فکر میکنید اگر ابراهیم گلستان یا نجف دریابندری وبلاگ مینوشتند، هر کدام چه جور وبلاگی داشتند.
۱۳۸۶ بهمن ۱۰, چهارشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۹, سهشنبه
خیلی معمولی
یکی دو روز پیش از زور تنهایی و بیحوصلگی رفتیم باغ نیاوران. ساختمانی (عمارت اسم بزرگی است برای آن بنای کوچک) هست به اسم کوشک احمدشاهی. ما فقط این جا را دیدیم. اواخر قاجار ساختهاندش. ظاهرا بعدها محمدرضا پهلوی تغییراتی در آن داده و پسرش رضا آن جا بوده است.
اتاقی بود طبقهی پایین که نوشته بود اتاق رضا است. فرق چندانی با اتاق بچههای شهرمان نداشت. همان وسایلی که معمولا بچهها در اتاقشان دارند و همان دکور. تقریبا فقط فرش کف اتاق نفیستر از موکت و فرش اتاق بچهها بود. البته پدر و مادرهای حالا معمولا این قدر سلیقه دارند که در اتاق بچه مبل نگذارند.
اتاق دیگری هم بود که یک جور اتاق غذاخوری حساب میشد. باز هم بسیار معمولیتر از چیزی که تصورش کنید. همین مبل و کریستالهایی که در اغلب خانهها پیدا میشود.
یک بار دیگر هم این حس را داشتم. یکی دو سال پیش اولین بار که رفتم سعدآباد. تنها بودم و برای خودم راه میرفتم؛ در فضای باز. از جلوی این ساختمانهایی که اسمشان کاخ بود میگذشتم. تمام مدت این احساس را داشتم که ای بابا! همش همین. اگر از سر زعفرانیه تا سعدآباد را پیاده بروید، ده تا مجللتر و شیکتر از آن ساختمانها را میبینید.
خلاصه که یا تعریف تجمل و رفاه خیلی عوض شده یا آن وقتی که کتابهای تاریخ ما را مینوشتهاند، حسابی جوگیر بودهاند.
اتاقی بود طبقهی پایین که نوشته بود اتاق رضا است. فرق چندانی با اتاق بچههای شهرمان نداشت. همان وسایلی که معمولا بچهها در اتاقشان دارند و همان دکور. تقریبا فقط فرش کف اتاق نفیستر از موکت و فرش اتاق بچهها بود. البته پدر و مادرهای حالا معمولا این قدر سلیقه دارند که در اتاق بچه مبل نگذارند.
اتاق دیگری هم بود که یک جور اتاق غذاخوری حساب میشد. باز هم بسیار معمولیتر از چیزی که تصورش کنید. همین مبل و کریستالهایی که در اغلب خانهها پیدا میشود.
یک بار دیگر هم این حس را داشتم. یکی دو سال پیش اولین بار که رفتم سعدآباد. تنها بودم و برای خودم راه میرفتم؛ در فضای باز. از جلوی این ساختمانهایی که اسمشان کاخ بود میگذشتم. تمام مدت این احساس را داشتم که ای بابا! همش همین. اگر از سر زعفرانیه تا سعدآباد را پیاده بروید، ده تا مجللتر و شیکتر از آن ساختمانها را میبینید.
خلاصه که یا تعریف تجمل و رفاه خیلی عوض شده یا آن وقتی که کتابهای تاریخ ما را مینوشتهاند، حسابی جوگیر بودهاند.
پ.ن: کوشک احمدشاهی یک ساختمان دو طبقهی نسبتا کوچک است. از بیرون به نظر میرسد جالبترین جای آن طبقهی بالا باشد. بالکن با ستونهای آجری و پنجرههای قدی. دقیقا همین جا را شما نمیتوانید ببینید. فقط طبقهی اول آن برای تماشا باز است.
۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه
قصههایی برای یک روز برفی
یک روز قشنگ بارانی پنج داستان نسبتا کوتاه است از اریک امانوئل اشمیت. شخصیت اصلی همهی داستانها زن است. زنهای تقریبا میانسال و اغلب تنها. نگرانیها و فکرهاشان خیلی قابل درک و فهمیدنی بود. برایم عجیب بود که مردی توانسته بود این قدر به درون زنها نزدیک شود و از احساساتشان و تغییراتشان داستانهایی این قدر درست و دقیق و خوب بنویسد. در همهی قصهها هم یک جور نگاه خوشبینی بود ولی اصلا آزاردهنده نبود. من از آخرین قصه که گمانم اسمش «بهترین کتاب دنیا» بود بیشتر از بقیه خوشم آمد.
ترجمه چیزی در حد داغون بود. جاهایی لحن گفتوگوها رسمی بود و لحن داستان خودمانی. حتی غلط املایی ناجور داشت. موقع خواندن خودتان باید ویرایشش کنید.
ترجمه چیزی در حد داغون بود. جاهایی لحن گفتوگوها رسمی بود و لحن داستان خودمانی. حتی غلط املایی ناجور داشت. موقع خواندن خودتان باید ویرایشش کنید.
کتاب دستم نیست که مشخصاتش را بنویسم. طبیعتا عکس را قبل از هدیه دادن گرفتهام.
۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه
شاهکارِ حسین همدانیان
ای دریغا که ندانسته گرفتار شدم
اول عیش و خوشی نزد تو من خار شدم
وای وای زار شدم
وای گرفتار شدم
بابا کرم، بیا برم
تقدیم به همهی رفقای جوانی و علافی و زرد پنیری!
از نتایج گشت و گذار و کشف در آلبوم «پنجاه سال موسیقی ایران»
۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه
گفتا تو از کجایی
۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه
مهوش پریوش، نه خیر پریدخت
به طرز ابلهانهای سریال مناسبتی شبکهی دو- پریدخت- را فقط به خاطر لیلا حاتمی و علی مصفا تماشا میکنم. همش هم توی ذهنم دارم هر دو را اصلاح میکنم. اگر علی مصفا این کلمه را این طوری میگفت، اگر دماغش یک کم فلان جور بود، چه قدر قیافهش جذابتر بود. لیلا حاتمی اگر این جور نگاه میکرد، اگر این قدر ماست نبود، اگر این رنگی نمیپوشید. کل سریال هم که چیزی آن طرفتر از افتضاح است البته. خلاصه که وضع خندهداری دارم با این سریال.
پ.ن: مهوش، پریوش را که یادتان هست؟ ترانهای نسبتا قدیمی از آصف است. همان که میگفت غلط کرد شوهر کرد. خلاصه که الان زردی خونم حسابی زده بالا.
پ.ن: مهوش، پریوش را که یادتان هست؟ ترانهای نسبتا قدیمی از آصف است. همان که میگفت غلط کرد شوهر کرد. خلاصه که الان زردی خونم حسابی زده بالا.
پ.ن دوم: دوستان عزیز تدکر دادند که خواننده جلال همتی است نه آصف. یک کم گشتم و دیدم راست میگویند. کماطلاعی من را به بااطلاعی خودتان ببخشید. راستش را بخواهید من فکر میکردم این صدا، آصف است و حالا مشکل بعدی این است که آصف کیست.
۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه
عشاق افسانهای
به نظر شما این چیزهایی که از عشاق قدیمی مانده ادبیات است یا واقعیت؟ یعنی واقعا طرف سالها مینشسته به پای خیال معشوقی؟ نهاد آدمی فرق کرده در طی این سالهای مثلا تمدن بشری؟ کسی این سالها حوصلهی این کارها را دارد هنوز؟
۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه
گذار
آدم نسبتش با باورهاش تغییر میکند. کم و زیاد میشود. درکش از آنها عوض میشود. مناسباتش فرق میکند. گاهی کارهایی را که کرده، دوباره نگاه میکند. به نظرش عجیب، جالب یا غریبه میآید.
من هنوز هم این بیت را که میخوانم طور دیگری میشوم.
چو بسوزی هر چه که مرد این جاست/ علم از فریاد زنی برپاست
این بیتی از یک مثنوی از علی یعقوبی است.
من هنوز هم این بیت را که میخوانم طور دیگری میشوم.
چو بسوزی هر چه که مرد این جاست/ علم از فریاد زنی برپاست
این بیتی از یک مثنوی از علی یعقوبی است.
۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه
وودی آلنِ بی بال و پر
مدتی است که کتاب «بی بال و پر» را گذاشتهام سر تخت. گاهی شبها موقع خواب یا صبح که بیدار میشوم و به خاطر سرما یا هر چیزی دلم نمیخواهد از زیر لحاف بیایم بیرون چند صفحهای ازش میخوانم. کتاب طنزهای وودی آلن است. به نظرم، به خاطر تفاوت زبان یا فرهنگ یا ترجمه یا هر چیز دیگری، طنزش متفاوت است. نمیشود زیاد پشت سر هم خواندنش. (شاید هم چون طنز خیلی خوبی دارد نمیشود پشت سر هم خواندش. درست نمیدانم.) برای من ولی چند صفحهی کم و بافاصلهاش اثر طنز دارد. به نظرم «مرگ در نمیزند» هم همین طور بود. آن را امانت گرفته بودم و خواستم که زودتر بخوانم و خوشم نیامد و بیخیال شدم. شاید اگر حوصله میکردم بیشتر خوشم میآمد.
