۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

اسفندِ دونه دونه

ماراتن دل‌نشین و اعصاب خردکن اسفند باز دارد خودش را رو می‌کند.
خانه‌تکانی و خانه‌ی شلوغ و پنجره‌های لخت و گیره‌ی پرده که زیر پا می‌آید و آش‌پزخانه‌ی به‌هم‌ریخته و غذا درست نکردن و آفتاب کف اتاق و فرش‌های لبه‌ی دیوار و ترافیک بی‌پایان و خرید و تصمیم‌هایی برای سال نو که وسط کار می‌آیند توی کله و خیابان‌های غلغله و مد‌های آشغال دم عید و شیلنگ و پودر و شیشه‌پاک‌کن و دستمال و بارانی که بی‌وقت روی شیشه‌های تمیز می‌بارد و استرس و تمام نشدن کارها و خستگی و خستگی و امید و شوق و اعصاب نداشتن و توبه‌ی هزار باره از خرید و دید زدن مردم در حال خرید و فحش دادن به همان مردم و تماشای آسمان و آفتاب و خیال‌پردازی.

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

واقعا؟


"Isn't everyhing we do in life a way to be loved a little more?"

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

روی اعصاب

کسانی که نقش نوستالژی را در علاقه به آهنگی و گوش کردن دوباره‌ی آن نمی‌دانند، چه می‌دانند؟ همین می‌شود که وقتی در اوج نوستل‌های نوجوانی داری ابی گوش می‌کنی ازت می‌پرسند «جدی از این خوشت میاد؟ چرا گوش می‌کنیش؟»

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

چه طور دو ساعت وقت تلف کنید و چای و حرص بخورید

باور کنید این هالیوودی‌ها اگر بخواهند، می‌توانند فیلم‌های مضحک‌تر و آبکی‌تری از سیما فیلم بسازند. من اگر ذره‌ای هم شک داشتم دیروز با دیدن Beyond borders برطرف شد.
با دوستی تازه برگشته بودیم خانه و غذا خورده بودیم. در رخوت حاصل از سیری و گرما خواستیم یک فیلم معمولی ببینیم که بشود راحت تماشا کرد و چای خورد. دو ساعت ماجرای بی‌سر و ته و بازی بی‌مزه‌ی خانم آنجلینا جولی را تماشا کردیم و حرص خوردیم. پنج دقیقه‌ی آخر فیلم و به خصوص سکانس پایانی شاه‌کار بود. فقط همین را داشته باشید که فیلم با پیانو زدن خانم جولی شروع شد و با پیانو زدن دختر کوچولوی همین خانم که از یک بار رابطه‌ی عاشقانه‌ی پنهانی داشت، تمام شد.

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

لگد

امروز به آقای شوهر می‌گویم من این ورزش‌های رزمی را از هم تشخیص نمی‌دهم. واقعا نمی‌دانم کدام کاراته است، کدام تکواندو یا چیز دیگر. به نظر من همه‌شان شبیه هم اند و به هم لگد می‌زنند. حالا چه فرقی دارد که به بالاتنه لگد بزنند یا به همه‌ی بدن یا فقط ادایش را دربیاورند یا هم‌راهش صدا بدهند یا نه. بلند بلند می‌خندد (اتفاق نادری است.) و می‌گوید حتما توی وبلاگت بنویسش.
ببینم یعنی همه‌ی شما به تفکیک تمام این ورزش‌های رزمی را می‌شناسید؟

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

در دو قدمی اسفند



این روزها آسمان و زمین تهران عکس لازم است. باید دوربین بگیری دستت و راه بروی. یا فقط وقتی داری می‌روی بیرون دوربینت را هم برداری.
ای کاش دوربینی داشتم که کوه‌هایی را که من صبح دیدم می‌گرفت و نشانتان می‌دادم. اینی که دارم نزدیک‌بین است طفلی.

عوضش آبی آسمان و جوانه‌های کوچک را تماشا کنید.

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

لیکو

دخترک نشسته
برابرِ انبوه لحاف‌هاش
که می‌نهد بر هم
رها شده چادرش
از دریچه می‌پایدم
دوستش دارم؛ ساده و لطیف.
صد لیکو، سروده‌های بلوچی، گرآوری و برگردان منصور مومنی، نشر مشکی

۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

تقاضانومچه

دوزخ شرری زرنج بیهوده‌ی ماست
فردوس دمی زبخت آسوده‌ی ماست
آهای قادر متعال! نه خیر! یک کم تنوعی، خلاقیتی، چیزی. حوصله‌ی این همه چیز تکراری را ندارم دیگر. هیجانم آرزوست.

