بچه که بودم توی حیاطمان درخت به داشتیم. کج و کوله بود. بابام هی هرسش میکرد بلکه کمی بهتر شود. هی بدتر میشد. شده بود یک چیز کچل و قناس. برای همین ازش خوشم نمیآمد. نه فقط از درخت که از میوهاش هم دل خوشی نداشتم. به نظرم میوهی عجیبی بود که رویش را یک عالم پشم و پرز پوشانده بود و اول باید سلمانیش میکردی و بعد میرفتی سراغ تو. آن هم شاید خوب از کار درمیآمد، شاید هم نه. خلاصه که بین من و به ماجرا و علاقهای نبود. حالا الان چی؟ الان ماجراهای بینمان بسیار است. حتی میتوانم باهاش زندگی کنم. مربا و خورش و تاسکباب و همه چی. اصلا دوست دارم روز که شروع میشود یک دانه به را خرد کنم بریزم توی قابلمه و بگذارم روی اجاق. یواش یواش قل بزند و عطرش خانه را پر کند.
۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه
از توفیقهای اجباری
چهارم دبیرستان بودیم. باید متنهای عربی را بهتر از خود عربها تجزیه و ترکیب میکردیم. الان درست یادم نیست ولی گمانم ترکیب این بود که بفهمیم هر کلمه در جمله چه نقشی دارد و اِعراب درستش چی هست و چرا و تجزیه هم این بود که بفهمیم اصل کلمه چی بوده و چه طوری این شکلی شده. کنار آن همه دلزدگی از خواندن متنهای بیمزهی عربی کتابهای درسی و بیحوصلگی موقع تجزیه و ترکیب، این کار یک فایده هم داشت. چشم آدم را در دیدن متن تیز میکرد. میخواندم و تقریبا میفهمیدم چی میخوانم و قشنگ میشد. آن وقتها متن عربی خوبی دم دستم نبود که خواندنش کیف داشته باشد. فقط غرلهای فارسی که قسمتهاییش عربی بود و قبلش همیشه حرصم را در میآورد، بود. میخواندم و به نظرم قشنگ بود و خوب با هم جفت شده بود و لذت میبردم. یکی از دلانگیزترینهاشان در آن سال کنکوری، این غزل حافظ بود «از خون دل نوشتم نزدیکِ دوست نامه/اِنّی رأیتُ دَهراً مِن هجرکَ القیامة»
امشب که با صدای نامجو شنیدمش، بعد از مدتها یاد این غزل افتادم.
امشب که با صدای نامجو شنیدمش، بعد از مدتها یاد این غزل افتادم.
۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه
بزرگِ خاندان
این چند خط در مدح و رثای گوگل ریدر، گودر، است. شما یا گودری بودهاید که خب در این صورت الان هم درد ایم و کسی به کسی سر سلامتی خاصی نمیدهد. یا گودری نبودهاید که لابد اینها برایتان طنز یا دست کم بدون معنی است.
این گوگلیها هی گفتند داریم میخواهیم ببندیم و من هم باور نکردم و گفتم در این دریای کامپیوتر و شبکه و اینترنت -سطح سواد و درک من از اینترنت قابل توجه است- این گودر کم خرج طفلک جای کسی را تنگ نکرده و کسی بهمان کاری ندارد. احتمالی هم میدادم که تهدیدشان واقعی باشد و تصمیم گرفتم گودرو ترکش کنم و صبحا برم رودخونه ورزش کنم و صبحها واقعا رفتم باشگاه و شبها نشستم پای منقل گودر. حالا امروز صبح پا شدم و دیدم ناگهان چه قدر زود دیر شد و بستند طفلی را. یک جوری هم بستهاند که انگار اصلا کلا ما هیچ وقت آن جا نبودهایم و فقط خیال میکردیم که گودر وجود دارد. انگار نه انگار ما عمری آن جا بودیم و آن همه حرف زدیم و معاشرت کردیم و دوست و رفیق داشتیم. هیچ ردی از دوست و آشنا برامان باقی نگذاشتند. راستش من در چهار سال گذشته حال مبسوطی با گودر کرده بودم و در دو سال گذشته عمری پایش صرف کرده بودم. یک سری دوست و آشنا داشتم آن جا که بعید است بیرون از آن پیداشان کنم و حتی اگر پیداشان کنم آن حال گودر را نمیدهد. یک سری هم بودند که دوست و آشنای خاصی نبودیم با هم و من صرفا نوتها و کامنتهاشان را میخواندم و میخندیدم یا ناراحت میشدم.
آن همه عکس لباس و غذا که آن جا میگذاشتیم و با هم راجع بهشان حرف میزدیم را چه کنیم.
راستی در نتیجهی محدود شدن گودر، ستون پیشنهاد کنار این جا هم تعطیل شد.
اشتراک در:
پستها (Atom)