۱۳۸۶ شهریور ۶, سه‌شنبه

خاطره‌ها و مزه‌ها

جایی خوانده بودم که «ممکن است کسی که با او خندیده‌ای را فراموش کنی، ولی کسی که با او گریسته‌ای را هرگز فراموش نخواهی کرد.»
ولی من به نتیجه‌ی دیگری رسیده‌ام. کسی که دست‌پخت خوش‌مزه‌اش را خورده‌ای یا با او آشپزی کرده‌ای را تقریبا محال است که فراموش کنی.
مرغ پخته بودم. داشتم گوشتش را از استخوان جدا می‌کردم. تقریبا تمام مدت یاد دوستی بودم که چند باری در خانه‌مان این کار را کرد. خیلی سریع و تمیز و حرفه‌ای هم این کار را می‌کرد. بدون این که ذره‌ای از گوشت به استخوان‌ها بماند. هر بار هم که خانه‌شان می‌رفتیم سوپ درست کرده بود و باز هم خیلی سریع ترتیب مرغ‌ها را می‌داد. دل‌تنگ خودش و آن سفره‌های رنگی و جالبش شدم. پای ثابت سفره‌اش کشک و بادمجان بود.
یک بار هم خانه‌ی زوج تازه‌ای چیزی خوردم که پیش از آن نخورده بودم و اسم غذا برای من شد اسم همان دوست. یک جور سالاد یا خوراکی بود که هویج و قارچ و سیب‌زمینی و چیزهای دیگری داشت. به گمان من اصلی‌ترین جزء غذا چیزی بود که به خودش مربوط بود. چندین بار در خانه‌مان سعی کردم همان غذا را درست کنم ولی هیچ کدام آن غذا نشد. هر بار هم موقع پختن تمام مدت به یادش بودم.

ظاهرا خاطرات هم‌غذایی برای من ماندگارترین خاطرات هستند. بعضی آدم‌ها را با مزه‌ای، غذای خاصی یا روش آشپزی خاصی به یاد می‌آورم.

۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

پدر؟

این سه مصاحبه را امروز اتفاقی دیدم. مصاحبه‌های خوبی نیستند. سوال‌ها خوب نیست. خوب هم تنظیمشان نکرده‌اند. اما چیزی درشان هست. از عصر که خوانده‌امشان، تمام مدت تصویرهایی مبهمی توی ذهنم می‌گردد. هزار تا تصویر و هزار جور فکر توی سرم می‌چرخد.

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

پیام

این دو جمله را امروز روی بیل‌بردهایی در اتوبان همت دیدم.

«همه‌ی مردم باید از اجزای سازمان اطلاعات باشند.» حتی شما دوست عزیز. (بدیهی است که جمله‌ی بیرون نقل قول از من است.)

«تو فکر یک سقفم . . .
صندوق حساب پس‌انداز مسکن جوانان بانک مسکن»
به اینش کاری ندارم که کسی از صاحب ترانه اجازه گرفته یا نه. این که آن بنده خدا را تا وقتی زنده بود کسی آدم حساب می‌کرد یا نه. فقط به این فکر می‌کنم که از جوانی تا معلوم نیست کی، تو فکر یک سقفم. اوج وعده‌ای که این بیل‌بورد می‌دهد این است که سقفی خواهید داشت.
بگذریم از آن یکی که مدت‌هاست دارم می‌بینمش و حرص می‌خورم و سعی می‌کنم بفهمم یعنی چی. «پهلوان حسین رضازاده، سفیر نیکوکاری بانک ملت»