بی بال و پر، طنزهای وودی آلن، ترجمهی محمود مشرف آزاد تهرانی، نشر ماهریز، چاپ دوم، 1384
بی بال و پر، طنزهای وودی آلن، ترجمهی محمود مشرف آزاد تهرانی، نشر ماهریز، چاپ دوم، 1384
کتاب قطع جیبی خوبی دارد و دست گرفتنش راحت است.
۱۳۸۶ دی ۲۴, دوشنبه
آن وبلاگنویس مقدس
وبلاگ توکا نیستانی را مدتی است میخوانم. تقریبا از همان وقتی که مینویسد. من خوشم میآید از وبلاگش. یکی دو تا پستش را ببینید. خودش را یک بار در همین نمایشگاه اخیرش دیدم. البته که مثل بقیه نرفتم جلو بگویم «آقای مهندس! من خوانندهی وبلاگتون هستم. خیلی خوشحالم که میبینمتون و طرحها خیلی قشنگن.» وبلاگش از خودی که من دیدم، قطعا بهتر است. شباهت عجیب توکایی که راه میرود و توکایی که مینویسد، خودشیفتگی است. وبلاگش را ببینید. آدم هفتهای یکی دو تا نوشته از خودشیفتهی شوخی بخواند طوریش نمیشود.
۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه
امامزاده از راه دور
امشب، روی پل ولیعصر در همت سوار اتوبوس چیتگر شدم. هوا خیلی سرد و ترافیک سنگین و اتوبوس شلوغ بود. همه به هم چسبیده بودیم و با تقریب خوبی هر کسی حرفهای چند نفر اطرافش را خوب میشنید. دو تا خانم میانسال، یکی چادری و یکی با مانتو، کنار هم نشسته بودند و من هم کنارشان ایستاده بودم. به نوبت داشتند برای هم، با جزئیات کامل قصههای مذهبی- تخیلی تعریف میکردند. از این که فلان خواب را دیدهاند و بعدش چه کردهاند و چه طور شده است. این آخریها، مانتویی برای چادری از امامزادهای در کن تعریف میکرد که هر حاجتی را میدهد. با تاکید بر هر حاجتی. چادری آدرس امامزاده را پرسید. مانتویی شروع کرد آدرس دادن و توضیح این که چه طور برود. چادری دید خیلی سخت و طولانی است و حوصلهاش سر رفت و از رفتن به امامزاده ناامید شد. به مانتویی گفت «خوش به حالت! هر وقت رفتی اونجا برای منم دعا کن.» مانتویی گفت «باشه. حتما. خانوم موسوی بودی دیگه. آره؟ موسوی؟ میگم خدایا هر چی خانوم موسوی میخواد بهش بده.» چادری سرش را تکان داد. بعد یک دفعه مانتویی انگار که چیز خیلی مهمی یادش آمده باشد گفت «ببین! از دور هم مرادتو میده. هر چی بخوای. فقط بگو یا امام زاده شعیب و حاجتتو بگو.» چادری گفت «امام زاده چی؟» مانتویی شعیب را تکرار کرد. چادری هر دفعه یک چیز بیربط و عجیبی گفت و آخرش بیخیال شد و گفت «آهان! خب.»
۱۳۸۶ دی ۱۷, دوشنبه
بنفشهزار
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشهزار شود تربتم چو درگذرم
بنفشهزار شود تربتم چو درگذرم
چیزی نیست. فقط این تصویر تربت بنفشهزار نگهم داشت. همین. شاید هم برد. درست نمیدانم.
پ.ن: لنی، قهرمان رمان سیمای زنی در میان جمع را یادتان هست؟ همان که در فاصلهی آژیر قرمز خطر با معشوقش به بستری از گل زنبق میرفت.
۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه
نیازِ سفر
خانه هم برای آدم تکراری میشود. دل آدم را میزند. بخشی از لذت سفر در برگشتن به خانه و دوباره دیدنش و دوباره چشیدن خوبیهایش است.
۱۳۸۶ دی ۱۱, سهشنبه
ناهار رنگی
میز قهوهای سوخته و کنتراست رنگش با بشقابهای نارنجی، دستمال سفرهها و زیر بشقابیها ترکیبی از نارنجی و زرد و کمی سبز، عطر سالاد شیرازی، قرمهسبزی جاافتاده برای منی که مدتی بود قرمهسبزی نخورده بودم و مهمتر از همهی اینها، دیدن چند تا دوست کنار هم بعد از شاید بیشتر از یک سال، همه با هم باعث شده که من هنوز هم از غذای ظهر انباشته باشم.
اشتراک در:
پستها (Atom)