی کوپه و فیلم نشان میدهند، یکی را انتخاب میکنم، معمولا آن یکی که فیلم نشان نمیدهد و میشود با خیال راحت خوابید، پولش را با کارت بانک سامانم که همهی عددهاش را حفظم میدهم و برای خودم میشنگم. باور کنید من خیلی هم ندید بدید نیستم. میدانم ملت در ممالک خارج خیلی از ما شیکتر و خارجیتر هستند و همه چیزشان را در اینترنت تماشا میکنند و انتخاب میکنند و پولش را میدهند و تمام. ولی واقعا این ماجرا برای من الان خیلی تجمل و راحتی به حساب میآید و تقریبا هر بار کیف میکنم.
۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه
ما به اندازهی ما میروییم
حالا هم همین است. خب مگر نه این که همهی این اشک و خون و درد و درد و درد برای زندگی بهتر است؟ برای اصل زندگی است؟ حواسمان به زندگی باشد پس. پاس بداریمش. زندگی کنیم با همهی وجودمان.
۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه
وقت ما رو به اتمام است؟
خب این سوال برای من هنوز هم جواب ندارد.