۱۳۸۶ مرداد ۲۳, سه‌شنبه

می‌روند، می‌آیند

باز تابستان است. فصل آمدن دوستان خارج‌نشین. فصل رفتن دوستان دیگری به آن سوی کره‌ی زمین.
هر هفته به یک مهمانی می‌روم و با دوستی خداحافظی می‌کنم. مهمانی معمولا شلوغ است. کسانی را می‌بینم که مدت‌هاست ندیده‌امشان. احتمالا تا مدت‌ها بعد هم یکدیگر را نمی‌بینیم. نمی‌توانم دوست مسافرم را ببینم. تمام مدت با کسان دیگری سرگرم حال و احوال کردنم. با هم حرف می‌زنیم از این که هر کداممان کجا هستیم و چه می‌کنیم. از هم می‌پرسیم که چرا نرفته‌ای. تازگی چه کسانی را دیده‌ایم. میوه می‌خوریم. احتمالا شام سبکی می‌خوریم. در تمام این مدت دلم نمی‌خواهد این چرت و پرت‌ها را بگویم. دلم می‌خواهد با آن دوست تنها باشیم و دو کلمه حرف بزنیم. بعد فکر می‌کنم که از این هم می‌ترسم. چه بگویم به دوستی در آستانه‌ی سفر. به دوستی که چمدان زندگیش را بسته و دارد همه‌ی دنیاش را از من جدا می‌کند. به دوستی که کمی غم‌گین و کمی هیجان‌زده و کمی آشفته و کمی ترسیده و خیلی زیاد تنهاست، چه می‌شود گفت. مسخره‌ترین چیز این است که بگویی «هی دلم برات تنگ می‌شه ها.» در واقع دلم از همان موقع و قبل‌ترش تنگ شده است. خب همه‌ی مراسم مهمانی را به جا می‌آورم و می‌خواهم برگردم خانه. بدترین قسمت، خداحافظی است. گفتن یک کلمه بیش‌تر از خداحافظ یعنی اشک. خداحافظی کردن چشم در چشم هم یعنی اشک. اشک هم جلوی آن همه آدم یعنی من خیلی رمانتیکم و خیلی مسخره. می‌خواهم با هم دو دقیقه برویم در اتاقی و خداحافظی کنیم. حداقل با خیال راحت هم را بغل کنیم و یک خداحافظ از ته دل بگوییم. وقت ندارد. تلفنش مرتب زنگ می‌زند. باید به مهمان‌هاش برسد. مجبورم خیلی سریع و خوش‌حال با همه خداحافظی کنم. به دوستم بگویم که براش موفقیت و سلامتی در هر جای دنیا که هست، آرزو می‌کنم و امیدوارم همین که برسد خانه‌ی خوبی پیدا کند و استادش خوش اخلاق و مهربان باشد و توی صحبت کردن با مردم مشکلی نداشته باشد و خیلی زود چند تایی دوست از ملیت‌های مختلف پیدا کند و ازش بخواهم که برایمان تندتند عکس بفرستد. همین و خداحافظ دوستی چند ساله و همه‌ی چیزهای مشترکی که با هم داریم و همه‌ی چیزهایی که دیگر نمی‌توانیم تکرارشان کنیم.
دیدن دوستی که بعد از چند سال آمده شاید از این هم بدتر باشد. معمولا ای‌میلی می‌رسد که سلام دوستان. ما آمده‌ایم و دوست داریم ببینیمتان. فلان روز و فلان جا. احتمالا کافه‌ای رستورانی. ایمیل را شاید برای حدود پنجاه نفر فرستاده است. خب لااقل سی نفرشان در آن بازه‌ی زمانی دو سه ساعت می‌آیند و می‌خواهند این دوستان رسیده را ببینند. معمولا هم نمی‌توانم به وسوسه‌ی نرفتن غلبه کنم. فکر می‌کنم شاید چیز خوبی شد. می‌روم کافی‌شاپی مثلا روبه‌روی پارک ملت. از بیرون کافه چندتایی قیافه‌ی آشنا می‌بینم. بعضی‌ها لب‌خند می‌زنند و مشتاق نگاه می‌کنند. بعضی‌ها ورانداز می‌کنند که روسریت از سه سال پیش عقب‌تر رفته. لاغر شدی. لب‌خند صورتت کم رنگ شده یا هنوز می‌خندی. خب سلام سلام سلام. خوبید همه؟ بعد به هم نگاه می‌کنیم و لب‌خند می‌زنیم. چه طوری دختر جان؟ چه طوری مرد حسابی؟ رسیدن به خیر. همین. می‌نشینیم و چیزی سفارش می‌دهم. بعد باز هم حرف‌هایی که اصلا حوصله‌شان را ندارم. دوستان از خارج رسیده هم به ترتیب با ملت صحبت می‌کنند. جوری که انگار دارند یک بانک اطلاعاتی را تکمیل می‌کنند. کجا کار می‌کنی. راضی هستی. فوق نخواندی. دکترا نمی‌خواهی بدی. چرا اپلای نمی‌کنی. جواب اپلای چی شد. تافل چی. از کی خبر داری. دوست نداری بچه‌دار شوی. خب لیست سوال‌ها تمام می‌شود و دو نفری کمی به هم نگاه می‌کنیم. من می‌خواهم ببینم آن دوست قبلی کجاست و چه قدرش مانده است. اصلا می‌خواهم ببینم نگاهش و چشم‌هاش هنوز همان است. هنوز وقتی چیزی تعریف می‌کند، چشم‌هاش برق می‌زند. به حرفم که گوش می‌دهد هنوز هم کمی بی‌خیال است و گاهی شوخی‌های ظریف می‌کند. دست که می‌دهیم دستش را همان طوری توی دستم نگه می‌دارد. هنوز هم بعد از چند دقیقه صحبت جک جدیدی تعریف می‌کند. ولی خب فرصتی برای چیز اضافه‌ای نیست. وقتی هم برای دیدن دو نفره نیست. باز من می‌مانم و یک دنیا شک و تردید. این که رابطه‌ی قبلی در چه حالی است. آدم قبلی‌ای که می‌شناختم در چه حالی است. هنوز هم می‌شود با هم حرف بزنیم. حرف بدون موضوع بدون نتیجه بدون هدف. حرفی برای حرف زدن و رفع دلتنگی.

