کلاس سوم دبستان بودم. جنگ بود؛ همه جا بود. حتی در مشهد (که نه جنوب یا غرب بود که وسط جنگ باشد، نه تهران بود که خب به دلیل پایتخت بودن درگیر مستقیم هزار تا چیز جنگ باشد) هم، جنگ و آثارش بود. همهی رنگهایی که از آن زمان در ذهنم مانده، تیره و یکنواخت است. رنگیترین چیزی که یادم میآید، گلهای قشنگ شاهپسند باغچهی خانهمان است.
همکلاسیای داشتم که هم اسم من بود و فامیلش نظری. توی دفتر نمرهی کلاسی اسم ما دو نفر پشت سر هم بود. شاید به همین دلیل با هم دوست شده بودیم. دو تا میم نون. پدرش پزشک بود و گاهی سفر خارج از کشور میرفت. یک روز نظری آمد مدرسه و یک جفت چکمهی(بوت، پوتین؟) چرمی صورتی که ساقش تا بالای مچ پاش میرسید، پوشیده بود. کنارش زیپ ظریف خیلی قشنگی داشت که زمین تا آسمان با زیپهای پلاستیکی درشت چکمههای قهوهای کفش ملی فرق داشت. سر صف که پشت سر من ایستاد، دیدمشان. خیلی قشنگ بودند. پاچهی شلوارش را تقریبا توی چکمه زده بود و خز لبهی چکمه معلوم بود. نگاهشان کردم و گفتم چه قدر قشنگ است. با لبخند و خوشحالی گفت که پدرش از خارج براش آورده است. بعد از قرآن و سرود صبحگاهی به صف داشتیم میرفتیم سر کلاسمان. ناظممان طبق معمول بالای پلهها ایستاده بود و همه را ورانداز میکرد. بهش گفت «نظری! اینا چیه پوشیدی؟ صد بار گفتیم که تو مدرسه رنگی نپوشین. از فردا دیگه نمیپوشی ها. خب؟» من و نظری هر دو به چکمهها نگاه کردیم و نظری گفت چشم خانم.
زنگ تفریح دوم توی حیاط که من و نظری با هم راه میرفتیم و خوراکی میخوردیم همان ناظم آمد سراغ نظری و ازش پرسید که چکمههاش را از کجا خریده و قیمتشان را می داند یا نه. نظری هم باز جواب داد که باباش از خارج براش آورده و ناظم نگاهی کرد که من نه ساله هم حسرتش را دیدم.
دیگر نظری آن چکمهها را نپوشید. او را که نمیدانم، ولی داغ دیدن آن رنگ صورتی بچهگانهی شاد بین آن همه رنگ تیره به دل من ماند.
دیروز وقتی در ویترین مغازهی کفاشی چشمم به ردیف چکمههای صورتی و قرمز و بنفش و سبز افتاد، ناگهان خودم و نظری را دیدم که ناراحت و ناکام به چکمههای صورتی نو نگاه میکنیم.
۳ نظر:
معذرت می خواهم ولی به راستی که تهوع آور است. از بچه مدرسه ای تا آدم بزرگ اختیارشان دست دولت است که چه بپوشند. دیروز در ایستگاه مترو میرداماد خانمی را دیدم که سوار وَن پلیس کردند. پلیس؟! کدام پلیس؟ پلیس باید حامی جان و مال مردم باشد. نه مزاحم آنها. همیشه آخرش به این نتیجه می رسم که شاید من اشتباه می کنم. شاید وظیفه پلیس این است که به مردم بگوید که اینگونه لباس نپوشید و آنگونه بپوشید؛ و اگر گوش نمی دهید دستگیرتان می کنیم! چه بگویم. فقط می دانم زور گفتن از این واضح تر نمی شود
takderakhtesarv.persianblog.ir
man motevaled 65 hastam. yeki az dustaye man bedun moshkel putin surati zipdar mipushid, vali be jurab turdar gir midadan. ama yadame ye bar nazem zad tuye gushe yeki az bacheha chon mohash fokoli birun bud. :(
خيلي خوب بود
راستي من «حتی در مشهد هم (...)» (با همِ قبل از پرانتز) رو ترجيح مي دم
ارسال یک نظر