۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

می‌روند، می‌آیند

باز تابستان است. فصل آمدن دوستان خارج‌نشین. فصل رفتن دوستان دیگری به آن سوی کره‌ی زمین.
هر هفته به یک مهمانی می‌روم و با دوستی خداحافظی می‌کنم. مهمانی معمولا شلوغ است. کسانی را می‌بینم که مدت‌هاست ندیده‌امشان. احتمالا تا مدت‌ها بعد هم یکدیگر را نمی‌بینیم. نمی‌توانم دوست مسافرم را ببینم. تمام مدت با کسان دیگری سرگرم حال و احوال کردنم. با هم حرف می‌زنیم از این که هر کداممان کجا هستیم و چه می‌کنیم. از هم می‌پرسیم که چرا نرفته‌ای. تازگی چه کسانی را دیده‌ایم. میوه می‌خوریم. احتمالا شام سبکی می‌خوریم. در تمام این مدت دلم نمی‌خواهد این چرت و پرت‌ها را بگویم. دلم می‌خواهد با آن دوست تنها باشیم و دو کلمه حرف بزنیم. بعد فکر می‌کنم که از این هم می‌ترسم. چه بگویم به دوستی در آستانه‌ی سفر. به دوستی که چمدان زندگیش را بسته و دارد همه‌ی دنیاش را از من جدا می‌کند. به دوستی که کمی غم‌گین و کمی هیجان‌زده و کمی آشفته و کمی ترسیده و خیلی زیاد تنهاست، چه می‌شود گفت. مسخره‌ترین چیز این است که بگویی «هی دلم برات تنگ می‌شه ها.» در واقع دلم از همان موقع و قبل‌ترش تنگ شده است. خب همه‌ی مراسم مهمانی را به جا می‌آورم و می‌خواهم برگردم خانه. بدترین قسمت، خداحافظی است. گفتن یک کلمه بیش‌تر از خداحافظ یعنی اشک. خداحافظی کردن چشم در چشم هم یعنی اشک. اشک هم جلوی آن همه آدم یعنی من خیلی رمانتیکم و خیلی مسخره. می‌خواهم با هم دو دقیقه برویم در اتاقی و خداحافظی کنیم. حداقل با خیال راحت هم را بغل کنیم و یک خداحافظ از ته دل بگوییم. وقت ندارد. تلفنش مرتب زنگ می‌زند. باید به مهمان‌هاش برسد. مجبورم خیلی سریع و خوش‌حال با همه خداحافظی کنم. به دوستم بگویم که براش موفقیت و سلامتی در هر جای دنیا که هست، آرزو می‌کنم و امیدوارم همین که برسد خانه‌ی خوبی پیدا کند و استادش خوش اخلاق و مهربان باشد و توی صحبت کردن با مردم مشکلی نداشته باشد و خیلی زود چند تایی دوست از ملیت‌های مختلف پیدا کند و ازش بخواهم که برایمان تندتند عکس بفرستد. همین و خداحافظ دوستی چند ساله و همه‌ی چیزهای مشترکی که با هم داریم و همه‌ی چیزهایی که دیگر نمی‌توانیم تکرارشان کنیم.
دیدن دوستی که بعد از چند سال آمده شاید از این هم بدتر باشد. معمولا ای‌میلی می‌رسد که سلام دوستان. ما آمده‌ایم و دوست داریم ببینیمتان. فلان روز و فلان جا. احتمالا کافه‌ای رستورانی. ایمیل را شاید برای حدود پنجاه نفر فرستاده است. خب لااقل سی نفرشان در آن بازه‌ی زمانی دو سه ساعت می‌آیند و می‌خواهند این دوستان رسیده را ببینند. معمولا هم نمی‌توانم به وسوسه‌ی نرفتن غلبه کنم. فکر می‌کنم شاید چیز خوبی شد. می‌روم کافی‌شاپی مثلا روبه‌روی پارک ملت. از بیرون کافه چندتایی قیافه‌ی آشنا می‌بینم. بعضی‌ها لب‌خند می‌زنند و مشتاق نگاه می‌کنند. بعضی‌ها ورانداز می‌کنند که روسریت از سه سال پیش عقب‌تر رفته. لاغر شدی. لب‌خند صورتت کم رنگ شده یا هنوز می‌خندی. خب سلام سلام سلام. خوبید همه؟ بعد به هم نگاه می‌کنیم و لب‌خند می‌زنیم. چه طوری دختر جان؟ چه طوری مرد حسابی؟ رسیدن به خیر. همین. می‌نشینیم و چیزی سفارش می‌دهم. بعد باز هم حرف‌هایی که اصلا حوصله‌شان را ندارم. دوستان از خارج رسیده هم به ترتیب با ملت صحبت می‌کنند. جوری که انگار دارند یک بانک اطلاعاتی را تکمیل می‌کنند. کجا کار می‌کنی. راضی هستی. فوق نخواندی. دکترا نمی‌خواهی بدی. چرا اپلای نمی‌کنی. جواب اپلای چی شد. تافل چی. از کی خبر داری. دوست نداری بچه‌دار شوی. خب لیست سوال‌ها تمام می‌شود و دو نفری کمی به هم نگاه می‌کنیم. من می‌خواهم ببینم آن دوست قبلی کجاست و چه قدرش مانده است. اصلا می‌خواهم ببینم نگاهش و چشم‌هاش هنوز همان است. هنوز وقتی چیزی تعریف می‌کند، چشم‌هاش برق می‌زند. به حرفم که گوش می‌دهد هنوز هم کمی بی‌خیال است و گاهی شوخی‌های ظریف می‌کند. دست که می‌دهیم دستش را همان طوری توی دستم نگه می‌دارد. هنوز هم بعد از چند دقیقه صحبت جک جدیدی تعریف می‌کند. ولی خب فرصتی برای چیز اضافه‌ای نیست. وقتی هم برای دیدن دو نفره نیست. باز من می‌مانم و یک دنیا شک و تردید. این که رابطه‌ی قبلی در چه حالی است. آدم قبلی‌ای که می‌شناختم در چه حالی است. هنوز هم می‌شود با هم حرف بزنیم. حرف بدون موضوع بدون نتیجه بدون هدف. حرفی برای حرف زدن و رفع دلتنگی.

۲ نظر:

Roozbeh گفت...

چه حسِ مشترکِ غریبی :(

ناشناس گفت...

از خواندن حرف های دل خودم، اینجا، خیلی کیف کردم.