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

یک بیمه‌ی حوادث ناقابل

غرامت مضاعف، فیلمی است که بیلی وایلدر کارگرانی کرده است. فیلم‌نامه را بیلی وایلدر و ریموند چندلر با هم و بر اساس داستانی از جیمز ام. کین نوشته‌اند. فیلم در اواخر دهه‌ی سی میلادی و در لوس‌آنجلس اتفاق می‌افتد. کمی حادثه‌ای کمی پلیسی کمی عاشقانه است. یک کارمند بیمه به خاطر زن یکی از مشتری‌هاش و به کمک همان زن، او را می‌کشد. فیلم با صحنه‌ی اعتراف قاتل شروع می‌شود که لابد برای آن زمان شروع جسورانه‌ای است. آن هم برای یک فیلم پلیسی جنایی که مزه‌ی اصلیش باز کردن گره ماجراست.
لابد خیلی‌ها فیلم را دیده‌اند. ظاهرا جزو کلاسیک‌های سینما است. خیلی علاقه‌ای به دوره کردن تاریخ سینما و کلاسیک دیدن ندارم. این یکی را هم ندیده‌ام. دیروز فیلم‌نامه‌اش را خواندم. کتاب را برداشتم که کناری بگذارم و دور و بر خانه‌مان را جمع و جور کنم. مهمان داشتیم. صفحه‌ی اولش را همین طوری نگاهی کردم و یکی دو خط اول را خواندم. بعد نشد که بگذارمش زمین. خواندمش تا تمام شد. سریع و پرکشش است. چندلر و وایلدر با هم دیالوگ‌های برنده و کوتاه و محشری برای فیلم نوشته‌اند. در همه‌ی دیالوگ‌ها و فضا هم طنز تلخ و تیز و ملایمی هست.
کتاب را رحیم قاسمیان ترجمه کرده و نشر نیلا چاپ کرده است. خب البته خیلی هم خوب و بادقت و ظریف ترجمه کرده است. ترجمه‌ی خوبش کمک کرده شیرینی دیالوگ‌ها حفظ شود.
یک مصاحبه با بیلی وایلدر هم ضمیمه‌ی کتاب هست. درباره‌ی کار با ریموند چندلر و شخصیت اوست. جذاب و خوب است. وایلدر تکه‌هایی از چندلر می‌آید که به ساختن تصویری از شخصیت چندلر خیلی کمک می‌کند.
خلاصه که اگر دستتان رسید بخوانیدش. دو سه ساعتی را احتمالا خوش می‌گذرانید.
پ.ن: من دو سه تا رمان از چندلر خوانده‌ام و لذت برده‌ام ازشان. کلا هم خوشم می‌آید از این بشر.

۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

شنیدن کی بود مانند دیدن

کتاب تنهایی پرهیاهو را برداشتم که بخوانم. تازگی گاهی مقدمه‌ی کتاب را هم می‌خوانم. کتاب را بهومیل هرابال نویسنده‌ی تقریبا معاصر چک نوشته و پرویز دوایی آن را از همین زبان ترجمه کرده است. ظاهرا این آقای دوایی (که من تا به حال فکر می‌کردم فقط منتقد سینما است.) بیش‌تر از سی و پنج سال است که در چک زندگی می‌کند و بسیار دل‌بسته‌ی آن جا است. در این مدتی که در پراگ زندگی می‌کند، همه‌ی سفرهایش را شب رفته و برگشته و روزها سعی کرده جایی نرود تا «جایی جز پراگ را نبیند و به این شهر عزیز و معصوم خیانت نکند.»
یک نفر دیگر (مرتضی کاخی) برای کتاب مقدمه‌ای نوشته است. ظاهرا کاخی چند سالی در سفارت ایران در پراگ کار می‌کرده است. در مقدمه حرف‌هایی گفته و توصیف‌هایی از پراگ کرده که من بعد از خواندنش نتوانستم متن اصلی کتاب را شروع کنم. دلم می‌خواست چشمانم را ببندم و بعد که باز کردم در پراگ باشم؛ آن هم پراگ سال 1980؛ نهایتا. کاخی در مقدمه نوشته خانم مستخدم سفارت ایران در پراگ ازش خواسته که سفارشش را پیش سفیر بکند. چون نمی‌تواند در یک مهمانی خاص حاضر شود. کاخی دلیلش را می‌پرسد. جواب می‌دهد چون از دو سال پیش بلیتی برای تئاتری رزرو کرده‌ام و اگر نتوانم آن شب بروم دیگر نمی‌توانم آن تئاتر را ببینم. تئاتر دهمین اجرای هملت شکسپیر بوده است که طرف دوست داشته ببیند.
در ادامه‌ی خواب‌های قبلی، کاش امشب خواب پراگ را ببینم. اگر نشد فردا در فلیکر می‌گردم و چند تا پراگی پیدا می‌کنم و عکس‌هاشان را می‌بینم.
اگر توانستم کتاب را بخوانم، ازش چیزی می‌نویسم.