۱۳۸۶ بهمن ۲۱, یکشنبه

زمان از دست رفت جناب پروست


کتاب‌های نخوانده‌ی ملت را نگاه می‌کنم. انگار پروست حق بزرگی به گردن ما داشته. همه عذاب وجدان داریم. در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته را شروع کرده‌ایم و رها کرده‌ایم و هنوز هم ناراحتیم که چرا نخوانده‌ایم.

پیش‌نهاد من این است یا اصلا من تصمیم گرفتم که اگر چه اعدام کار بد و اخی است، کار جناب پروست را در عکس هم که شده تمام کنم تا امشب راحت سرمان را زمین بگذاریم.

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

دل‌تنگی‌های ظهر جمعه

دلم برای مهمانی‌های بزرگ خانوادگی تنگ شده. همان‌هایی که معمولا ناهار ظهر جمعه است و همیشه آفتاب خانه را پر کرده. قبل از سفره هر کسی توی آش‌پزخانه کاری می‌کند. یکی کاهو و کلم سالاد را خرد می‌کند. یکی سبزی‌ها را توی آب‌کش می‌ریزد. یکی سر دبه‌های ترشی ایستاده و دنبال پیاله می‌گردد. یکی آدم‌ها را برای قاشق و چنگال سرشماری می‌کند. یکی برای روی برنج روغن داغ می‌کند. بوی زعفران و برنج دم‌کشیده خانه را پر کرده. همه دارند با هم حرف می‌زنند. صدای به هم خوردن بشقاب و لیوان‌ها با صدای حرف زدن آدم‌ها قاطی شده. می‌توانی همین طور بی‌هدف سرت را به هر طرف بچرخانی و تماشا کنی.
دلم یک چنین مهمانی‌ای می‌خواهد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

سلام آقای مانی حقیقی

دیروز به لطف دوستی کنعان را در سینما فرهنگ دیدم. خیلی خوشم آمد. چیز چندانی هم ندارم درباره‌ی خود فیلم بگویم.
پ.ن1: بهرام رادان خیلی دوست‌داشتنی شده بود.
پ.ن2: یک صحنه‌ای شب بهرام رادان، افسانه بایگان را برد برساند دم خانه. من و دوستم به هم گفتیم از ظهر تا حالا تو ماشین این بود؟ خوش گذشته بهش. ما هم بودیم پیاده نمی‌شدیم. دقیقا همین جا افسانه بایگان گفت «خوش گذشت.»
پ.ن3: هر چی من و دوستم فکر کردیم کی می‌توانست جای ترانه علیدوستی بازی کند که هم سن و قیافه‌ش بخورد به نقش و هم خوب بازی کند، کسی را پیدا نکردیم. واقعا هنرپیشه‌ی خوب زن نداریم؟
پ.ن4: بزنم به تخته هر چه قدر می گذرد افسانه بایگان بهتر می‌شود.

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

حکایت ما جاودانه شود


این دست‌ها را در دوسالانه‌ی مجسمه دیدم. دوست داشتم بنشینم آن جا و تماشایشان کنم. به هم شبیه اند و با هم خیلی فرق دارند. هر کدامشان هزار کار کرده‌اند. هر کدامشان قصه‌هایی دارند.
اسمش بود «تنها دست است که می‌ماند». متاسفانه سازنده را یادم نیست. البته عکس هم نباید می‌گرفتیم و من گمانم کار ضدفرهنگی کردم.
توضیح: بلوکی بود که موزاییک‌های هم‌اندازه داشت. هر کدام عکسی از کسی بود که دستش توی قالب گچ بود و رویش قالب همان دست. از عکس معلوم هست اصلا؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

به یاد یاری

تنها راه ارتباطی من با بعضی از دوستانم -کسانی که زمانی نزدیک بوده‌ایم و هنوز دوستشان دارم- این است که یادشان می‌افتم و بهشان فکر می‌کنم. این قدر که فراموش می‌کنم مدت‌هاست ندیده‌امشان. نه این که همه‌شان دور باشند. بعضی‌هاشان در همین تهران شلوغند.