جایی خوانده بودم که «ممکن است کسی که با او خندیدهای را فراموش کنی، ولی کسی که با او گریستهای را هرگز فراموش نخواهی کرد.»
ولی من به نتیجهی دیگری رسیدهام. کسی که دستپخت خوشمزهاش را خوردهای یا با او آشپزی کردهای را تقریبا محال است که فراموش کنی.
ولی من به نتیجهی دیگری رسیدهام. کسی که دستپخت خوشمزهاش را خوردهای یا با او آشپزی کردهای را تقریبا محال است که فراموش کنی.
مرغ پخته بودم. داشتم گوشتش را از استخوان جدا میکردم. تقریبا تمام مدت یاد دوستی بودم که چند باری در خانهمان این کار را کرد. خیلی سریع و تمیز و حرفهای هم این کار را میکرد. بدون این که ذرهای از گوشت به استخوانها بماند. هر بار هم که خانهشان میرفتیم سوپ درست کرده بود و باز هم خیلی سریع ترتیب مرغها را میداد. دلتنگ خودش و آن سفرههای رنگی و جالبش شدم. پای ثابت سفرهاش کشک و بادمجان بود.
یک بار هم خانهی زوج تازهای چیزی خوردم که پیش از آن نخورده بودم و اسم غذا برای من شد اسم همان دوست. یک جور سالاد یا خوراکی بود که هویج و قارچ و سیبزمینی و چیزهای دیگری داشت. به گمان من اصلیترین جزء غذا چیزی بود که به خودش مربوط بود. چندین بار در خانهمان سعی کردم همان غذا را درست کنم ولی هیچ کدام آن غذا نشد. هر بار هم موقع پختن تمام مدت به یادش بودم.
یک بار هم خانهی زوج تازهای چیزی خوردم که پیش از آن نخورده بودم و اسم غذا برای من شد اسم همان دوست. یک جور سالاد یا خوراکی بود که هویج و قارچ و سیبزمینی و چیزهای دیگری داشت. به گمان من اصلیترین جزء غذا چیزی بود که به خودش مربوط بود. چندین بار در خانهمان سعی کردم همان غذا را درست کنم ولی هیچ کدام آن غذا نشد. هر بار هم موقع پختن تمام مدت به یادش بودم.
ظاهرا خاطرات همغذایی برای من ماندگارترین خاطرات هستند. بعضی آدمها را با مزهای، غذای خاصی یا روش آشپزی خاصی به یاد میآورم.