۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

بشین رو کاناپه

ژانری در فیلم‌ها هست که بهش می‌گویند فیلم جاده‌ای و من نمی‌دانم مشخصاتش چیست. گمانم این طور است که کسی در طول فیلم در جاده‌ای سفر می‌کند و بعد که مسافر به مقصد می‌رسد، مقصد اولیه یا جای دیگری که آن وسط‌ها پیدا کرده، تغییری کرده است. در واقع تغییری در او حاصل شده و مثلا انگار به بلوغی، درکی، دریافت تازه‌ای چیزی رسیده است. برای من این کتاب این طور بود. زنی مسافر بود و در طول سفر انگار خودش و احوالش و آدم‌های زندگیش و گذشته و حتی آینده‌اش را مرور می‌کرد. بعد می‌رسید به مقصد که همان شهر محل زندگیش بود. طوری که انگار تازه رسیده به آن شهر یا دوباره دارد می‌بیندش یا اصلا می‌تواند زندگی تازه‌ای را در آن جا شروع کند.
کتاب روال مشخصی ندارد که چه طور پیش برود. نویسنده در ذهنش با ما حرف می‌زند. در قطار است و ما توی سرش هستیم، در اتاق هتلش دراز کشیده و ما توی سرش هستیم. گاهی می‌آییم بیرون و یکی دو اتفاق کوچک می‌افتد و باز برمی‌گردیم توی کله‌ی خانم و از آن‌جا دنیا را تماشا می‌کنیم. از یک جایی انگار به بودن در ذهن نویسنده عادت می‌کنی و دیگر خیلی هم دلت نمی‌خواهد به دنیای بیرون بیایی. بودن در ذهن نویسنده خوشایند می‌شود.
من کتاب را بیش از شش ماه پیش از روی پیش‌خوان نشر چشمه برداشتم. همان موقع یکی دو بار تلاشی کردم که بخوانمش. در حد شروع ماند. زیادی احساساتی بود برای من. دو سه هفته پیش که مسافر بودم برداشتمش. توی قطار دستم گرفتم و همین طور که قطار تلق و تولوق می‌کرد شروع کردم خواندن. انگار ریتم کتاب با تلق و تولوق قطار خیلی جور بود. کتاب دستم بود و همین طور که از پشت شیشه‌های کلفت و رنگی قطار گاهی بیرون را تماشا می‌کردم با نویسنده که او هم مسافر قطار بود هم‌راه شدم و خواندمش. نمی‌دانم مترجم متن را از فرانسه ترجمه کرده یا انگلیسی. به گمانم خوب ترجمه نکرده است. جاهایی به طور واضح می‌توانست چیز بهتری بگذارد یا ساخت جمله را عوض کند و خواننده را راحت‌تر پیش ببرد. ولی در کل بد یا آزاردهنده هم نیست. به چشم من طرح جلد کتاب دوست‌داشتنی و هم‌راه کتاب بود. ابهام و مه‌آلودگی فضای روی جلد شبیه روایت کتاب بود. انگار نشسته باشی در قطاری که حرکت می‌کند، یا در کافه‌ای پشت پنجره‌ای که آن طرفش بارانی است و بیرون را تماشا کنی. انگار همه چیز سایه‌ای مبهم است.

کاناپه‌ی قرمز
میشل لبر
ترجمه‌ی عباس پژمان
نشرچمشه- چاپ اول- زمستان هشتاد و هفت

۱ نظر:

هامون گفت...

سلام
یادم نیست که قبلا هم برای شما نظر گذاشتم یا نه؛ ولی به هر حال می خوام بگم که نوشته های شما به طرز جالبی برام خوشایند هستند.
و یادم هم نیست که ازتون اجازه گرفتم یا اینکه بدون اجازه وبلاگتون رو جزء دوستان وبلاگم قرار دادم.
به هر صورت، بسیار مشعوفم خواهید کرد اگر قدم رنجه ای کنید.