از سفر2- نماز و نوکیا

عرب‌های سعودی، برای هر نماز، بچه‌هاشان را با خودشان می‌آورند مسجد. حتی نماز صبح که ساعت 4 صبح است. اغلب ایرانی‌هایی که من دیدم عاشق این کار عرب‌ها بودند. به نظر همه‌شان می‌رسید که عرب‌ها کار درستی می‌کنند و فقط این طوری بچه نمازخوان می‌شود.
تا وقتی نماز شروع نشده، بچه بغل مادرش است. برای نماز، بچه را می‌گذارند روی زمین و یک دفعه صف طولانی از آدم‌هایی که ایستاده‌اند تنگ هم. بچه دراز کشیده یا نشسته از پایین به این آدم‌های بزرگ نگاه می‌کند. میان آن همه آدم ناآشنا می‌ترسد و گریه می‌کند. من هم جای او بودم می‌ترسیدم. این طوری است که موقع نماز، همه جا ساکت است. فقط صدای گریه‌ی بچه می‌آید. نمی‌دانم چه طور دلشان می‌آید این کار را بکنند. من مادرهای زیادی دیدم که حین خواندن نماز خم شدند و بچه‌شان را بغل کردند.
یک بار نمی‌دانم چه طور بود که هیچ بچه‌ای گریه نمی‌کرد. وسط نماز که امام جماعت داشت با شور و حال قسمتی از سوره‌ی بلندی را می‌خواند، ‌موبایل کسی با همان آهنگ معروف و بین‌المللی نوکیا شروع کرد زنگ زدن. و تمام مدتی که امام جماعت سوره را می‌خواند، طرف با سماجت گوشی را قطع نکرد. دی ری دی دی، دی ری دی دی، دی ری دی دی دیییییم.

۱۳۸۶ مرداد ۱۹, جمعه

از سفر1- دوست قدیمی

این‌ها چیزهایی است که از سفرم می‌نویسم. خیلی پراکنده‌اند. امیدوارم خیلی از فضای معمول دور نباشد.

اولین چیزی که در مدینه و مسجدالنبی به چشمم خورد این بود که چه قدر همه جا برام آشنا بود. با هیچ جا غریبه نبودم. همه جا راحت بودم. انگار نه انگار که آمده‌ام جای جدیدی که حتی زبان مردمش را درست نمی‌فهمم. انگار رفته‌ام شهری که سالی یکی دو بار می‌روم. خود مسجد این احساس را خیلی تشدید می‌کرد. اولین بار که رفتم، احساس کردم همه چیز سر جای قبلش است. انگار بعد از مدتی رفته باشی خانه‌ی دوستی قدیمی. هی نگاه می‌کنی می‌بینی همه چیز آشناست.

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

خواب خیالی

به لطف این همه دوستانی که همه جای دنیا پراکنده شده‌اند و وبلاگ‌هاشان، خواب‌های من هم جهانی شده‌اند.
هفته‌ی پیش خواب نیوزلند را دیدم. خواب می‌دیدم که در ساحل اقیانوس نشسته‌ام و آب‌های بی‌پایانش را سیاحت می‌کنم. سرم را بلند کردم و آسمانش را نگاه کردم. همان طوری بود که دوستی توصیف کرده بود. آبی آبی و شفاف با ابرهای سفید پنبه‌ای که انگار عجله داشتند. من هم محو آسمان شده بودم و با خودم می‌گفتم که فلانی راست می‌گفت ها. واقعا آسمانش با آسمان تهران فرق دارد. (یکی نبود بگوید آسمان همه جا با تهران فرق دارد. کجا آسمان این قدر دودزده است.)
دیشب هم خواب می‌دیدم که رفته‌ام تورونتو. امانتی برده‌ام برای دوست وبلاگ‌نویسی و خیال می‌کردم می‌توانم پیشش بمانم. (وبلاگ است دیگر. تو وبلاگ مردم را می‌خوانی و باهاشان آشنا می‌شوی. فکر می‌کنی آن‌ها هم با تو آشنا هستند. بعد از این که سه سال مشتری وبلاگ کسی بوده‌ای و خوشت آمده، احساس دوستی و فامیلی می‌کنی و توقع داری پیشش بمانی.) طرف هم مرا اصلا تحویل نگرفت و من در سرمای تورونتو بی جا و مکان ماندم. جالبش این جاست که این قدر این تورونتویی‌ها توصیف خیابان طولانی یانگ را کرده‌اند که من در خواب با همه‌ی آن جزئیاتی که گفته بودند، دیدمش.
برای مرحله‌ی بعد منتظرم خواب میلان و استکهلم را ببینم.

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

من آمدم

سلام. من برگشتم از سفر. چند روزی است که برگشته‌ام. چیزهای گفتنی‌ای دارم اما نمی‌دانم برای شما هم جالب هست یا نه.