۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

بوی شیرین به

بچه که بودم توی حیاطمان درخت به داشتیم. کج و کوله بود. بابام هی هرسش می‌کرد بلکه کمی بهتر شود. هی بدتر می‌شد. شده بود یک چیز کچل و قناس. برای همین ازش خوشم نمی‌آمد. نه فقط از درخت که از میوه‌اش هم دل خوشی نداشتم. به نظرم میوه‌ی عجیبی بود که رویش را یک عالم پشم و پرز پوشانده بود و اول باید سلمانیش می‌کردی و بعد می‌رفتی سراغ تو. آن هم شاید خوب از کار درمی‌آمد، شاید هم نه. خلاصه که بین من و به ماجرا و علاقه‌ای نبود. حالا الان چی؟ الان ماجراهای بینمان بسیار است. حتی می‌توانم باهاش زندگی کنم. مربا و خورش و تاس‌کباب و همه چی. اصلا دوست دارم روز که شروع می‌شود یک دانه به را خرد کنم بریزم توی قابلمه و بگذارم روی اجاق. یواش یواش قل بزند و عطرش خانه را پر کند.

هیچ نظری موجود نیست: